#حاجت من را هم بدهید!
#همسر_شهید:
ما سال پیش از #شهادت حسین تمام روزهای #ماه_رمضان را در #جوار_شهدا #افطار کردیم،
#شهید_محرابی می گفت:
#نذر کردم برای این که کارهای اعزامم درست بشود این کار را انجام دهم.
سال قبلش که منزلمان در #گلبهار بود به مزار 2 شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می رفتیم.
#پنجشنبه و #شب های #قدر را هم می رفتیم #بهشت_رضا (ع) #مشهد.
شب های قدر سر #مزار_شهدا بلند می گفت:
امشب #شهادت_نامه ی #عشاق امضا می شود،
می گفت: ببینید #شهدا
من از چه راه دوری پیش شما می آیم،
اگر واقعا #عند_ربهم_یرزقون هستید #حاجت من را هم بدهید.
#نماز_صبح را در جوار شهدا می خواندیم،
مزار شهدا را #تمیز می کردیم و راه می افتادیم به سمت خانه.
از به #دنیا آمدن #محمد_مهیار خیلی #خوشحال شده بود،
کلی ذوق می کرد.
بهش گفتم تو چقدر #پسر دوست داشتی و هیچی نمی گفتی،
یک نگاهی به محمدمهیار انداخت و گفت:
خوشحالی من برای روزی است که اگه من نبودم یک #مرد توی خانه باشد.
تعجب کردم، گفتم کجا به سلامتی می خوای بری؟!
گفت:
خدا را چه دیدی شاید دعای «#اللهم_الرزقنا» توفیق #شهادت ما هم به زودی اجابت شود.
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#خاطره
#خاطرات
حاجتم را از امام رضا (ع) گرفت
#دوست_شهید:
کارهای اعزامش جور نمی شد،
احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود،
یکبار گفت:
دیگر به هیچ کس برای رفتن به #سوریه رو نمی زنم.
آن روز وقتی به #حرم_حضرت_رضا (ع) وارد شدیم
حال عجیبی داشت.
چشم هایش برق خاصی داشت.
وارد #صحن که شدیم رو به #حرم #سلام داد،
تا #پنجره_فولاد #گریه کنان با حالت تند راه می رفت،
خودش را چسباند به پنجره فولاد،
از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت:
ببین آقا دیگه #سرگردون شدم،
برای #دفاع از حرم #آواره ی شهرها شدم،
#رسوا شدم،
تو #مزار_شهدا انگشت نما شدم.
طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم،
دلم خیلی برایش سوخت، یک #زیارت_نامه از طرف خودم برایش خواندم.
آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است.
نشسته بود رو به روی پنجره فولاد،
نزدیکش شدم بهم #لبخند زد، #تعجب کردم،
گفت:
حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر #اعزام می شوم،
شک نکن.
محکم شده بود.
گفت:
امام رضا (ع) پارتی ام شد.
درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود.
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#خاطره
در اینجا میخواهم برایتان خاطرهای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر روز صبح غسل میکرد،
#وضو میگرفت و با دوچرخهاش مسیر طولانی از خانه تا #مزار_شهدا را #رکاب میزد.
تا #عید_فطر کارش همین بود.
میرفت تا در کنار گلزار شهدای گمنام #دعای_عهد را بخواند.
مریض هم شد. اما خیلی مصر بود که برود من هم گفتم برو مهران جان، امام زمان(عج) ما غریبند.
من نیت کرده بودم که شماها #سرباز_امام_زمان(عج) باشید.
من همیشه میگویم و گفتهام پسرهایم قبل از هر چیزی بسیجی هستند و این از همه چیز برایم مهمتر است.
من قبل از اینکه به همه بگویم مهران #افسر است، میگویم مهران یک #بسیجی_افسر است.
یا وقتی میخواهم بگویم مسعود مهندس است ابتدا میگویم مسعود یک #بسیجی_مهندس است.
من افتخار میکنم که بچهها بسیجی هستند.
همه آنها را #نذر خانم #حضرت_زهرا(س) کردهام. افتخار میکنم بچههایم از #بسیجیان_مخلص هستند.
#بسیجی #بسیج #هفته_بسیج
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#زندگی_نامه#زندگینامه من و همسرم سال 1367 در روزهای پایانی #جنگ با هم #ازدواج کردیم و ماحصل زندگ
#خاطره
در اینجا میخواهم برایتان خاطرهای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر روز صبح غسل میکرد،
#وضو میگرفت و با دوچرخهاش مسیر طولانی از خانه تا #مزار_شهدا را #رکاب میزد.
تا #عید_فطر کارش همین بود.
میرفت تا در کنار گلزار شهدای گمنام #دعای_عهد را بخواند.
مریض هم شد. اما خیلی مصر بود که برود من هم گفتم برو مهران جان، امام زمان(عج) ما غریبند.
من نیت کرده بودم که شماها #سرباز_امام_زمان(عج) باشید.
من همیشه میگویم و گفتهام پسرهایم قبل از هر چیزی بسیجی هستند و این از همه چیز برایم مهمتر است.
من قبل از اینکه به همه بگویم مهران #افسر است، میگویم مهران یک #بسیجی_افسر است.
یا وقتی میخواهم بگویم مسعود مهندس است ابتدا میگویم مسعود یک #بسیجی_مهندس است.
من افتخار میکنم که بچهها بسیجی هستند.
همه آنها را #نذر خانم #حضرت_زهرا(س) کردهام. افتخار میکنم بچههایم از #بسیجیان_مخلص هستند.
#بسیجی #بسیج #هفته_بسیج
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#خاطره در اینجا میخواهم برایتان خاطرهای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر رو
#خاطره
در اینجا میخواهم برایتان خاطرهای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر روز صبح غسل میکرد،
#وضو میگرفت و با دوچرخهاش مسیر طولانی از خانه تا #مزار_شهدا را #رکاب میزد.
تا #عید_فطر کارش همین بود.
میرفت تا در کنار گلزار شهدای گمنام #دعای_عهد را بخواند.
مریض هم شد. اما خیلی مصر بود که برود من هم گفتم برو مهران جان، امام زمان(عج) ما غریبند.
من نیت کرده بودم که شماها #سرباز_امام_زمان(عج) باشید.
من همیشه میگویم و گفتهام پسرهایم قبل از هر چیزی بسیجی هستند و این از همه چیز برایم مهمتر است.
من قبل از اینکه به همه بگویم مهران #افسر است، میگویم مهران یک #بسیجی_افسر است.
یا وقتی میخواهم بگویم مسعود مهندس است ابتدا میگویم مسعود یک #بسیجی_مهندس است.
من افتخار میکنم که بچهها بسیجی هستند.
همه آنها را #نذر خانم #حضرت_زهرا(س) کردهام. افتخار میکنم بچههایم از #بسیجیان_مخلص هستند.
#بسیجی #بسیج #هفته_بسیج
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4