رآدیو سکوت .
من یادم میره چی میخواستم و نیاز داشتم، اما مامان؟ وسطِ بازار و کلی فکر که توی سرش اینور اونور لم دا
- چاره چیه؟
+ مامان. مامان. مامان.
رآدیو سکوت .
انسان فقط خو میکند. عادت کردن، کارِ همیشهی انسان است. ساکنان دریا به صدای موجها عادت میکنند، نمی
با خودت میگویی تمام شد، چقدر خوب فراموش کردهام آن آدم را، آن اتفاق را! چقدر خوب که دیگر دلتنگی به جز شبها، گلاویزم نمیشود! اما کافیست، فقط کافیست چند ثانیه بیعار و تنها گوشهای، کنجِ دیواری گیرت بیاورد. تا توان دارد در جثهی خاکستریاش، میزند، آنقدر که قهقهه سر دهی به حماقت و سادگیات و فکری که در سرت لحظهای پیش طنینانداز شده بود.
رآدیو سکوت .
از خودم ممنونم که این چندی سال علاوه بر دیگران، زیرِ فشارهایی از طرفِ خودش بود، و هنوز چهارستونِ بدن
نگاهی به آدرس نوشته شده پشت پاک درون دستش انداخت؛ شهریور، پلاک یکم.
در زرد رنگ خانه آجری کوچک، با شاخههای پیچک و تاک مزین شده بود.
انگشتش را روی زنگ گذاشت و آهسته فشرد.
صدای دخترانه نرم و نازکی روی سکوت نیمروزی شهریورماه چین انداخت:
- بله؟
- پستچی هستم.
چند لحظه بعد صدای لخ لخ دمپایی توی حیاط شنیده شد، در با صدای تیکی باز شد و دخترکی با چادر گل گلی از پشت در سرک کشید. دست دراز کرد و پاک نامه کاهی که میان انگشتانش جا گرفت، لبخند پهنی مهمان لبهایش شد.
لب حوض آبی نشست، ماهیها توی آب وول میخوردند و دهنشان را باز و بسته میکردند.
چادر گل گلیاش رو شانهاش افتاده بود و موهای مجعدش روی صورتش ریخته و چشمان قهوهای ولی شیرینش روی کلمات میچرخید:
- سلام به قلب شیشهای خودم.
انعکاس درخششت تا اینجا هم رسیده(:
هرچند از دور و هرچند سخت میگذره، به اندازه وجب وجب فاصله بینمون، دوستت دارم، دلتنگتم و خداروشکر میکنم بابت حضورت. تولدت مبارکمون!
هفده سال از وقتی که تصمیم گرفتی دنیا رو با حضورت زیباتر کنی میگذره.
هفده سال از وقتی که قبول کردی یسری چیزا رو به جون بخری و خون دل بخوری و خون گریه کنی...
اما چرا؟! تصور میکنم پاسخ این سوال همون چیزیه که گاهی بهش میگیم هدف، گاهی فلسفه وجود. همون چیزی که واسطه شد تا قدم بذاریم به عرصه وجود، اساس و مبنای از هویتمون!
همون چیزی که باعث میشه علارغم زخمهای بازمون ادامه بدیم و گاهی که میزنیم تو جاده خاکی باز ادامه میدیم.
همون چیزی که ما رو زنده نگه میداره!
من و تو خوب میدونیم که اون چیه درست میگم؟!(:
پینوشت: بهت افتخار میکنم که حتی با قلب پر از غم، چشمای پر از اشک و پاهای پر از زخم، به سمت نور قدم برمیداری.
دیر نباشه روزی که از جای زخمهات غنچههای نور جوونه میزنن.
با عشق؛ نورسا-
رآدیو سکوت .
- چاره چیه؟ + مامان. مامان. مامان.
- این احوال را ببین ..
+ بوالعجبکاری، پریشانعالمی، صعبروزی .
وقتی دردی رو داروها و پزشکها نمیتونن درمان کنن، باید از فردِ تو آیینه بپرسی: چه چیزی رو سالهاست بیصدا بر دوش میکِشی عزیزِ بیچارهی من ؟
رآدیو سکوت .
رختهای خود را، به من بسپارید. در دلم بسیار رخت میشویند.
نه عزیزم، فهمیدم، مسئلهای نیست. فقط میشود یک آن بروم گلها را با اشکهایم آبیاری کنم ؟
تو برگهی ارزیابی اولیه نوشته بود: «مشکل خاصی ندارم، فقط باید با کسی حرف بزنم». ازش پرسیدم: نوشتی مشکلی نداری، پس چرا اینجایی؟ گفت: «میخوام داستان ادامه دادنهامو برای کسی تعریف کنم. من قهرمان زندگیمام، اما نیاز دارم کسی ببینه قهرمان بودنمو. اومدم که برات تعریف کنم چقدر خوب دووم آوردم.»
-روزمرگیهاییکرواندرمانگر
رآدیو سکوت .
زندگی که سر ناسازگاری برمیدارد؛ من نه شمشیر دارم، نه گیتاری که انگشتانم با عصبانیت بر تارهایش بخراش
شرایط وخیم است، میدانم. میگویم خوبم اما نیستم و میدانی. میدانم و میدانی که روحم نیز رو به موت است. فقط برایم کتاب با فنجانی چای بیاور. قول میدهم زنده شوم. قول میدهم. میآوری؟