صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ زهرا، این
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
سوار تاکسی که شد،
راننده آهنگ ترانه ضربداری را گذاشته بود. خانم کناردستیاش بیتفاوت به خیابان نگاه میکرد. زهرا با صدای جدی و محکم که ظرافت صدای زنانهاش گرفته شود؛ اما نه با عصبانیت و دعوا، صدایی که فقط خانم ها سردرمیآورند این صدا، چگونه صدایی است گفت:
_ببخشید لطفا صدایش را کم کنید.متشکرم
راننده نگاهی به آینه کرد.
زهرا، رویش را معمولی گرفته بود و سر و چشمانش پایین بود و راننده نتوانست در او، چیزی را بکاود.
کمی مشوش شد ا،
ما دست به کاسِت ترانه نبرد و صدایی را کم نکرد. زهرا، کمی صبر کرد. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر میشد که این موسیقی و ترانه، مناسب مجالس #لهو است و #حرام،
مجدد، عزمش را جزم کرد که متذکر شود.
با همان صدای محکم و خاصی که رگه ای از ظرافت زنانه در آن شنیده نمیشود گفت:
_لطف کنید صدای ضبط را کم کنید. متشکرم.
این بار سرش را پایین نگرفت و مستقیم و جدی، به رادیو ضبط راننده نگاهی خیرهوار کرد.
راننده مجدد در آینه، چهره زهرا را برانداز کرد و گفت:
_چه اشکالی دارد؟ آهنگ به این زیبایی
زهرا سکوت کرد ،
و راننده فکر کرد که دیگر، مسئله حل شده است. نفسی عمیق کشید و با خیال راحت، ترانهاش را گوش داد.
هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زهرا گفت:
_آقای محترم، لطف کنید صدای ضبط را خاموش کنید.
این بار از کم کردن و تشکر خبری نبود. جدی تر از قبل گفت و با تحکمی بیشتر اما باز هم نه به حالت دعوا و عصبانیت.
در دل دعا کرد ،
که خداوند قلبش را نرم کند و بیش از این، قلبش را با این موسیقی ها خراب نکند.
راننده مجدد نگاهی کرد و گفت:
_خانم اگر نمی خواهید می توانید پیاده شوید.
زهرا چیزی نگفت. دقیقه ای نگذشته بود که مجدد با همان صدا گفت:
_لطف کنید ضبط را خاموش کنید.
خانم کناری زهرا، به راننده گفت:
_همین بَغَل پیاده می شوم.
راننده ایستاد. زهرا پیاده شد تا خانم کناردستی اش پیاده شود. رو به راننده پرسید:
_خاموش می کنید؟ سوار شوم؟
راننده ضبط را خاموش کرد و چهرهی حق به جانبی گرفت و قبل از اینکه زهرا کامل سوار شود، پدال گاز را فشرد و ماشین حرکت کرد.
زهرا گفت:
_تشکر
و در دل برایش دعا کرد ،
و صلواتی فرستاد و خدا را شکر کرد. راننده، چند دقیقهای غُر زد و هرچه ناراحتی داشت سر زهرا خالی کرد.
کمی که گذشت،
مسافری سوار شد و مشغول حرف زدن با راننده شد.
زهرا به مقصد رسیده بود گفت:
_هر جا لطف کنید پیاده میشوم. تشکر
و اسکناس صاف شدهایی را به راننده داد. راننده که قصد داشت موقع گرفتن پول، تلافی خاموش شدن ترانه اش را دربیاورد نتوانست کاری بکند و زهرا از ماشین پیاده شد.
زنگ در خانه را که فشرد،
بچه ها دویدند. در را باز کردند و خود را در آغوش مادر انداختند. دستش را گرفتند و گفتند:
_مامان چشماتو ببند بیا تو. باز نکنی ها
زهرا چشمانش را بست و داخل شد. بچه ها گفتند:
_حالا باز کن
زهرا چشمانش را باز کرد. زن عمو را دید و سلام کرد و گفت:
_ببخشید دیگه این جوری..
و نگاهی به چشمان پُر شعف زینب و علی اصغر کرد. زینب گفت:
_آنجا را نگاه کن مامان
زهرا پرسید:
_بابا کجاست؟
زن عمو گفت:
_رفته اند سوپری. هر چه گفتم نمی خواهد خودم میخرم قبول نکردند.
زهرا گفت:
_خدا خیرش بدهد. کار خوبی کرد. شما که نباید بروید خرید تا ما هستیم زن عموجان.
و به سمت زن عمو رفت و دست و روبوسی کرد. علی اصغر که حسابی شاکی شده بود گفت:
_مامان بیا آنجا را نگاه کن دیگر
زهرا گفت:
_چشم. چشم. خب بگو ببینم کجا را باید نگاه کنم؟
علی اصغر گفت:
_همان ماشین لباسشویی دیگر
زهرا به ماشین لباسشویی گوشه حیاط نگاه کرد که هنوز از جعبه اش خارج نشده بود و با خوشحالی گفت:
_به به. مبارک است.
زن عمو باشرمندگی گفت:
_هرچه گفتم ما دیگر روزهای آخر عمرمان است، نمی خواهد، قبول نکرد و خریدند. دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد
زینب گفت:
_مامان مدلش را من انتخاب کردم.
علی اصغر هم گفت:
_من هم رنگش را انتخاب کردم. خوشگله؟
زهرا گفت:
_بله که خوشگله. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. خیلی هم عالی است. آفرین به شمادوتا بچه های خوب
روی دوپا نشست و هر دو را بغل کرد و فشار داد.
عمو محسن کتاب نهج البلاغهای دستشان بود و مشغول مطالعه بودند. به محض ورود زهرا و همسرش به اتاق، سر از کتاب برداشت و خوش آمد گفت.
صدای زنگ در، نشان از آمدن سید داشت. بچه ها به حیاط دویدند و در را برای بابا باز کردند. زهرا هم به استقبال سید رفت.خریدها را گرفت.
سید گفت:
_برویم خرید؟
زهرا گفت:
_افطاری را چه کنم؟
به آشپزخانه رفت. سید دنبال زهرا رفت و گفت:
_افطاری همگی مهمان من.
بچهها ماندند خانه عمو محسن.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ سوار تاکسی
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
بچهها ماندند خانه عمو محسن،
زهرا و سید، مانند اوایل ازدواجشان، رفتند خرید.
سید بین راه برای زهرا گفت که استاد، هدیه ای که سالها قبل برای عمل دخترش به ایشان داده بودیم را با دو هدیه تولد زینب و علی اصغر امروز صبح برایم واریز کردند.
به مغازه که رسیدند،
مغازه دار، جلو آمد و چنان سلام و حال و احوال کرد که زهرا گمان برد از دوستان صمیمی سید است.
ماشین لباسشویی که بچه ها و سید برای زهرا پسندیده بودند را نشانش داد و نظرش را پرسید.
زهرا خوشش آمد و گفت:
_خوب و ساده و زیباست. خصوصا اینکه #ایرانی هم هست. حالا سید نمی خواهی پول را بگذاری چیز دیگری بخری؟ چیزی واجب تر؟ لباس ها را که میشورم.
سید شرمنده از اینکه زودتر از این نتوانسته بود این خرید مهم را انجام دهد گفت:
_هربار که لباس های بچهها را روی بند میبینم، شرمنده ات می شوم. خدا خیرت بدهد الهی
خریدشان را فاکتور کردند ،
و قرار شد وانت حامل ماشین لباسشویی، بعد از ظهر آن را به منزل ببرد.
ساعت نزدیک دوازده بود ،
که به خانه عمومحسن برگشتند. دستان سید پر بود از وسایلی که زهرا برای خانه عمو و خودشان نیاز داشتند. سید از سنگینی وسایل خوشحال بود، و خدا را شکر گفت.
وسایل را که روی زمین گذاشت، گوشیاش زنگ خورد:
_به به. سلام آقا چنگیز. حالت چطور است مومن شجاع؟.... بله .. جانم؟ شما با آن پا.. مرحبا.. خدا قوت بدهد الهی. ساعت دوازده جلسه است یعنی دقیقا بیست دقیقه دیگر.. بله.. بله.. باز هم بله.. ان شاالله می بینمت پس.. یاعلی
زهرا به نگاه پر التماس بچهها برای ماندن در خانه عمو محسن، این طور پاسخ داد که از سید و زن عمو پرسید:
_اشکالی ندارد ما چند ساعتی بیشتر اینجا بمانیم؟
زن عمو بلافاصله گفت:
_این چه حرفی است. خوشحال می شویم. شما صاحب خانه اید
سید تشکر کرد و با لبخند به بچه ها محکم و قوی گفت:
_بمانید به یک شرط
چشمان منتظر بچه ها آنقدر زیبا شده بود که سید چند ثانیه ای محو نگاهشان شد و بالاخره گفت:
_به شرط اینکه بابا رو ببوسید
بچه ها خندیدند و به طرف سید حمله ور شدند.
همه بچه ها یکی دو دقیقه ،
قبل از ساعت جلسه، حاضر بودند و همهمه جالبی فضای مسجد را پُر کرده بود.
این همه سروصدا فقط از 6 نفر زبان مزاح سید را باز کرد:
_ماشالله شما خودتان یک پا منبری خراب کُن هستید ها.. یادم باشد موقع منبر رفتن، شما شش نفر را جدا از هم بنشانم و حسابی تحت نظارت داشته باشم.
بچه ها به همراه سید همه خندیدند.
سید جلسه را مثل همیشه با بسم الله و صلوات و دعا و تلاوت آیاتی مرتبط با موضوع جلسه، شروع کرد.
آقا چنگیز، عصا زنان وارد که شد،
همه به احترامش برخاستند. نقل شجاعتش را شنیده بودند و برای دیده بوسی صف کشیدند.
چنگیز آنقدر از این صمیمیت ،
خوشحال شد که بی تکلف، همه را به راحتی در آغوش کشید و بوسید و چند بار هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بیافتد.
پشت سر چنگیز،
آقای میان سالی با لباس مکانیکی و روغنی وارد شد. از وضعیتش عذرخواهی کرد و گفت:
_آقا چنگیز مهلت تعویض لباس نداد که. ما را خِرکِش کرد و آورد.
سید جلو رفت و با دستان نیمه روغنی اش،
دستی محکم و صمیمی داد و بی خیال از روغن ها و کثیفی های روی لباس استاد مکانیک، او را محکم در آغوش کشید.
«استاد بنایی»، از این همه مهر و محبت،
و بی غَل و غش بودن سید مسرور شد. تا به حال هیچ آشنایی این طور از او استقبال نکرده بود که این روحانی جوان غریبه، او را به وجد آورده بود.
مجدد همه که نشستند،
سید بسم الله گفت و بلافاصله رفتند سراغ چینش جشن و نیم ساعت بعد، همه بلند شدند و گوشه ای از مسجد را حسابی شلوغ کردند.
دوتا از بچه ها رفتند برای خرید شکلات و نُقل.
دوتا از بچه ها به انبار رفتند تا وسایلی را برای تزیین مسجد بیاورند.
چنگیز به مغازه یونولیتی که قبلا با آن صحبت کرده بود تماس گرفت و طول و عرض های یونولیتها را گفت.
استاد مکانیک مشغول اماده سازی وسایل برش یونولیت شد.
صادق طرح های کشیده شده اش را روی زمین چید و مشغول توضیح دادن به آقا چنگیز شد.
وضعیت مسجد، با نیم ساعت قبل، قابل مقایسه نبود.
.
.
قرار شد برای افطار ،
همه منزل عمومحسن جمع شوند. مادربزرگ نبود و چنگیز هم که در مسجد بود.
زهرا برای گذاشتن وسایل ،
و بردن لوازمی که علی اصغر نیاز داشت به خانه برگشت.
وقتی به خانه رسید که پشت در خانهشان همان خانم با یک بچه به بغل، منتظر ایستاده بود.
هوا گرم بود و زبان روزه،
زهرا در خانه را باز کرد و تعارف کرد که مریم خانم داخل شود. مریم خانم بچه را روی زمین گذاشت و بیحال گوشه ای نشست.
زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
#حدیث_روز
#حدیث_مهدوی
🔴 روز ظهور، روز فتح و پیروزی
آنان مىگویند: اگر راست مىگویید، این پیروزى شما کى خواهد بود؟!»
بگو: روز پیروزى، ایمان آوردن، سودى به حال کافران نخواهد داشت؛ و به آنها هیچ مهلت داده نمىشود. (سجدة/ ۲۸-۲۹)
🌕 امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«یوم الفتح روزی است که دنیا برای ظهور قائم عجل الله فرجه، مهیا میشود و در آن روز تقربجستن به ایمان، تنها برای کسی سودمند است که پیش از آن هنگام، مؤمن باشد و به آن فتح و پیروزی، یقین داشته باشد. پس تنها مؤمن است که ایمانش برای او سودمند است و نزد خداوند قدر و منزلت والایی دارد و در روز قیامت و روز برانگیختهشدن انسان از قبر، باغهای بهشتی، به خاطر او آراسته و مزیّن میشود و آتش جهنّم خداوند از او پرده در میکشد.»
یَوْمُ الْفَتْحِ یَوْمٌ تُفَتَّحُ الدُّنْیَا عَلَی الْقَائِمِ لَا یَنفَعُ أَحَداً تَقَرَّبَ بِالْإیمَان مَا لَم یَکُن قَبلَ ذَلِکَ مُؤمناً وَ بِهذَا الْفَتحِ مُوقِناً فَذَلِک الَّذِی یَنْفَعهُ إیمَانُهُ وَ یَعْظُم عِنْد اللَّهِ قَدْرُهُ وَ شَأنُه وَ تُزَخرَفُ لَهُ یَوْمَ الْبَعثِ جِنَانُه وَ تَحْجُب عَنْهُ فِیهِ نِیرَانه
📗تفسير البرهان، ج۴، ص۴۰۳
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_مهدوی
👤#استاد_شجاعی
※ یه ذکر بلدی از پس مشکلاتم بربیام ؟
خسته شدم از بس خوردم زمین !
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
📌 خرابی کار از کجاست؟
▪️ «...بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ...»
🔸 امیرالمؤمنین در بخشی از خطبه ۲۵ نهجالبلاغه، در عبارات کوتاه و بسيار پرمعنايى خطاب به مردم در مقایسه با دشمنان مىفرمايند:
۱- آنها در امر باطل خود متّحدند و شما در امر حقّتان پراکندهايد.
۲- شما از پيشواى خود در امر حق اطاعت نمىکنيد، درحالى که آنها در امر باطل مطیع فرمان پیشوای خویش هستند.
۳- آنها نسبت به رييس خود اداى امانت مىکنند، در حالى که شما خيانت مىکنيد.
۴- آنها در اصلاح شهرها و ديار خود مىکوشند، در حالى که شما مشغول فساد هستيد.
🔹 این موارد ذکر شده را میتوان به عنوان عوامل پيروزى و شکست اقوام و ملتها در هر عصر و زمانی مطرح نمود. عواملی که ما نیز در این زمان میتوانیم با رعایت آنها نسبت به امام مهدی، امید به پیروزی نهایی و برپایی حکومت جهانی ایشان را داشته باشیم.
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
طوریَم نیست، خرد و خمیرم فقط همین!
کم مانده است بی تو بمیرم فقط همین!
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تذکر مهم دربارۀ رابطۀ اربعین و امام زمان(ع)
🔻متأسفانه خیلی از هیئتیها و انقلابیها هنوز اهمیت اربعین را اساساً درک نکردند!
🔻و خیلی از اربعینیها، هنوز اهمیت یاد امام زمان(ع) در اربعین را درک نکردند!
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت میسوزه واسه گریه هام حسین علیه السلام
تنهام حسین علیه السلام
آقام حسین علیه السلام
دنیام حسین علیه السلام
صدام بزن که بغض بی صدام حسین علیه السلام...
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🖼 #عکس_نوشته
👤 استاد عالی
▫️مهمترین کار برای شیعه، کار امام زمانش هست. بعضیا این کارِ به این مهمی رو شوخی گرفتن ولی خیلی از شوخیها (توجه به دنیا) رو جدی گرفتن.
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «بچتو اینجوری بار بیار»
👤 استاد #رائفی_پور
🔸 بچتو با دغدغه امام زمان بارش بیار...
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
❤️#سلام_امام_زمانم
🔹بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار
هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود
🔹هرکه میخواند "فرج" را تا سرآیدانتظار
شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فتنههایآخرالزمان
استاد#پناهیان
کسانے که ما اهل بیت رو دوست دارن فتنه اے درست میکنند شدیدتر از فتنه دجال....‼️
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
#تلنگر
📌 رومون میشه؟!
💻 در و دیوار اتاقت، کامپیوترت، موبایلت بوی #امام_زمان میده؟
آقا بگه دلاتونو بذارید روی میز! نوتبوک و موبایلهاتونم بذارید روی میز، میخوام همه رو باهم چک کنم، ببینیم رومون میشه؟
👤حاج حسین یکتا
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد ،
و از مریم خانم درخواست کرد که آبی به دست و رویش بزند. چهره اش قرمز شده بود.
مریم خانم گفت:
_قرمزی از گرما نیست. کتک خورده ام حاج خانم
زهرا متعجب و ناراحت او را نگاه کرد. نمیدانست بپرسد برای چه یا نپرسد.
خود مریم خانم گفت:
_لاکردار دستش خیلی سنگین است. یک دست می خواباند و کل صورتم قرمز میشود.
زهرا به چهره کودک دو سه ساله اش نگاه کرد و گفت:
_صورت بچه هم قرمز است. این دیگر از گرماست. بیا بغلم خاله بریم دست و صورتت رو بشوریم
کودک همان جا که مادر او را روی زمین گذاشت، بی حرکت ایستاده بود. لپهایش را کمی باد کرده بود و اضطراب از چهره اش می بارید.
زهرا با خود گفت:
"نکند این بچه هم کتک خورده؟"
مریم خانم گریه کرد و گفت:
_مرتضی را من زده ام. از دست شوهرکوفتی ام کتک که میخورم دِقِ دلیام را سر مرتضی خالی می کنم. خیلی سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم اما نمیتوانم. حرصم می گیرد
و های های گریه کرد.
مرتضی هم به گریه افتاده بود و همان جا که ایستاده بود دستشویی کرد.
زهرا مانده بود مادر را آرام کند یا کودک را.
مریم خانم تا نگاهش به شلوارک خیس مرتضی افتاد مثل این دیوانه ها بلند شد و دستش را چنان بالا برد که مرتضی را بزند
و دهانش به فحش و ناسزا باز شد که:
_ای خاک... ای بی... خدا بگم تو را ... کث... گُ...
وای حال زهرا را بگویی،
هم داشت فحش میشنید و هم کودک بینوا را می دید که چطور حالش خراب است و ..
فقط توانست به دستانش قدرت بدهد ،
که بچه را از جلوی دست مادرش بردارد و فاصله بگیرد.
بچه را که گریه های غریبانه ای میکرد ،
در آغوش گرفت. مرتضی با تمام وجودش به زهرای غریبه که مهربانتر از مادر شده بود چسبید.
زهرا، به عتاب گفت:
_این چه حرفهایی است مریم خانم. خودت را جمع و جور کن.
مریم خانم با عصبانیتی که لرزش بدی در صدایش ایجاد کرده بود گفت:
_این پسرهی... پسر همان مردک ... ببین برای من آبرو نگذاشته. حالا من شلوار اضافه ..
زهرا نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت:
_مهم نیست عزیزم. خودت را اذیت نکن. من باید شاکی باشم که فرش نجس شد و فلان. شلوار که زیاد است. مهم نیست. نجس شد که شد. ما حق نداریم با بچه ها این رفتارها را داشته باشیم. شما ناراحتی اعصاب نداری این بچه چه گناهی کرده سر این خالی می کنی؟ بشین کمی اعصابت آرام شود.
و بچه را به حمام برد...
آب ولرمی روی پاهای ظریفش گرفت. پاهایی که کمی کبودی داشت و لابد جای نیشگون و کتک های بزرگترها به این کودک بود.
زهرا، اشک هایش را فرو خورد ،
و قربان صدقه مرتضی زیبا رفت. چشمان مرتضی آرام شده بود و هق هقش به گریه ای زوزه مانند تبدیل شد.
حوله را دور کمر مرتضی گرفت ،
و او را به اتاق برد. یکی از بهترین شلوارهای علی اصغر را از بقچه درآورد و به مرتضی پوشاند و گفت:
_عزیزم این مال شماست. وااای چقدر قشنگ شدی.. ای قربونت برم الهی
و صورت نحیفش را بوسید.
مرتضی ساکت شد. دیگر گریه نکرد. مریم خانم هم گریه هایش تمام شد.
گوشی زهرا زنگ خورد. زن عمو بود. زهرا گوشی را جواب داد:
_سلام عزیزجان. یک کمی در خانه کارم طول کشید. میام ان شاالله. چشم. ممنونم.. خدانگهدارتون.
مریم خانم داشت قصه زندگی اش را تعریف می کرد و زهرا، نگران ساعت بود. به مریم خانم گفت افطاری مهمان است و باید برود و بعد از افطار که برگشتند، مجدد در خدمتتون هستم.
مریم گفت همسرش باز هم به مسافرت رفته و برای بردن بار به بندرعباس، چند روزی تنهاست.
شماره زهرا را گرفت ،
که قبل از آمدن تماس بگیرد. موقع رفتن زهرا گفت:
_مریم جان یک قولی به من بده.
مریم خانم که آرام شده بود گفت:
_چه قولی؟
زهرا گفت:
_تحت هیچ شرایطی، این بچه را نزن. بدجور چوبش را میخوریم. تحت هیچ شرایطی. این بچه پاره وجودت است.
مریم خانم به مرتضی نگاه کرد و گفت:
_چشم. قول میدهم. دعایم کنید بتوانم سر قولم بمانم
زهرا با لبخند و مهربانی گفت:
_ان شاالله که خواهی ماند.. خدا کمک می کند.
او را بوسید و راهی منزلش کرد.
خودش هم در خانه را بست و به خانه عمومحسن رفت.
هنوز ساعتی نگذشته بود ،
که مریم خانم، با زهرا تماس گرفت.زن عمو نگران تلفن طولانی زهرا، به صورتش خیره شد.
زهرا با اشاره گفت که چیزی نیست.
مریم خانم از رفتارهای همسرش برای زهرا گفت، گاه گاه زهرا، عکس العمل یا مقدمه رفتار شوهر را در نوع برخورد مریم خانم برجسته میکرد و یا میپرسید که شما چه کردید.
گاهی مریم خانم، مِن مِن میکرد ،
و بصورت خلاصه، رفتارهای خودش را هم میگفت که برای زهرا واضح شد حرف سید، درست است.
شوهر مریم خانم میخواهد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
شوهر مریم خانم میخواهد ،
#اقتدارش را در خانه تثبیت کند و راه های ساده نمایش اقتدار مرد را مریم خانم در خانه بسته است.
بعد از یک ساعتی حرف زدن، گفت:
_تلفنتون زیاد شد. روی حرفهایتان فکر می کنم و ان شاالله در صحبت بعدی، مسئله را حل کنیم. اما فعلا، سعی کنید نقاط مثبت و قوت همسرتان را اولا #ببینید و ثانیا #بنویسید.
مریم خانم با غیض گفت:
_هیچ نقطه مثبتی ندارد
زهرا با صدایی که نشان از صبر و حلمش بعد از یک ساعت و خورده ای شنیدن صحبت های او داشت گفت:
_سعی تان را بکنید. حتما دارند.
مریم خانم دیگر چیزی نگفت.
زهرا از اینکه تماس گرفته و دنبال حل مشکل بود ابراز خرسندی کرد و خداحافظی کردند.
عمومحسن سراغ سید را گرفت. زهرا گفت:
_برای جشن نیمه ماه مبارک، در مسجد مشغول اند.
عمو محسن زیرلب گفت:
"کاش من را هم با خود میبرد."
علی اصغر، گلدانی پر خاکی را که چند لوبیا در آن کاشته بود به اتاق آورد و به عمو محسن نشان داد.
عمو محسن، کمی خود را عقب کشید که آب گلی داخل گلدان، روی او نریزد و گفت:
_پسر جان این گلدان را چرا آوردی داخل؟ حالا چه در آن کاشته ای؟
علی اصغر گفت:
_لوبیا قرمز. از زن عمو گرفتم
عمومحسن متعجبانه به علی اصغر نگاه کرد و خندید.
زهرا به سید پیامک داد:
"کارتان چطور پیش می رود؟ اوضاع و احوال مسجد چطور است؟ عمومحسن هم دوست داشت به مسجد بیاید"
سید فقط پاسخ داد:
"حسابی مشغولیم"
زهرا ملحفه های پتوها را درآورد ،
و داخل ماشین لباسشویی نویی که تازه نصبش کرده بودند، انداخت. دفترچه راهنمایش را نگاهی کرد و طبق برنامه اش، ماشین را روشن کرد.
همه صلوات فرستادند و علی اصغر،
روبروی ماشین لباسشویی نشست و مشغول نگاه کردن گردش ملحفههای داخل ماشین لباسشویی شد.
زهرا و زن عمو مشغول صبحت کردن بودند،
که صدای زنگ در بلندشد. علی اصغر مثل همیشه زودتر از همه بدون اینکه بداند پشت در چه کسی است،
در را باز کرد و فریاد زد:
_بابا آمده
زینب هم که داشت چادر رنگیاش را روی سر مرتب میکرد، رها کرد و بدون چادر به حیاط دوید.
زهرا و زن عمو هم از اینکه سید برگشته تعجب کردند و بلند شدند که ببینند چه اتفاقی افتاده.
سید، ویلچر تازه شسته شدهی عمو محسن را ،
از گوشه حیاط به سمت اتاق حرکت داد و همین طور، سلام و علیک کرد و گفت:
_آمدهام عمو محسن را با خودم ببرم. ماشین دمِ در منتظرمان ایستاده
عمو محسن از شنیدن صدای سید آنقدر خوشحال شد که فراموش کرد نمیتواند راه برود و خیز برداشت که از تخت پایین بیاید. اما وقتی دید پاهایش از مغزش دستور نمیگیرد یادش افتاد که باید منتظر بماند. این یادآوری، چیزی از شوقش کم نکرد ،
و با همان خوشحالی بسیار زیادی که از شنیدن صدای سید در جانش افتاده بود، سلام جانداری به او کرد و گفت:
_منتظرت بودم. خدا خیرت بدهد
سید که دید عمومحسن تا لب تخت خودش را کشیده، به سرعت او را در آغوش کشید و بوسید و بویید و آرام روی ویلچر گذاشت. یک دست لباس و چند قرصی که سرساعت باید خورده میشد را داخل پلاستیک دسته دار مشکی کوچکی گذاشت و به حیاط رفت. علی اصغر هم دلش میخواست ،
با بابا برود اما زهرا، حوض را نشانش داد و فکر آب بازی، او را از رفتن باز داشت.
مسجد، حسابی شلوغ بود.
کارگرها مشغول کارکردن بودند. صادق و دو نفر دیگر، روی پارچه نصب شده در حیاط مسجد، مشغول طرح و رنگ زدن با قلمو و رنگ بودند.
چنگیز و استاد مکانیک، داخل مسجد،
دو فرش را جمع کرده بودند و یونولیت ها را با سیم حرارتی برش میزدند
و .. عمو محسن از این همه تکاپو، به وجد آمد و هرچه انفعال در اعضای بدنش بود فراموش کرد. از سید خواست او را کنار شکلاتها بنشاند.
سید، چادری را پهن کرد.
همه شکلات های خریداری شده را روی آن ریخت. عمو محسن مشغول پر کردن پلاستیک ها شد و هر چندتایی که کنارش پر میشد، منگنه میکرد.
سید که موقع آمدن بچه های توپ به دست را دیده بود به بیرون از مسجد رفت. با بچه ها چند دقیقه ای گل کوچیک بازی کرد.
بچه ها از بازی با روحانی محلشان، خوشحال و شاد بودند و خواستار ادامه بازی، اما سید گفت:
_بچه ها فرداشب جشن داریم. یک کمی کار دارم در مسجد. فعلا خداحافظ بچه های گل ورزشکار اگر تشنه بودید بیایید مسجد آب بخورید.
بچه ها همه خداحافظی کردند ،
و مشغول بازی شدند. چند دقیقه ای از بازگشت سید به مسجد نگذشته بود که که بچه ها همه به مسجد آمدند و مسجد شلوغ تر از قبل شد.
سید، بچه ها را کنار شکلات ها و عمو محسن نشاند و گفت:
_حاج عمو برایتان توضیح میدهد چه کنید. هرچقدر دلتان خواست شکلات بخورید اما روکشش را صاف کنید و به من بدهید. نکند بیاندازید داخل سطل ها؟
بچه ها قبول کردند و...
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
بچه ها قبول کردند و همان اول، چندتایشان دو سه شکلات را باز کردند. روکشش را صاف کردند و گوشه ای روی هم گذاشتند.
سید نزدیک گوش عمومحسن گفت:
_اشکالی ندارد بخورند. فقط تعدادش را بدانیم خوب است که جایگزین کنیم
عمو محسن که منتظر بود،
ببیند، سید چطور عادت راحت گرفتن به بچهها را با دقت در حلال و حرام جمع میکند؛ از روش ساده سید خوشش آمد.
سید بعد از تجدید وضو ،
گوشهای در خلوت نشست. قرآن را جلویش باز کرد. صفحاتی را خواند.
آنقدر حالش از آیات الهی خوش و خرم شد که ناخودآگاه، نفس عمیقی کشید.
نهج البلاغه و صحیفه سجادیه را ،
کنار دستش آورده بود. توسل کرد و تقویمی که همیشه همراهش بود را باز کرد.
با خط خوشش، آرام و کشیده نوشت
"بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. یا صاحب الزمان، ادرکنا.."
آیهای از قرآن را با همان خط خوشش نوشت و ترجمه ی ساده و روانش را طی پاراگراف بعدی، لابه لای خیرمقدم و خوش آمدگویی گنجاند.
تبسمی از سر شکر کرد ،
و صحیفه سجادیه را باز. چند دقیقه ای ورق زد و خواند. خواند و ورق زد.
اشک ریخت و مجدد خواند.
دستانش به حالت دعا، با هر خواندن بالاتر و بالاتر رفت. انگار نه انگار که دارد متن مجری مینویسد.
عمو محسن، همان طور که بسته بندی کردن شکلاتها را نظارت میکرد و احسنت و بارک الله میگفت؛ نیم نگاهی به سید داشت .
چند دقیقه ای که گذشت،
سید، به خود آمد. باز هم تبسمی وسط اشکهایش از سر شکر زد و خطاب به امام زمان عجل الله تعالی فرجه گفت:
"مولاجان، کمکم کنید آنچه شما میخواهید اینجا نوشته شود."
انگار چیزی یادش آمده باشد. ایستاد.دست روی سینه گذاشت و گفت:
"صلی الله علیک یا اباعبدالله"
به یاد حرم امام حسین علیه السلام افتاد. چشمان گرمش را بست. اشک از لای پلک هایش غلتید و همزمان، سید نشست.
چند ثانیهای مکث کرد.
حس کرد روبروی ضریح امام حسین علیه السلام نشسته است و خودکار داخل دستش را نگاه کرد.
سرش را پایین انداخت و خطاب به امام حسین علیه السلام گفت:
"آقاجان، جشن میلاد کسی است که شما امامش خواندید. عنایتی بفرمایید."
اشک ریخت و مجدد بسم الله گفت. فرازهایی که از صحیفه خوانده بود را با کلماتی ساده و شیوا نوشت و اعلام برنامه کرد.
چند فراز دیگر را نیز همین طور نوشت ،
و زیر لب، آن دعا را از خدا برای همه مسلمانان خواست و اشک ریخت
و با امام حسن مجتبی حرف زد و عشق بازی کرد.
جمله ای از ارادت های امیرالمومنین به رسول الله نوشت.
از ارادت مالک اشتر و ابوذر و سلمان به امیرالمومنین و فاطمه زهرا نوشت.
دعایی از صحیفه نسبت به زیادشدن مودت مان به اهل بیت عصمت و طهارت نوشت. از جلماتی که در صفحات اول تقویمش در مورد شهدا و ارادت خاصشان به امام حسن مجتبی نوشته بود خواند.
به زبانی ساده حال و هوای رزمندگان و ارادتشان را به امام حسن مجتبی نوشت و دست آخر، از امام حسن مجتبی گداییِ ارادتیِ خالصانه را کرد و نوشت.
به اطرافش نگاه کرد.
با تبسمی همراه با اشک شکر، به دستان عمومحسن، بچه ها، چنگیز با آن پای زخمی، استادمکانیک، صادق و احمد و مهرداد و پرهام و صادق، محمد و سعید کرد و خدا را شکر گفت.
مگر میشود سید این طور نگاه کند ،
و بعدش مناجات نکند. همانطور که اشکهایش آرام بر گونه هایی که به لبخند، برجسته شده بود گفت:
"خدایا همه این بندگان خوبت را در خانه ات جمع کردهای که مَوَدّتشان را به اهلبیت نشان دهند و تو نشان ملائک دهی که این است بندگانم؟ به اینان افتخار کنی؟ این مومنین را تو جمع کردهای که به ایمانشان، دیگر مومنین را شاد کنند و مجلسی از یاد تو تشکیل دهند و تو، ملائکت را بفرستی که بروید و آن ها را در آغوش بگیرید؟"
حال و هوای سید چنان از این افکار نورانی منقلب شد که به سجده افتاد و گریان، پشت سرهم میگفت:
"الحمدلله رب العالمین".
بعد از چند دقیقه، سر از سجده که برداشت، بچه ها را اطرافش دید که مات و مبهوت، او را نگاه میکردند. فقط، چنگیز و عمو محسن جلونیامده بودند.
سید، سرش را زیر انداخت. اشک هایش را پاک کرد و برخاست. شاد و سرحال گفت:
_حالا چه کسی را مجری کنیم؟ آقا صادق شما مجری می شوی؟
صادق مِن و مِن کرد.
استاد مکانیک از پشت بچه ها جلو آمد. با نگرانی از سید پرسید:
_حاج آقا اتفاق بدی افتاده؟
سید جدی و با نشاط گفت:
_نه خداروشکر اتفاق های خوب زیاد افتاده اما بد نه.
صادق به خود جرأت داد و گفت:
_آخر گریه میکردید
چشمان سید چنان برقی از محبت زد و به تک تک بچه ها نگاه کرد که همه آن را فهمیدند. با همان نگاه گفت:
_از خدا تشکر کردم به خاطر وجود تک تک شما بندگان خوبش. گریه ناراحتی نبود.
دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت و همان طور که از کنارش میگذشت گفت:
_خدا حفظتان کند.
همان طور که به سمت عمومحسن میرفت با هیجان ادامه داد:
_ماشاالله نگاه کن چقدر بسته شکلات آماده شده. بارک الله. احسنت
بچه های فوتبالی به سمت شکلات ها دویدند و با صدای کودکانه و شوق بچهگانه شان سهم شکلات های بسته بندی شان را نشان سید دادند:
" حاج آقا ببین. این ها را من درست کردم." "حاج آقا این ها را هم من درست کردم"
سید تک به تک دست روی سر بچه ها کشید و یک دستی به پشتشان زد و ای واللهی به تک تکشان گفت.
چنگیز به استاد مکانیک سری تکان داد و برای ادامه کار، به سمت یونولیت ها رفتند. سید، نواری رنگ و رو رفته ای را از کیفش درآورد. به سمت رادیو مشکی رنگ مسجد رفت.
نوار را داخلش گذاشت.
صدا را کم کرد. کمی عقب جلو کرد و گوش داد. به نقطه مورد نظرش که رسید، صدا را بلندتر کرد.
صدای مولودی میلاد امام حسن مجتبی سلام الله علیها در فضای مسجد پیچید. همه سرها به سمت سید چرخید.
سید لبخند زد و برخاست و به کمک استاد و چنگیز رفت:
_آقا چنگیز پات خونریزی نکنه؟ به خودت فشار نیاریها
چنگیز که موقع سحری، مسکن قویای خورده بود گفت:
_متشکرم. خوبم. ممنون
اما سید نگرانش بود. صندلی را جلوتر آورد و گفت:
_لااقل بنشین. من کمک استاد هستم.
صادق از در حیاط داخل شد. کفش را به سرعت در آورد و به سمت سید دوید و گفت:
_حاج آقا، یک مشکلی پیش آمده.
سید پرسید:
_چه مشکلی؟
همزمان، آقای میرشکاری و مامور پلیسی وارد مسجد شدند.
آقای میرشکاری به اطراف نگاهی کرد و اخمهای کلفت درهمش را فشردهتر کرد و به مامور گفت:
_عرض نکردم
و به سمت سید قدم های بزرگ و محکمی برداشت. با چند قدم به سید رسید و گفت:
_ایشان هستند.
مامور سلام کرد و گفت:
_حاج آقا، با ما تشریف بیاورید.
سید گفت:
_علیکم السلام. برای چه و کجا باید بیایم؟
مامور گفت:
_تشریف بیاورید. به شما توضیح می دهند.
سید نگاهی به عمو محسن انداخت و گفت:
_ایشان مهمان من هستند. اگر خیلی واجب است اول ایشان را به منزل برسانم بعد در خدمتم.
آقای میرشکاری به چنگیز اشاره کرد و گفت:
_ایشان هم..
سید به چنگیز که چهره ای آرام داشت کرد و گفت:
_اگر امکان دارد با مسئولتان صحبت کنم.
صفای باطن مامور، نتوانست نسبت به روی خوش سید و روح ایمانی اش بی تفاوت باشد.
گوشی را درآورد.
شماره ای گرفت و کمی صحبت کرد و گوشی را به سید داد.
سید سلام گرم و کاملی کرد و گفت:
_فردا جشن میلاد آقا امام حسن مجتبی است. آقا چنگیز اگر بیاید مجلس به هم میخورد. ضمن اینکه پایشان مجروح است و بخاطر کارهای جشن، قبول زحمت کرده اند. اگر اجازه بدهید بنده تنها خدمت برسم.. بله..
گوشی را سمت مامور گرفت و گفت:
_متشکرم از لطفتان. با شما کار دارند.
مامور گوشی را گرفت. دقیقه ای به صحبت ها گوش داد و گفت:
_چشم. اطاعت امر. اختیار دارید. . بله.. چشم.. خدانگهدار
سید منتظر کلام مامور بود.
صدای نوار مولودی توجه مامور را جلب کرد. همه دست از کار کشیده بودند.
مامور به آقای میرشکاری گفت:
_جناب رئیس فرمودند شما تشریف بفرمایید اداره خدمت ایشان.
آقای میرشکاری شاکی شد و گفت:
_و آنوقت شما چه می کنید؟
مامور جدی و باتحکم گفت:
_همان کاری که جناب رئیس فرمودند انجام بدهم. بفرمایید.
و با هم از مسجد بیرون رفتند. سید به دنبالشان رفت تا بداند چه باید بکند.
مامور گفت:
_شما به کارتان برسید. خدمت می رسم
به سرباز راننده ماشین گفت:
_این آقا را برسان اداره و برگرد.
گوشهای نشسته و پوشه سبزرنگی جلویش باز بود. گاهی چیزی مینوشت. گاهی محو کارهای بچهها میشد.
پیراهن آبی رنگ کمرنگ و شلوار سورمهای رنگش، نشان نمیداد که مامور باشد اما دستبندی که به کمربندش آویزان بود، همه چیز را لو میداد.
شاید هم عمدا آن را آنجا بسته بود ،
که نیازی به معرفی هم نباشد اما در همان اولین دقایقی که با سید خلوت کرد، کارت شناساییاش را نشان داد و گفت که مامور تحقیق است.
برای سید، حضورش، هیچ تفاوتی در مراعات کردن و بیشتر دقت کردن در رفتار و گفتارش نداشت.
بعد از نیم ساعت، به سراغ بچهها رفت. رو به صادق پرسید:
_اسمت چیست پسر جان؟
صادق که مانند بچههای دیگر، حضور مامور برایش سخت بود، مضطرب گفت:
_صادق قدیری.
محمد که از همه عاقل و بزرگتر بود، راحت و آسوده کنار مامور رفت و گفت:
_اگر بخواهید ما خوشحال میشویم در کارها همراهیمان کنید. حاج آقا میگفتند امام حسن مجتبی جواب حتی یک قلمو کشیدن را هم میدهد. شما هم میخواهید امتحان کنید؟
صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند.
خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که:
_در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر.
و این بار به تک تک بچههایی که روی تابلوی پشت صحنه کار میکردند نگاه کرد و پرسید:
_شما از کدام مدرسه هستید؟
محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند.
ساعتش را نگاه کرد.
حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچهها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده.
هیچ توجه اضافهای به مامور نداشت.
نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد.
چهره سید متفاوتتر از قبل شد.
تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح میخواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد.
مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت:
_خدا بد ندهد. چه شده؟
چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت:
_به قول حاج آقا، خدا که بد نمیدهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است.
مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد.
چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید:
_میتونم بپرسم شما برای چه تشریف آوردهاید؟
مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او میداد اینطور پاسخ داد که:
_چیز خاصی نیست.
چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد.
استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد.
اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت.
سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه میکرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست.
رو به حاج عمو قدمهای تندش را برداشت و روی زانو نشست:
_عموجان خسته شدید برویم خانه؟
عمو محسن گفت:
_نه نمیخواهد. شما اینجا خیلی کار داری.
سید که رگهای متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت:
_نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟
حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاههایشان را روی او متمرکز کردند.
محمد خواست جلو بیاید برای کمک ،
اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت میدهد و میبوسد و روی ویلچر میگذارد از جلوآمدن پشیمان شد.
خودش را مشغول نشان داد ،
اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت میبرد.
ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت.
همه کار را تعطیل کردند و برای استراحت به منزل رفتند. قاب پنجره مسجد جاگذاری شد. اما هنوز حفاظ و شیشه نداشت.
مامور جلوی مسجد،
توسط افسرمربوطه، مرتب عوض میشد. یکی از نگهبانها که درخواست داده بود شیفت شب بیاید، پیدایش شد. از قبل از افطار میآمد و تا بعد از اذان صبح، نگهبانی میداد.
گاهی افسر مافوق، نزدیک میشد و نامحسوس او را میپایید که چه میکند. کار خاصی نمیکرد. راه میرفت .
و راه رفتنش هم نظم خاصی نداشت ،
که کسی بتواند پیش بینیاش بکند. از این دقت نگهبان خوشش آمد
و تصمیم گرفت به محض تمام شدن کار پنجره، تشویقی مختصری به او بدهد.
آن شب، نگهبان زودتر از زمان شیفتش آمده بود. اما شیفت را تحویل نگرفت.
داخل مسجد رفت و همان جایی که هر سحر میدید سید خلوت میکند و قرآن تلاوت میکند نشست و مشغول قرآن خواندن شد.
حاج عباس در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل افطار مختصر بود.
افسرنگهبان، دمِ درمسجد، نگاهی به نگهبان کرد و متعجبانه از نگهبان جلوی مسجد پرسید:
_«بهبودی» چرا شیفتش را تحویل نگرفت؟
نگهبان گفت:
_قربان، نیم ساعت دیگر......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫