#رمان_واقعی
#به_سوی_او
🌹 #قسمت_پنجم
🙃تا ۷ فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال #دبی
البته این بار #کیش هم رفتم.
بالاخره ۶ فروردین شد.
سال ۸۷ آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد...
سوار 🚌ـاتوبوس شدیم
ما ۱۵ نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت #محرم و #نامحرم پیش هم نشستیم 😞
اتوبوس
برای #بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن.
نزدیکای #لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم تو 👔ـپیراهنش
🙈 بنده خدا ❄️ـیخ زد.
🍃یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش ☕️ـچای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش.
پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت.
👌یه جا که وقت 📿ـنماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن؛
من شروع کردم به مسخره کردنشون که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره خم و راست میشید؟!
بدبختا در برابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد تا بالاخره رسیدیم اهواز و مارو بردن...
ادامه دارد...
#رمان
با ما همراه باشید
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
کانال رفیق شهیدم
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_یازدهم
بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بودیم.
فقط اسم #فتح_المبین تو ذهنم مونده.
🍃تو راه برگشت میان #لرستان و #همدان یه جا برای ناهار نگه داشتن؛
رفتم یه قواره #چادر_مشکی خریدم.
هر چقدر به #تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد.
😞😞😞
😔وای خدایا یه هفته است میام مدرسه،
دارم #جنون پیدا میکنم نمیدونم چه مرگمه.
🥺🥺🥺
👌منتظرم این #دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم #دبی خدا کنه از دست این حس مزخرف خلاصی پیدا کنم...
آخیش بالاخره تموم شد. فردا میرم دبی.
👜✈️راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد راحت بشم.
#ادامه_دارد...
✅تمام اسامی بجز #شهید #ابراهیم_همت مستعار هست و کل داستان #واقعی
#رمان #یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313