🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_چهارم
اوائل ماه ربیع 6 عدد جعبه شیرینی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خریده و آماده و مهیا شد. مادر به او گفت: «مادر تو که پول زیادی نداری، چرا از این خرج ها میکنی؟ فردا برای زن گرفتن و خانه خریدن پول میخواهی» با آرامش و لبخند شیرین جواب او را با یک بیت شعر داد و گفت: «شما با خانمان خود بمانید، که ما بیخانمان بودیم و رفتیم» بعد گفته بود : «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم(ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریدهام.»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_پنجم
چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا آمد داخل خانه. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد، یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: «مادر برایت هدیه آوردم.» گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید!» صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم. محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید!» وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود. از ما خواستند که یک عکس و فتوکپی شناسنامه را برای صلیب سرخ پست کنیم که ما همین کار را کردیم.
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_ششم
هشت ماه از این قصه گذشت. یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم دیدم چند نفر با لباس سپاه ایستاده اند. یک آلبوم بزرگ در دستشان بود، گفتند: «شما از این تصاویر کسی را می شناسید؟» من ورق می زدم، دیدم چشم ها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لب هایش از هم باز شده بود. گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی؟»
برادر سپاهی گفت: «شما مطمئن هستی این پسر شماست؟» گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است.» گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق، صورتش پر از محاسن است؟» راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت: «احتمالاً در این عملیات اسیر شوم. می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار.» خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در اردوگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند.
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_هفتم
یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن بازگرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟» او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند.» گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد. گفتم:«کیه؟» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: «بله محمدرضای من را آوردید.» گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟» گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز»
گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد.» آن برادر پاسدار می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت:«بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است. الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید، فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_هشتم
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود. یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم و دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمد. بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند. بالاخره او را دیدم که نورانی و معطر بود. موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود. چشم هایش هنوز با من حرف می زد. بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود. فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود. حتی می گفتند یک نوع پودر اسیدی هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهدا سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسان هایی را به شهادت رسانده است. دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم.
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🌺🌷🥀🕊🥀🌷🌺
#مادرانه
#مادر_شهید
#شهیـد ڪه شوے
یڪبار #شهیـد می شوے
مـادر #شهیـد ڪه باشے صدبار
و مـادر #شهیـد مفقودالاثر ڪه
باشے هر ثانیـه
باز آئینه، آب، سینے و چاے و نباٺ
باز پنجشنبه و یاد #شهدا با #صلواٺ
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹
#مادرانه
#مادران_شهدا
و بیاختیار ....
چادرت را سر میکنی ....
و مسیر همیشگی خانه تا گلزار #شهدا را گریه میکنی.
#مادر_شهید!
فضای سینه نم گرفتهات فریادها دارد
و تو هق هق گریههای تنهاییات را فقط برای #شهیدت کنار گذاشتی
و کسی از آن با خبر نمیشود ...
وقتی که بر سر مزار #شهیدت میرسی و زانوان خستهات را امان میدهی،
وقتی قبری را که بالایش نوشتهاند
سرباز رشید اسلام را در آغوش مهربانیهایت میگیری،
این گریه است ...
که دیگر تحمل ماندن در قفس سینه را نمییابد و زمزمههای #لالایی روی لبانت گل میکند.
مادر همه ی ما ..... دعایمان کن
#پنجشنبه_های_دلتنگی
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴
#مادرانه
#مادر_شهید
#شهید_والامقام
#حسین_افشاری
فقط ۲ قطعه استخوان ساعد از #حسین برایم آوردند!
#پنجشنبه_های_دلتنگی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#مادرانه
بیقراری #مادر_شهید
در قطعه #شهدای_گمنام
این سنگ قبری که تو میبینی
و روی آن نشانی از بی نشانی جوانی است
حاصل عمر یک مادر است ...
#مادران_شهدای_گمنام
#پنجشنبه_های_دلتنگی
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#مادرانه
#مادر_شهید
دل ڪندن
سخت است
اما خونِ تو رنگینتر از
«علی اڪبر حسین» نیست
دلم را از تو ، برای حسین
و آقازادهٔ حسین ڪندم
#پنجشنبه_های_دلتنگی
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🌹🕊💐🕊🌹🥀
#مادرانه
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#شهیـد ڪه شوے
یڪبار #شهیـد میشوے
#مـادر_شهیـد ڪه باشے صدبار
و #مـادر_شهیـد_مفقودالاثر ڪه
باشے هر ثانیـه
باز آئینه ، آب ، سینے و چاے و نباٺ
باز پنجشنبه و یاد #شهدا با #صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#آرمان_علی_وردی
چند گروه شده بودیم و هر روز یک گروه آتش به اختیار می رفتیم بازار تهران برای تبلیغ.
#آرمان برخلاف بقیه طلبه ها هر روز می آمد. انگار کار و زندگی اش را برای #انتخابات تعطیل کرده بود.
آن روز جمعیت زیادی دور #آرمان جمع شده بودند، هم خوب حرف می زد و هم خوب تحلیل داشت. به همین راحتی ها هم عصبانی نمی شد.
وسط بحث جوانی از کوره در رفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن؛ «شما هم همتون جیره خورید، جمع کنید این بساط رو، چقدر بهتون پول دادن؟».
آ#رمان با لبخندی دست جوان را گرفت و کنار کشید. یک لیوان چای برایش ریخت و گفت: «اینطوری که شما میگین نیست، این چایی رو هم با پول خودمون گرفتیم، اگه داد و بیداد نمی کنی بیا با هم حرف بزنیم.»
رفتند و نشستند روی سکویی که همان نزدیکی بود.
چیزی نگذشت که صدای خنده شان بلند شد. آن جوان صورت #آرمان را بوسید، عذرخواهی کرد و رفت.
راوی :
#مادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شهدا
#انتخابات
#حضور_حداکثری
#انتخاب_اصلح
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313