🔺
سلمان اهل جندی شاپور بود.
با پسر حاکم وقت رفاقت و دوستى محکمی داشت، روزى با هم براى صید به صحرا رفتند، ناگاه چشم آنها به راهبى افتاد که به خواندن کتابى مشغول بود، از او راجع به کتاب مزبور سؤالاتى کردند،
راهب در پاسخ گفت: کتابى است که از جانب خدا نازل شده و در آن فرمان به اطاعت خدا داده و نهى از معصیت و نافرمانى او کرده است، این همان «انجیل» است که بر عیسى مسیح (علیه السلام) نازل شده.
گفتار راهب در دل آنان اثر گذاشت، و پس از تحقیق بیشتر به دین او گرویدند. راهب به آنها دستور داد: گوشت گوسفندانى که مردم این سرزمین ذبح مى کنند حرام است، از آن نخورند.
سلمان و فرزند حاکم وقت، روزها همچنان از او مطالب مذهبى مى آموختند روز عیدى پیش آمد. حاکم، مجلس میهمانى ترتیب داد و از اشراف و بزرگان شهر دعوت کرد، در ضمن از پسرش نیز خواست که در این مهمانى شرکت کند، ولى او نپذیرفت.
در این باره به او زیاد اصرار نمودند، اما پسر اعلام کرد که غذاى آنها بر او حرام است، پرسیدند: این دستور را چه کسى به تو داده است؟ او راهب مزبور را معرفى کرد.
حاکم راهب را احضار نموده به او گفت: چون اعدام در نظر ما گران و کار بسیار بدى است تو را نمى کشیم ولى از محیط ما بیرون برو!
سلمان و دوستش در این موقع راهب را ملاقات کردند و وعده ملاقات در «دیر موصل» گذاشته شد. پس از حرکت راهب، سلمان چند روزى منتظر دوست با وفایش بود، تا آماده حرکت گردد، او هم همچنان سرگرم تهیه مقدمات سفر بود ولى سلمان طاقت نیاورده، تنها به راه افتاد.
سلمان در «دیر موصل» بسیار عبادت مى کرد، راهب مذکور که سرپرست این دیر بود او را از عبادت زیاد بر حذر داشت، مبادا از کار بیفتد، ولى سلمان پرسید: آیا عبادت فراوان فضیلتش بیشتر است یا کم عبادت کردن؟ در پاسخ گفت: البته عبادت بیشتر، اجر بیشتر دارد.
عالم دیر، پس از مدتى به قصد بیت المقدس حرکت کرد و سلمان را با خود به همراه برد. در آنجا به سلمان دستور داد: روزها در جلسه درس علماى نصارى که در آن مسجد منعقد مى شد حضور یابد، و کسب دانش کند.
روزى سلمان را محزون یافت، علت را جویا شد، سلمان در پاسخ گفت: تمام خوبى ها نصیب گذشتگان شده که در خدمت پیامبران خدا بوده اند.
عالم دیر به او بشارت داد: در همین ایام در میان ملت عرب پیامبرى ظهور خواهد کرد که از تمام انبیاء برتر است، عالم مزبور اضافه کرد: من پیر شده ام، خیال نمى کنم او را درک نمایم، ولى تو جوانى امیدوارم او را درک کنى ولى این را نیز بدان که این پیامبر نشانه هائى دارد از جمله، نشانه خاصى بر شانه او است، او صدقه نمى گیرد، اما هدیه را قبول مى کند.
در بازگشت آنها به سوى «موصل»، در اثر جریان ناگوارى که پیش آمد، سلمان عالم دیر را در بیابان گم کرد.
دو مرد عرب از قبیله «بنى کلب» رسیدند، سلمان را اسیر کرده، بر شتر سوار نموده و به «مدینه» بردند و او را به زنى از قبیله «جُهینه» فروختند!
سلمان و غلام دیگر آن زن، به نوبت روزها گله او را به چرا مى بردند، سلمان در این مدت، مبلغى پول جمع آورى کرد و انتظار بعثت پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله) را مى کشید.
در یکى از روزها که مشغول چرانیدن گله بود، رفیقش رسید و گفت: خبر دارى امروز شخصى وارد «مدینه» شده که تصور مى کند پیامبر و فرستاده خدا است؟!
سلمان به رفیقش گفت: تو اینجا باش تا من بازگردم، سلمان وارد شهر شد، در جلسه پیامبر حضور پیدا کرد، اطراف پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مى چرخید و منتظر بود پیراهن پیامبر کنار برود و نشانه مخصوص را در شانه او مشاهده کند.
پیامبر(صلى الله علیه وآله) متوجه خواسته او شد، لباس را کنار زد، سلمان نشانه مزبور یعنى اولین نشانه را یافت، سپس به بازار رفت، گوسفند و مقدارى نان خرید و خدمت پیامبر آورد.
پیامبر فرمود: چیست؟
سلمان پاسخ داد: صدقه است.
پیامبر فرمود: من به آنها احتیاج ندارم، به مسلمانان فقیر ده تا مصرف کنند.
سلمان بار دیگر به بازار رفت، مقدارى گوشت و نان خرید و خدمت رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) آورد.
پیامبر پرسید: این چیست؟
سلمان پاسخ داد، هدیه است.
پیامبر فرمود: بنشین! پیامبر و تمام حضار از آن هدیه خوردند.
مطلب بر سلمان آشکار گشت زیرا هر سه نشانه خود را یافته بود.
در این میان سلمان راجع به دوستان و رفیق و راهبان دیر موصل سخن به میان آورد، نماز، روزه و ایمان آنها به پیامبر (صلى الله علیه وآله) و انتظار کشیدن بعثت وى را شرح داد.
کسى از حاضران به سلمان گفت: آنها اهل دوزخند! این سخن بر سلمان گران آمد؛ زیرا او یقین داشت اگر آنها پیامبر را درک مى کردند از او پیروى مى نمودند.
اینجا بود که آیه مورد بحث بر پیامبر نازل گردید و اعلام داشت: آنها که به ادیان حق، ایمان حقیقى داشته اند و پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را درک نکرده اند، داراى اجر و پاداش مؤمنان خواهند بود!
🌻
📕 تفسیر نمونه، ج۱، ص۳۳۵
#ادیان #اسلام
⁉️ @PorsemanShia