#پیش_بینی #شهید ابراهیم هادی درباره #کاروان های #زیارتی #کربلا و #اربعین
...
اوایل جنگ
در ارتفاعات #گیلان_غرب
بر فراز یکی از تپه های مشرف به #مرز قرار گرفتیم. #پاسگاه)مرزی دست عراقی ها بود وبه راحتی در جاده های اطراف آن تردد میکردند.
ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچه ها #زیارت_عاشورا
خواندیم.
بعد با #حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میکردم و گفتم
ابرام جون این جاده مرزی رو ببین عراقی ها راحت تردد میکنند بعد گفتم: یعنی میشه یه روز مردم ما راحت از این جاده عبور کنند و به شهرهای خودشون برن!
ابراهیم که با نگاهش دوردست ها را میدید لبخندی زد و گفت: چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر میکنند!
در مسیر برگشت از بچه ها پرسیدم اسم این پاسگاه مرزی رو میدونید؟ یکی از بچه ها گفت: مرز خسروی
#منبع: #کتاب #شهید_ابراهیم_هادی
(#سلام_بر_ابراهیم ) ص127
#شهیدانه
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#زندگی_نامه#زندگینامه
من و همسرم سال 1367 در روزهای پایانی #جنگ با هم #ازدواج کردیم
و ماحصل زندگیمان سه فرزند شد.
مسعود، مهران و مرجان.
مهران متولد18#خرداد سال 1371 بود.
بعد از #دیپلم وارد #دانشگاه_علوم_انتظامی_امین #ناجا شد
و بعد از اتمام درسش در سال 1393 به #سیستان_و_بلوچستان رفت.
چون میخواست ابتدای خدمتش را در #مرز سپری کند.
مهران اصرار داشت که وارد ناجا شود.
با توجه به سابقه خدمتی همسرم، هر دو فرزندمان مسعود و مهران میتوانستند #معاف شوند اما مهران اجازه نداد که پدرش کارهایش را پیگیری کند. گفت من #نظام را دوست دارم.
خیلی دوست داشت که حتماً خدمت سربازیاش را انجام دهد.
اما من از مهران خواستم که خوب فکرهایش را بکند.
به #شوخی به مهران گفتم شاید مانند پدرت خوششانس نباشی تا همسری گیرت بیاید که با همه شرایط یک فرد نظامی، رفت و آمدها، نبودنها و شهر به شهر گشتنها بسازد.
گفت مامان مثل شما پیدا میشود.
من #شغل بابا را دوست دارم.
همیشه با خنده میگفت مامان بگذار من بروم سیستان و بلوچستان #ریگی را دستگیر کنم.
میگفتم نگو من استرس میگیرم.
میگفت عمر دست خداست، نگران نباش.
#مادر #مادرانه
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ستوان دوم «شهید مهران اقرع» و ستوان دوم «شهید علی امامدادی» از پرسنل یگان تکاوری 132 باهوکلات سیستا
#زندگی_نامه#زندگینامه
من و همسرم سال 1367 در روزهای پایانی #جنگ با هم #ازدواج کردیم
و ماحصل زندگیمان سه فرزند شد.
مسعود، مهران و مرجان.
مهران متولد18#خرداد سال 1371 بود.
بعد از #دیپلم وارد #دانشگاه_علوم_انتظامی_امین #ناجا شد
و بعد از اتمام درسش در سال 1393 به #سیستان_و_بلوچستان رفت.
چون میخواست ابتدای خدمتش را در #مرز سپری کند.
مهران اصرار داشت که وارد ناجا شود.
با توجه به سابقه خدمتی همسرم، هر دو فرزندمان مسعود و مهران میتوانستند #معاف شوند اما مهران اجازه نداد که پدرش کارهایش را پیگیری کند. گفت من #نظام را دوست دارم.
خیلی دوست داشت که حتماً خدمت سربازیاش را انجام دهد.
اما من از مهران خواستم که خوب فکرهایش را بکند.
به #شوخی به مهران گفتم شاید مانند پدرت خوششانس نباشی تا همسری گیرت بیاید که با همه شرایط یک فرد نظامی، رفت و آمدها، نبودنها و شهر به شهر گشتنها بسازد.
گفت مامان مثل شما پیدا میشود.
من #شغل بابا را دوست دارم.
همیشه با خنده میگفت مامان بگذار من بروم سیستان و بلوچستان #ریگی را دستگیر کنم.
میگفتم نگو من استرس میگیرم.
میگفت عمر دست خداست، نگران نباش.
#مادر #مادرانه
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4