eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
رآدیو سکوت .
امن و امان باش. کسی باش که اگر افتضاح‌ترین کار دنیارو هم انجام دادن، بتونن به آغوشت پناه بیارن. تو ا
از آدم‌هایی که وقتی کنارشونی چهار ستون روح و بدنت می‌لرزه که اگه فلان حرفو زدی، ناامیدش می‌کنی چون از «سطحِ انتظار» ِ اون پایین‌تره، مدام خودتو سانسور می‌کنی که 'نکنه ازم ایراد بگیره و تو جمع بهم بی‌محلی کنه'، ایرادهای بنی‌اسراعیلی می‌گیرن و مثلِ آدم‌های کم‌فهم به جای اینکه کاستی‌هات رو درست بیان کنن توهین‌وار می‌زنن تو دهنت، و تمامِ این خصوصیات رو پوئنی مثبت برای خودشون تلقی می‌کنن؛ م‌ت‌ن‌ف‌‌ر‌م. متنفرم. انزجار می‌ورزم. گریزانم. فراری‌م.
رآدیو سکوت .
«دلم می‌خواهد هرچه خوشحالت می‌کند فهرست کنی و من هم در آن فهرست باشم.» شعله‌ورم کن`
دین گفت، "وقتی کنار تو هستم، ستاره‌ها، ستاره‌ترند و میناها، بنفش‌تر." امیلی و صعود`
رآدیو سکوت .
مامان امروز بعدِ روزهای زیادی که هرجا بشقاب گل‌قرمزی می‌دید جمع می‌کرد، بلاخره زدشون به دیوارِ راهرو
من یادم میره چی می‌خواستم و نیاز داشتم، اما مامان؟ وسطِ بازار و کلی فکر که توی سرش اینور اونور لم دادن، یادشه که من چی نیاز داشتم و می‌خواستم و می‌خره برام. «بیا ازینا که می خواستی برات خریدم، اینم سوهان ناخن. دیدم قبلیِ شکسته بود.» اینه زبونِ عشقِ مامان.
رآدیو سکوت .
غ م ، د ز د ی د ه _ غم‌دزدیده/هر آنچه بود غم به غارت برد ، اندوه‌بار ، وضعیتِ پس از یک ضربه‌ی عاطفیِ
غم‌دیده، غم‌چشیده، غم‌دزدیده، غم‌دان [ای‌وای از غم‌دان که برای دیگران قندانه]، غم‌فهم، غم‌دوست، غم‌آغوش، غمی‌شده، غم‌آور، غم‌خوار، غم‌وار، غم‌راه، غم‌پرور. امیدوارم غم‌دور، غم‌کَم و غم‌نچشیده باشین اما غم‌دیده تا به وقتِ غمی‌شدن چیزی در چنته برای مقابله داشته باشین. غم‌دان باشین نه آنقدر که از خود غافل بشین، اما آنقدر که کمی هم بر حسبِ وظیفه قندان باشین برای عزیزان. غم‌دیده، غم‌های مختلفی رو با دیده‌ی دل دیده و یکم از تجارب دیگران رو تو پستوهای آستینش خوابونده، تا به وقتِ «غمی‌شدن»، بدونه چه کار باید بکنه، هرچند به مقدارِ قطره‌ای در مقابلِ اقیانوسی. غم‌دان غم‌هارو توی خودش فرو می‌ریزه تا دیگران رو سبک‌تر بکنه و در نهایت یه جا بالاخره این غم‌دان پر میشه و سدِ اشک‌ها تکه‌تکه؛ اما غم‌فهم غم‌ها رو درک می‌کنه، می‌فهمه، و راه‌حل میده. غم‌خوار براش مهم نیست چه بلایی داره سرِ روحش میاره اما هی می‌خواد غم‌های دیگران رو بخوره و رو زخماشون بوسه بزنه، احتمالا تا وقتی که یکی میاد سراغش‌و میگه بس کن آدمیزاد، تیکه‌تیکه شد روحت و شدی یه غمِ متحرک. غم‌آغوش به درکِ این رسیده که غم هرازگاهی مهمونِ دلشه و آغوشش‌و حسابی هر سری برای این مهمونِ ناخونده و بدموقع باز می‌کنه، اما غم‌دوست وقتی مهمونش می‌خواد بره پایینِ دامنشو می‌چسبه چون وابسته شده بهش. غم‌وار هم که... تصدقِ دلِ زخمی‌زخمیت و دستات که دنبالِ مرهمن عزیزِ من، غم‌وار بودن یعنی متداولا اندوه پیشِت، رو کاناپه و اونورِ میز، پلاس باشه. غم‌راه هم کسیه که ممتد و هی سر چهارراه و اونور پیچ می‌بینه که عه! یه دوستِ قدیمی به نامِ "غم"، دگرباره هم‌راه و هم‌سفرش شده. غم‌پرور غم‌های خودش رو ده‌ها برابر بزرگ‌تر می‌کنه، هی سطل‌سطل آب می‌ریزه پایِ گلِ غم. انقدر بزرگش می‌کنه که دیگه خودشم از پسش بر نمیاد. خلاصه که عزیزِ ندیده، سخنِ آخر اینکه امیدوارم [لطفا] هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت غم‌آورِ هم نباشین نه به عمد و نه به تصادف. هیچ‌وقت .
رآدیو سکوت .
انسان فقط خو می‌کند. عادت کردن، کارِ همیشه‌ی انسان است. ساکنان دریا به صدای موج‌ها عادت می‌کنند، نمی
با خودت می‌گویی تمام شد، چقدر خوب فراموش کرده‌ام آن آدم را، آن اتفاق را! چقدر خوب که دیگر دلتنگی به جز شب‌ها، گلاویزم نمی‌شود! اما کافی‌ست، فقط کافی‌ست چند ثانیه بی‌عار و تنها گوشه‌ای، کنجِ دیواری گیرت بیاورد. تا توان دارد در جثه‌ی خاکستری‌اش، می‌زند، آنقدر که قهقهه سر دهی به حماقت و سادگی‌ات و فکری که در سرت لحظه‌ای پیش طنین‌انداز شده بود.
«بغل‌ کن‌ مرا تنگِ تنگ، چنان که کس نفهمد آن زخم روی تنِ من بود یا تو.»
رآدیو سکوت .
از خودم ممنونم که این چندی سال علاوه بر دیگران، زیرِ فشارهایی از طرفِ خودش بود، و هنوز چهارستونِ بدن
نگاهی به آدرس نوشته شده پشت پاک درون دستش انداخت؛ شهریور، پلاک یکم. در زرد رنگ خانه آجری کوچک، با شاخه‌های پیچک و تاک مزین شده بود. انگشتش را روی زنگ گذاشت و آهسته فشرد. صدای دخترانه نرم و نازکی روی سکوت نیمروزی شهریورماه چین انداخت: - بله؟ - پستچی هستم. چند لحظه بعد صدای لخ لخ دمپایی توی حیاط شنیده شد، در با صدای تیکی باز شد و دخترکی با چادر گل گلی از پشت در سرک کشید. دست دراز کرد و پاک نامه کاهی که میان انگشتانش جا گرفت، لبخند پهنی مهمان لب‌هایش شد. لب حوض آبی نشست، ماهی‌ها توی آب وول می‌خوردند و دهنشان را باز و بسته می‌کردند. چادر گل گلی‌اش رو شانه‌اش افتاده بود و موهای مجعدش روی صورتش ریخته و چشمان قهوه‌ای ولی شیرینش روی کلمات می‌چرخید: - سلام به قلب شیشه‌ای خودم. انعکاس درخششت تا اینجا هم رسیده(: هرچند از دور و هرچند سخت میگذره، به اندازه وجب وجب فاصله بینمون، دوستت دارم، دلتنگتم و خداروشکر می‌کنم بابت حضورت. تولدت مبارکمون! هفده سال از وقتی که تصمیم گرفتی دنیا رو با حضورت زیباتر کنی میگذره. هفده سال از وقتی که قبول کردی یسری چیزا رو به جون بخری و خون دل بخوری و خون گریه کنی... اما چرا؟! تصور می‌کنم پاسخ این سوال همون چیزیه که گاهی بهش میگیم هدف، گاهی فلسفه وجود. همون چیزی که واسطه شد تا قدم بذاریم به عرصه وجود، اساس و مبنای از هویتمون! همون چیزی که باعث میشه علارغم زخم‌های بازمون ادامه بدیم و گاهی که می‌زنیم تو جاده خاکی باز ادامه می‌دیم. همون چیزی که ما رو زنده نگه می‌داره! من و تو خوب می‌دونیم که اون چیه درست میگم؟!(: پی‌نوشت: بهت افتخار می‌کنم که حتی با قلب پر از غم، چشمای پر از اشک و پاهای پر از زخم، به سمت نور قدم برمی‌داری. دیر نباشه روزی که از جای زخم‌هات غنچه‌های نور جوونه می‌زنن. با عشق؛ نورسا-