eitaa logo
از تبار رئیسعلی
541 دنبال‌کننده
408 عکس
99 ویدیو
2 فایل
🔷 از تبار رئیسعلی، از نسل شهید رئیسعلی دلواری🌴☀️ ما از نسل سردارِ استعمار ستیزے هستیم‌ که دو قرن پیش پوزه استعمار پیر انگلیس را در بوشھر به خاک مالید✊🇮🇷 📲راه ارتباطی با ما: @Rezagh86 ⚘️التماس‌دعای‌شهادت
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانى كه در مقر اصلى گردان مستقر بوديم. نيروهایی كه از خط بر مى‌گشتند. چون فصل زمستان و منطقه هم باتلاقی بود. لباس تمام بچه ها مملو از خاك و شل می شد و تعدادى هم خونين، ايشان شبانه مى‌رفت و لباس تمامى نيروها را مى‌شست. و تا روزهاى آخر مأموريت از كار وى، كسى متوجه نشد. تا اينكه يك شب كمين كرديم و فهميديم كه كار اين عزيز بزرگوار است او مانند سربازى فداكار، و با قامتی به بلندى آبروى اسلام در جمع همرزمان فداكارى كرد. و مى‌توان گفت: «انسان بى‌نظير بود كه راه استقامت و بردبارى را به همهٔ ما نشان داد 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
در ساعتهای نزديك غروب بود كه ديدم شهيد عالى در مكانی به دور از چادرها خلوت كرده و قرآن بـه دسـت دارد و مشغـول به نـوشتـن است. رفتم كنار او سلام كردم و پرسيدم: «چه كار مى‌كنى؟ مشغول چه هستى؟» جواب داد: «بيا تا برايت بگويم، دارم وصيتنامه‌ام را تنظيم مى‌كنم و تو هم مرا كمك كن». ايشان دنبال آيات شهادت بودند و در انتخاب آيه ها مربوط به جهاد و شهادت دقت مى‌نمودند و می‌گفتند: «با انتخاب اين آيات براى وصيتنامه‌ها بايد پيام خويش را به گوش مردم برسانيم و بفهمانيم كه اسلام يعنى چه؟ و انقلاب از ما چه مى‌خواهد و براى جمهورى اسلامى چه بايد كرد؟» ✍نفر اول سمت چپ 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
شهيد به من گفتند: «شما بايد ازدواج كنيد». من به ايشان گفتم: «حالا موقعيتش را ندارم و گرفتارم». به من گفتند: «گرفتارى شما چيست؟ و چه مشكلى داريد». به ايشان گفتم: «از نظر مالی در حدى نيستم كه بتوانم ازدواج كنم». او گفت: «مگر چقدر پول نياز داريد؟ و اگر جور شـود ازدواج مى‌كنيد؟» گفتم: «حدود (۳۰ - ۴۰) هزار تومان نياز دارم». فرداى آن روز وقتی به محل كار آمد. مبلغ فوق را آورد و به من داد. گفتند: «سريعاً بايد ازدواج كنيد». من هم طبق فرمايش ايشان اين كار را انجام دادم و ازدواج كردم. 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
تمام هم و غمش تلاش در جهت رفع مشكلات نيروهای تحت امرش بود. شبانه روز تلاش مى‌كرد تا بچه‌ها در رفاه بيشترى باشند. ايشان همه شب‌ها تا دير وقت بيدار مى‌ماند. آنگاه كه تمام همسنگرانش به خواب مى‌رفتند. بعداً مى‌خوابيد. 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
📌شهدای شهرستان تنگستان ۱. ۲. ۳. ۴. ۵. ۶. ۷. ۸. ۹. ۱۰. ۱۱. ۱۲. ۱۳. ۱۴. ۱۵. ۱۶. ۱۷. ۱۸. ۱۹. ۲۰. ۲۱. ۲۲. ۲۳. ۲۴. ۲۵. ۲۶. ۲۷. ۲۸. ۲۹. ۳۰. ۳۱. ۳۲. ۳۳. ۳۴. ۳۵. ۳۶. ۳۷. ۳۸. ۳۹. ۴۰. ۴۱. ۴۲. ادامه دارد...
مأموريت ايشان به اتمام رسيد و برگه تسويه حساب در دست داشت. همزمان يك اكيپ از نيروها جهت انجام امورات مهندسی آماده جهت اعزام به محور عملياتی كارخانه نمك بودند. شهيد زنده‌بودى به نزد من آمد و گفت: «اجازه دهيد؛ يك امشبی با اين گروه به خط بروم.» با درخواست ايشان موافقت نكردم. خيلى اصرار كرد. آخر الامر وقتی ديد. نمى‌تواند نظرم را جلب كند. گفت: «تو را به زهرای اطهر سلام‌الله‌علیها قسم مى‌دهم كه اين اجازه را به من بده.» تا نام مبارك آن حضرت را آورد. زبانم بند آمد و نگاهی به چهره‌ معصومانه‌اش كه صفا و مهربانى در چهره‌اش موج مى‌زد كردم و اشك در چشمانم حلقه زد و او رفت و با مرگی به سرخی مرگ اصحاب حسين علیه‌السلام و به پاكی آب زلال به ملكوت اعلى پيوست. 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
هميشه در حال عبادت بود. صحبتش، حركتش، حرفش، خوابش و همه چيزش رنگ و بوی عبادت داشت، امكان نداشت شب‌ها، بدون قرائت قرآن بخوابد، معمولاً خيلى كم مى‌خوابيد و نيمه‌هاى شب برمی‌خاست و به عبادت خدا و خواندان نماز شب مى‌پرداخت، هيچ وقت در جمع همسنگران خود، نماز شب نمى‌خواند. حتی يادم می‌آيد كه يك شب فرماندهان ستاد كربلا مهمان سنگر ما بودند، نيمه‌هاى شب برخاستم. ديدم كه شهيد عالى در سنگر نيست، رفتم ديدم كه در پشت سنگر مشغول خواندن نماز شب است. 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
آخرین عملیات... حوالی غروب بود؛ در مقر گردان مهندسى رزمی جهاد واقع در منطقه فاو نشسته بودم كه شهيد عالى زنده‌بودى وارد سنگر شد. برگه‌اى در دست داشت، ايشان بر خلاف هميشه با لحن عجيبی صحبت مى‌كرد. از او پرسيدم اون برگه چيست؟ جواب داد: «برگه تسويه». گفتم: «پس انشاء الله فردا به پيش خانواده مى‌رويد». جوابی نداد. مكثی كرد و گفت: «امشب براى آخرين بار مى‌خواهم با نيروها به خط مقدم بروم». 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
روزی كه براى ديدن آنها به منطقه رفته بوديم. مقری كه نيروها در آن قرار داشتند در ۵ كيلومتری خرمشهر قرار داشت. در آنجا آقاى زنده بودى حضور داشتند كه بعد از سلام و احوال پرسی به سنگری كه ايشان در آن اسكان داشتند رفتيم. آقاى زنده بودى درباره اوضاع شهرستان و استان از من پرسيدند و من به ايشان گفتم: كه آنجا واقعاً به وجود شما نياز دارند ولى ايشان گفتند: «كه جبهه مهمتر است و هيچ كارى را مهمتر از جبهه نمی‌بينم». وقتى شب خواستيم بخوابيم لباس هايم را بيرون آوردم و بالاى سرم گذاشتم؛ صبح بلند شدم لباس هايم را نديدم. به بيرون از سنگر رفتم ديدم كه لباس هايم روى بند آويزان است و وقتى از بچه ها سئوال كردم هيچ كس اطلاعى نداشت. بعداً متوجه شدم كه شهيد زنده بودى لباس‌هاى ما را شسته و روى بند آويزان كرده است. 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir