eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
تو بقیه رو می‌بخشی، نه برای اون‌ها. بلکه برای خودت. برای اینکه از فکرِ به اون رفتار، حادثه، ضربه رها بشی. فقط بخشیدنه که می‌تونه این کارو بکنه. برای خودت ببخش، برای آرامشِ بعد بخشش، نه برای اون فردِ به خصوص.
رآدیو سکوت .
تو همان کسی بودی که اگر ازت می‌خواست لبخند بزنی، لبخند می‌زدی. تو همان کسی بودی که هیچ‌وقت نگاه‌های
تو آفتاب‌گردان بودی. روحت فقط با نور زنده بود، سرت سمت شادی و امید می‌چرخید و به آن می‌چسبید. همه تحسینت می‌کردند، لبخندت را، چشم‌هایت را، اراده‌ی عملت را. اما شب که می‌شد، اصلا تو را نمی‌شناختند. گردنت آویزان می‌شد و سرت پایین می‌افتاد. کسی چه می‌داند؟ شاید اشک هم می‌ریختی. و اما من، شب‌هایت را نیز تحسین می‌کردم. ولی تو، از کسانی که شب‌هایت را دیده بودند می‌هراسیدی. فرار می‌کردی. دوری می‌گزیدی.
رآدیو سکوت .
کُسوف. می‌دانی کسوف یعنی چه؟ من می‌گویم ماه طمع‌کار است. یعنی ماه روی خورشید را می‌گیرد، همانند نمک‌
پروانه. می‌گویند پروانه‌ها، در همان عمرِ کمِ خویشتن، ندانند که چقدر زیبایند. ندانند تا به وقتی که کسی به آن‌ها بگوید و زیباییشان را یادآور شود. و من به این می‌پندارم؛ به این که چقدر بعضی آدم‌ها پروانه‌اند. بال‌های پروانه چیزهایی هستند که در آئینه و آب و دوربین گوشی، برای خویش، دیده نمی‌شوند. من پروانه بود عزیزم. من فقط در آئینه‌ها شاخک‌های بلند و بد قیافه و چشم‌های برجسته‌ام را می‌دیدم. کسی باید به من نشان می‌داد که خوبم، کافی‌ام، کافی‌ام، کافی‌ام. اما چنین نشد. به من می‌گفتند آنقدرهاهم قابل تقدیر نیستند، بدقیافه و پر از لکه‌های مشکیِ زخم‌نامی هستند که باعثِ انزجار می‌شوند. به این می‌پنداشتم که چقدر زشتم و چقدر از لحاظ مختلف ناکافی. از وجودِ بال‌ها بی‌خبر بودم. از شکلشان. آیا بال‌هایم زیبایند؟ قابل تقدیر؟ کافی؟ قیچی را برداشتم. بین انگشتانم چرخاندم و نور روی سطوحِ صافش سُر می‌خورد. می‌دانم که حماقت بود، تمامِ من حماقت بود. زندگی‌ام سراسر حماقت بود. بالا آوردم، دقیقا جایی که بال‌هایم پا می‌گرفتند، لحظه‌ای تعلل و مکث کردم و بریدم. بال‌هایم را بریدم. زیبا بودند. بسیار زیبا بودند. آبی، با نقش‌و نگارهای فیروزه‌ای. زخم‌هایشان لکه‌هایی مشکی اما زینت‌بخش بودند. طرح‌ها پیچ‌و تاب‌خوران تا بالا رفته و بعد در هم تنیده شده بودند. این بال‌ها، تو را واقعا سحر و جادو می‌کردند. اما حال بال‌هایم را کنده‌ام، و اینک واقعا حق با آن‌هاست و من بسیار ناکافی‌ام. نقطه. پایان.
رآدیو سکوت .
یحتمل اگه خودکار بودم یهو وسط نامه نمی‌نوشتم، اگه نهنگ بودم می‌زدم تو ساحل، اگه موج بودم خودمو به صخ
من اگه درخت بودم قطعا توی زمستون گیر می‌کردم و یادم می‌رفت چطوری دوباره برگ و گُل بِدم و با بغض به درختای هم‌جوارم نگاه می‌کردم که چطور سبز میشن و من هنوز دلم خوابِ زمستونی می‌خواد .
تو عاشقی‌و من معشوق. تو زنگ می‌زنی و من رد می‌کنم، تو صدا می‌زنی و من ولومِ آهنگ را روی صد می‌گذارم، تو می‌گویی هستی و من انکار می‌کنم، دست نوازش بر سرم می‌کشی و من اغفال می‌کنم، دوستم داری و من احمقانه پس می‌زنم. می‌گویی هرچه شود هرچه کنم ناامید نمی‌شوی، هرچه نمکدان بشکنم چسب می‌زنی و درست می‌کنی و دور نمی‌شوی، اما من باور نمی‌کنم. ناامید کننده‌ام، آخرِ لغتِ ناامیدکننده به کجا امتداد می‌یابد؟ دقیقا آنجا ایستاده‌ام‌و تو ... برایم می‌خوانی: "وَ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَهِ اللَّهِ" و می‌گویی من آخرِ آخرِ امیدم. لبه‌ی پرتگاهم‌و تو دست می‌گیری به جای مچ، دل می‌بری‌و شعر می‌گویی، درها را برایم باز می‌کنی، دلم را گرم می‌کنی‌و کنارِ گوشم زمزمه می‌کنی فقط کافی‌ست بخواهم و تلاش کنم و بقیه‌اش همه با توست، مرا تحسین می‌کنی و می‌گویی آخرِ زیبایی‌ام و"أَنْتَ جَمِيلٌ بِكُلِّ مَا فِي الْكَلِمَةِ مِنْ مَعْنًى". شب‌ها کنارم لالایی می‌خوانی و قولِ انگشتی می‌دهی که همانطور که بچگی‌هایم آرزوی عروسکِ چشم آبی را برایم به ثمر رسانده‌ای این یکی را هم درست می‌کنی، به من می‌گویی همیشه عاشقم هستی و همیشه دست‌هایت باز است برای نوازش کردنِ زخم‌هایم، از دردِ رفتن‌ها می‌نالم و تو باز آغوشِ گرمت را نشانم می‌دهی و "و يبقى اللّه معک حينما لا يبقى معک أحد" ... تو، عجب زیبا هستی. عجب. رویم سیاه است و نمی دانم چرا مدام ردِ تماس می‌کنم. پیام‌های عاشقانه‌ات را تند و تند رد می‌کنم و گاها حتی دیلیت می‌زنم. معشوقم و نادان، لیلی‌ام و پررو. زخم‌خورده‌ام و در مخیله‌ام نمی‌رود کسی چنین، بی‌قید و شرط، دوستم داشته باشد. و تو عجب‌تر دست نمی‌کشی و همچنان دست‌هایت را برایم باز نگه می‌داری. تو خدای منی، خدای من. خدای بچگی‌هایم، خدای لطافت و مهربانی و هیرو کامادا و اسپایدرمن و قهرمان‌هایِ قصه‌های کودکی‌ام و ذکرِ "اِعْطِني الفَضْل" پشتِ درهای ده‌قفله خورده. وسطِ ظلمات زانوهای زخمی‌ام را می‌مالم و از نبودِ نور گریه سر می‌دهم و اما چه ناشیانه نمی‌دانم که تو آنجا هم هستی، "لاتحزن سَيَخْلُقُ اللَّهُ لَكَ مِنْ ظُلْمَةِ الْأَيَّامِ نُورًا". پناهِ پدر و نجات‌دهنده‌ی مادری. همان که دستانش شفا دهنده‌اند و حضورش همیشگی‌ست، لبخندش مهربان و نگاهش دلسوز. معجزه می‌کنی و دستانت جان می‌بخشند و در آغوش می‌کشند، تو عصای حضرتِ موسی و زیباییِ یوسفی، هیبتِ حیدرو لطافتِ فاطمه‌ای، از گل‌ها ظریف‌تر و از کوه‌ها محکم‌تری، تو نقطه‌ی آشتیِ منطق و احساسی و من ... چقدر احمقم. تو خدای منی. أَنْتَ رَبِّي وَ أَنَا الْعَبْدُ الْجَحُودُ... فَاغْفِرْ لِي. ببخش اگر این‌چنین معشوقِ ناسپاس‌و نمکدان‌شکن‌و قدرنشناسی‌ام.
رآدیو سکوت .
تو عاشقی‌و من معشوق. تو زنگ می‌زنی و من رد می‌کنم، تو صدا می‌زنی و من ولومِ آهنگ را روی صد می‌گذارم
«لاتحزن سَيَخْلُقُ اللَّهُ لَكَ مِنْ ظُلْمَةِ الْأَيَّامِ نُورًا.» «غم مخور! خداوند از تاریکی‌های روزگار برایت روشنایی می‌آفریند.»
رآدیو سکوت .
«اتفاق شکوهمندی حاصل نشد مگر آنکه کسانی به جرات باور کردند که در درون آن‌ها چیزی برتر از آنچه که به
«همیشه باید ماه را هدف اصلی خود قرار دهید. در این صورت، حتی با سقوط هم روی ستاره‌ها فرود می‌آیید.» سندرومِ اسپاگتی`
رآدیو سکوت .
«همیشه باید ماه را هدف اصلی خود قرار دهید. در این صورت، حتی با سقوط هم روی ستاره‌ها فرود می‌آیید.» س
«همیشه همین‌طور بوده. برای دخترها سخت‌تره. حالا می‌تونی بشینی غصه بخوری یا اینکه همین باعثِ انگیزه‌ت بشه.»