eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
حالم طوری‌ست که انگار بال‌هایم را قیچی کرده‌اند چون دیگران بال نداشتند و یا ماشینی سرخ‌روام که می‌خواهند مشکی‌ام کنند تا شبیه ماشین‌های دگر شوم. دلم تنگِ بال‌های نداشته و سرخیِ نبوده‌ام شده.
آرام باش عزیزِ من. آرام. شاید تو درختِ گردویی هستی که گردوهایش، بعد سال‌ها سر و کله‌شان پیدا می‌شود. وقت بده و آرام باش، شاخه‌ها را قطع نکن چون به مانندِ دیگر درختان زود بارور نشده‌اند. زمان بده. زمان.
Remember me.mp3
زمان: حجم: 2M
I don’t wanna lie, that’s not me, I just wanna be more than a memory...
کارگردان‌های کاردرست و حرفه‌ای فیلم‌ها را نصفه رها نمی‌کنند حتی اگر به مذاقِ منتقدان خوش نیاید؛ تو هم کارگردانِ حرفه‌ایِ زندگیِ خود باش. حتی اگر منتقدان داد و بی‌داد راه بیندازند. هیچ‌وقت نصفه‌نیمه زندگی را رها نکن. شاید این لحظه، یا آن لحظات حالت خوش نباشد و دلت بخواهد وسط فیلم «کات» را داد بزنی، اما اگر از آن لحظات بگذری، دیگر چنین نخواهد شد و می‌بینی در اعماق و پایین پایین‌های قلبت، قطعا عطشی در ادامه دادن به زندگی‌ست. امیدی، نگاهی، رسیدن به آن سکانس شگرف. سکانس‌های زیبا سخت به دست می‌آیند، سکانس‌هایی که ارزشِ جنگیدن را داشته‌اند. در میانِ این سکانس‌های نامهربان و کم‌نور، قطعا سکانس‌هایی خواهد بود که ارزش جنگیدن را داشته و مالامالِ نور باشند. تو نیز لطفا، التماست می‌کنم، داستانِ زندگی‌ات را نصفه نگذار و حرفه‌ای کارگردانی‌اش کن.
رآدیو سکوت .
بابام هیچ‌وقت نمی‌ذاشت ماها، با گریه بخوابیم. به مامانم می‌گفت: «فاطمه! یه وقت نذاری بچه با گریه بخو
انسان هرچیزی را می‌تواند بر دوش بکشد و تحمل کند، هر چیز را، جز غم‌هایی که در چشمانِ مادرش لانه می‌کنندو شانه‌های خمیده و نگاه‌های خسته‌ی پدر.
تو بقیه رو می‌بخشی، نه برای اون‌ها. بلکه برای خودت. برای اینکه از فکرِ به اون رفتار، حادثه، ضربه رها بشی. فقط بخشیدنه که می‌تونه این کارو بکنه. برای خودت ببخش، برای آرامشِ بعد بخشش، نه برای اون فردِ به خصوص.
رآدیو سکوت .
تو همان کسی بودی که اگر ازت می‌خواست لبخند بزنی، لبخند می‌زدی. تو همان کسی بودی که هیچ‌وقت نگاه‌های
تو آفتاب‌گردان بودی. روحت فقط با نور زنده بود، سرت سمت شادی و امید می‌چرخید و به آن می‌چسبید. همه تحسینت می‌کردند، لبخندت را، چشم‌هایت را، اراده‌ی عملت را. اما شب که می‌شد، اصلا تو را نمی‌شناختند. گردنت آویزان می‌شد و سرت پایین می‌افتاد. کسی چه می‌داند؟ شاید اشک هم می‌ریختی. و اما من، شب‌هایت را نیز تحسین می‌کردم. ولی تو، از کسانی که شب‌هایت را دیده بودند می‌هراسیدی. فرار می‌کردی. دوری می‌گزیدی.