eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
407 دنبال‌کننده
646 عکس
116 ویدیو
52 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
آب دهان هد هد سید کاظم حسینی سه، چهار سالی مانده بود به انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود، تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به فیضی می رسیدیم. یک بار آمد گفت که:«امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.» فکر کردم شبیه همان کارهاي قبل است.با خنده گفتم:« ما که تا حالا پایه بودیم، امروزش هم پایه هستیم.» لبخندي زد و گفت:«مشکل بتونی امروز بند بیاري » مطمئن گفتم:« امتحانش مجانیه.» دست گذاشت رو بدنه ئ ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید.گفت:«پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.» «لباس کهنه براي چی؟» «اگر پایه هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.» کار خودش بنایی بود.حدس زدم مرا هم می خواد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم. حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علماي معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت. آستینهارا زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم.همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندنی که بود، دو ، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سرجام نشستم. خسته و بی حال گفتم:« من که دیگه نمی تونم.» خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهاي سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباسها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده وبا خوشرویی بدرقه ام کرد. فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم.» یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدي گفتم:«دستم به دامنت! راستش من بنیه ي این جور کارها را ندارم.» خندید، گفت: «بیا بریم، امروز زیاد بهت کارسخت نمی دم.» یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده ي کار هم بر نمی آمدم.دنبال جفت و جور کردن بهانه اي، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: « مس مس کردن و سر خاروندن فایده اي نداره، برو لباس بردار که بریم.» جدي و محکم حرف می زد.من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رك وراست بگویم. گفتم:«آقاي برونسی، من اگر بیام کار کنم، این طوري،هم براي خودم زیاد فایده و اجري نداره، هم اینکه دست و پاي تو رو هم تنگ می کنم.» خنده از لبش رفت.اخمهاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم، براي حضرت ابراهیم (ع) درست کرده بودند. خیلی قشنگ ومنطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: « تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.» ساکت شد.من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم.باز پی حرف را گرفت. «در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما براي اونها، خدمت وکار براي رضاي خدا وبراي اسلام هست.»
ای کسی که تمامی جهان را به عشق پنج تن آل عبا خلق کردی در این روز، نعمت عاشقی کردن برای این خانواده را به من عطا فرما... @Quranetrat_znu
امام صادق علیه السلام : لَیْسَ الصِیَّامُ مِنَ الطَّعامِ والشَّرَابِ والإِنسانُ یَنْبَغِی لَهُ أَنْ یَحْفَظَ لِسانَهُ مِنَ اللَّغْوِ الباطِلِ فِي رَمَضانَ وَ غَیرِهِ. روزه، تنها پرهیز از خوردن و آشامیدن نیست. انسان باید در ماه رمضان و غیر آن، زبانش را از بیهوده گویی و باطل نگه دارد. 📚تهذیب الاحکام 189/4 @Quranetrat_znu
{ فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ } ختم هفتگی قرآن کریم 🔶️ به نیت تعجیل در فرج ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برای اعلام جزء انتخابی خود، به آیدی زیر پیام دهید. @Quranetrat_znu_admin @Quranetrat_znu
حکم اعدام همسر شهید خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهاي روحانی اش می آمد؛ توارهاي حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت :« هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم.» اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: «چرا؟» می گفت: «این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان.» گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت. هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: « این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاءالله اجر شهید رودارم.» روزها کار و شبها، هم درس می خواند هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید. یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : «مال امامه، تازه از پاریس اومده» طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط. کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه‌ اي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید. تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیرزمین. «شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟!» صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: « مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟» سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: « چه مزاحمتی از این بدتر؟!» فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: « عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.» خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: « ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم.» «کدوم کارها؟» «همینکه شما با شاه گرفتین. » بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین بهم گفت: «بیا پایین.» رفتیم تو. در را بستیم و دیگر چیزي نگفتیم.
AUD-20210415-WA0023.mp3
3.97M
جزء دوم استاد معتز آقائی، تند خوانی؛
4_6037148701481240922.mp3
4.24M
جزء سوم استاد معتز آقائی، تند خوانی؛