رآدیو سکوت .
اشکهایش را تند تند پس میزند، گویی چیزی نجس باشند، گویی حرمتِ اشک نقض شده باشد، در شرفِ از دست رفتن
چشمانش را میدزدد. گمان نمیکردم برگشتن به عقب و ملاقاتِ خویش، چنین شود. طوری از من چشم میدَرَد که گویا هیولا هستم. گویا دشمنِ خویش را میبیند، به من تنفر میورزد. میدانستم از خود متنفر است و فراری، اما نه در این حد. به آئینه میزنم تا لحظهای نگاهم کند و چشمهایش را به چشمهایم قرض دهد. چشمهایش اشکیست، نگاهش خسته و دستانش لرزان. آنقدر مدادِ در دستش را فشار داده که خطوطِ انگشتانش سفید شدهاند. شانههایش بالا پایین میشوند از گریستن. بالاخره نگاهم میکند، انعکاسِ نورِ اتاق روی شیشهی عینکش بازیبازی میکند. چشمهایش لحظهای گرد میشوند، شاید میترسد. شرط میبندم هیچوقت دوست نداشته خودِ چند سالِ بعدش را ببیند، حال، از خودِ زمانِ حالش هم بیزار است. اشکهایش لحظهای تعلل میکنند، دهانش نیمهباز است و موهایش را از روی صورت عقب میراند: «تو..؟» لبخندی دلسوز روی صورتم مینشانم. میدانم اینجا لبهی دره ایستاده. خسته و ناامید است، و با تیشه، با نفرت، بر ریشهی امید میکوبد. سرم را کج میکنم، دستم را جلو میبرم تا اشکهایش را عقب برانم اما آئینه حائل میشود.
ـ خیلی سخته مگه نه؟
هقهق میزند و در خود جمع میشود، نگاهش ثابت نیست. میدانم میخواهد اشکهایش را پاک کند، چون فکر میکند آنها انعکاسی از ابعادِ ضعفاند. بغض گلویم را میفشارد: «چی اذیتت میکنه؟» صدایش پر از پستیبلندیست، به زور از بینِ بغضهای گلو بالا میآید، کمحجم و زیر: «وحشتناکه.»
ـ چی؟
+ زمان. زندگی. غمها. ذهنم. وجودم. همهشون... زیادی، زیادی سنگینن. روح-روحم نفس کم آورده. این لحظات. ظرفِ امید و صبر تکهتکه شده.
+ میدونم، میدونم.
دستانش لباسش را میفشارند. دوباره چشمهایش را به زمین میچسباند و تند تند اکسیژن را واردِ ریههایش میکند و در پِیِ آن غم از دهانش در غالب بازدم و آههای لرزان و خسته بیرون میپرد. لبخندم گرمتر و کمی بزرگتر میشود، دستم را از روی آئینه پایین میاندازم. صدایم آرام، پر از اطمینان و آرامشِ خاطر و چشمهایم پر از آسایش و خودباوریست. برعکسِ آن قهرمانِ ظریف و لغزندهی آنطرفِ آئینه. انگشت اشارهام را روی لبهایم میفشارم.
ـ هیس... بس کن. باشه؟ نفس بکش. عزیزم، لحظهها رفتنیان. این هم یه لحظهست. تو فقط یکم روی یه لحظه گیر کردی و داری ازش یه قفس میسازی، درحالی که لحظهها میرن دختر. مسئله همینه. رهاش کن چون میره. لحظهها متغییرن. بذار بره.
چشمهایش کمی میدرخشند، شاید از امید. دیده تار است، پلک میزند. شفاف شد، و اما خودش آنطرف آئینه با چشمانی که میدرخشند نگاهش میکند.
رآدیو سکوت .
یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشمارم. یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشمارم. یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشم
گاها نذار کسی بهت بگه اندوهت ناچیزه و "چیزی نیست". اتفاقا خیلی چیزا هست. خیلی هم دردناک و طاقتفرساست. چیزی که تو اون شرایط نیاز داری، درکِ وجودِ غم و رنجته. هضم کردنشه. باید وجودش رو بپذیری و همچنین اندازهش رو، تا درکش کنی. اینکه از بیرون غم و رنجت معلوم نیست، مبنی بر این هم نیست که همهچی خوبه و اندوهِ تو ناچیزه و اتفاقی نیوفتاده.
حالم طوریست که انگار بالهایم را قیچی کردهاند چون دیگران بال نداشتند و یا ماشینی سرخروام که میخواهند مشکیام کنند تا شبیه ماشینهای دگر شوم. دلم تنگِ بالهای نداشته و سرخیِ نبودهام شده.
آرام باش عزیزِ من. آرام. شاید تو درختِ گردویی هستی که گردوهایش، بعد سالها سر و کلهشان پیدا میشود. وقت بده و آرام باش، شاخهها را قطع نکن چون به مانندِ دیگر درختان زود بارور نشدهاند. زمان بده. زمان.
Remember me.mp3
زمان:
حجم:
2M
I don’t wanna lie, that’s not me,
I just wanna be more than a memory...
کارگردانهای کاردرست و حرفهای فیلمها را نصفه رها نمیکنند حتی اگر به مذاقِ منتقدان خوش نیاید؛ تو هم کارگردانِ حرفهایِ زندگیِ خود باش. حتی اگر منتقدان داد و بیداد راه بیندازند. هیچوقت نصفهنیمه زندگی را رها نکن. شاید این لحظه، یا آن لحظات حالت خوش نباشد و دلت بخواهد وسط فیلم «کات» را داد بزنی، اما اگر از آن لحظات بگذری، دیگر چنین نخواهد شد و میبینی در اعماق و پایین پایینهای قلبت، قطعا عطشی در ادامه دادن به زندگیست. امیدی، نگاهی، رسیدن به آن سکانس شگرف. سکانسهای زیبا سخت به دست میآیند، سکانسهایی که ارزشِ جنگیدن را داشتهاند. در میانِ این سکانسهای نامهربان و کمنور، قطعا سکانسهایی خواهد بود که ارزش جنگیدن را داشته و مالامالِ نور باشند. تو نیز لطفا، التماست میکنم، داستانِ زندگیات را نصفه نگذار و حرفهای کارگردانیاش کن.
رآدیو سکوت .
بابام هیچوقت نمیذاشت ماها، با گریه بخوابیم. به مامانم میگفت: «فاطمه! یه وقت نذاری بچه با گریه بخو
انسان هرچیزی را میتواند بر دوش بکشد و تحمل کند، هر چیز را، جز غمهایی که در چشمانِ مادرش لانه میکنندو شانههای خمیده و نگاههای خستهی پدر.
رآدیو سکوت .
«اتفاق شکوهمندی حاصل نشد مگر آنکه کسانی به جرات باور کردند که در درون آنها چیزی برتر از آنچه که به
«زیباییِ او در این بود که نمیکوشید موردِ پسند قرارگیرد.»