《 خاطرات غسال شهدا 》
صفر آزادی نژاد، غسالی است
که در طول ۳۰ سال خدمت
پیکر افراد زیادی را غسل داده است
شهدای زیادی از اول انقلاب و دوران جنگ
از جمله شهید چمران ره
شهید رجایی ره
و شهید صیاد شیرازی ره
۳۰ سال خدمت «صفر آزادی نژاد»
در غسالخانه بهشتزهرا
آن قدر خاطره برایش به جا گذاشته
که اگر ساعتها هم نشینش شوی
باز هم حرف برای گفتن دارد
اما حال دلش با بعضی خاطرهها خوشتر است
مثل روزی که بوی عطر گلاب از پیکر شهید پلارک در غسالخانه پیچید
غسال شهدا خاطره آن روز را روایت میکند :
در غسالخانه مشغول تطهیر بودیم
که نوبت به غسل و کفن کردن یک شهید رسید
هنوز زیپ کاور را باز نکرده بودیم
بوی گلاب همه جا پیچید !!!
به کمک غسالها گفتم چرا به کاور گلاب زدید؟
بگذارید غسل بدهیم آن وقت گلاب میزنیم
کمک غسالها با تعجب نگاه کردند و گفتند :
ما گلاب نزدیم !!!
اسم شهید را خواندم " منوچهر پلارک "
( البته معروف به سید احمد پلارک )
زیپ کاور را که باز کردم و پیکر را بیرون آوردیم
بوی گلاب مشام مان را پر کرد !
فکر کردم قبلاً غسلش دادهاند و اشتباهی شده
دقت کردم دیدم نه ، هنوز خاکی است !!!
این شهید «غسیل الملائکه» بود !!!
انگار ملائک قبل از ما غسلش داده بودند
گریه کردم و او را شستم
حال همه آن روز عوض شده بود !
ما پیکر شهدا را با گلاب میشستیم
چون پیکر خیلی از آن ها
چند وقت بعد از شهید شدن
غسل داده میشد و بو میگرفت
اما این شهید خودش بوی عطر گلاب میداد
و نشان به آن نشان که هنوز هم
محل دفنش در قطعه ۲۶ بهشتزهرا
با عطر گلاب شهید پلارک عطرآگین است !
این آقای غسال ادامه داد :
در این مدت چیزهای عجیب و غریب
از شهیدان زیاد دیده بودم !
مثل جوانی که چند ماه از شهادتش میگذشت
اما بدنش هیچ آسیبی ندیده و تازه بود !
شهیدانی که وقتی آن ها را میشستم
محو لبخند روی صورتهای شان میشدم
اما شهید پلارک چیز دیگری بود !
یک هفته بعد از تشییع پیکرش
یک شب به خوابم آمد و گفت
شما برای من زحمت زیادی کشیدی
میخواهم برایت جبران کنم
اما نمیدانم چه میخواهی !؟
من در عالم خواب گفتم
آرزوی دیرینهام رفتن به کربلاست
باورکنید چند روز بعد از بلندگو
اسمم را صدا زدند و گفتند
صفرآزادی نژاد مدارکت را برای رفتن به کربلا
به مسئول سالن تطهیر تحویل بده !
هاج و واج مانده بودم و اشکم بند نمیآمد
این شهید مرا حاجت روا کرد !
همان روز سرقبرش رفتم
و یک دل سیر با او درد دل کردم
《 من مفتخرم به تطهیر شهدا 》
ایشان ادامه داد :
جنگ که تمام شد
فکر میکردم ...
پرونده غسل و کفن کردن شهدا هم بسته شد
( مثل همان فکری که
بعد از پیروزی انقلاب کردم ! )
اما وقتی مأمور غسل و کفن کردن
شهید صیاد شیرازی شدم
فهمیدم هنوز هم برای سربلندی
و حفظ این آب و خاک باید شهید بدهیم
چهره بعضی شهیدان در زمان تطهیر
تا عمر دارم از یادم نمیرود !
《 مثل صورت شهید صیاد شیرازی
که ( غرق در نور و آرامش بود !!! )
آن قدر آرام که ...
وقتی غسلش تمام شد
و پیشانی اش را بوسیدم
دور و بریهایم گفتند مگر مرده را میبوسند؟!
گفتم :
این بوسه بر پیشانی حکایتی دیگر دارد ...
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_منوچهر_پلارک
#شهید_سید_احمد_پلارک
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#01_22
#jihad
#martyr
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ۱۴ آبان سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج): 🌷شهید مدافع حر
معرفی شهید به روایت همسر شهید
شهید موسی جمشیدیان متولد بیست و هشت آبان سال شصت و دو است و در چهاردهم آبان سال نود و چهار در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید، شهید نیروی لشگر زرهی هشت نجف اشرف به عنوان فرمانده تانک فعالیت می کرد. همچنین شهید چند جزیی از قرآن را حفظ بود. و دانشجوی رشته ی جغرافیا دانشگاه پیام نور اصفهان بود. که مدرک حقیقی را از حضرت زینب (س) گرفت. از شهید یک دختر به نام فاطمه زینب به یادگار مانده است. همسر شهید خانم جمشیدیان حافظ کل قرآن و معلم است، امروز گذری کوتاه از زندگی مشترکشان را برای ما داشته اند
قبل از ازدواج، بعد از اینکه خبر شهادت حاج احمدع کاظمی را شنید به مادرش گفت دعا کن من هم با شهادت عاقبت بخیر شوم. خیلی دوست داشت زندگانی شهدا را دنبال کند. کتاب می خرید، فیلم می دید و منِ کم طاقت که دوری چند روزه از آقا موسی را نمی توانستم تحمل کنم، به خودم اجازه نمی دادم حتی به شهادتش فکر کنم.
در یکی از روزها که مشغول تلاوت و تأمل در قرآن بودند مرا صدا زدند و گفت به این آیه بنگر آیه ۱۰ از سوره صف که خداوند میفرماید «یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى تِجَارَهٍ تُنجِیکُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِى سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکُمْ وَ أَنفُسِکُمْ ذَ لِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُمْ تَعْلَمُونَ»، «اى کسانىکه ایمان آوردهاید، آیا شما را بر تجارتى که از عذاب دردناک (قیامت) نجاتتان دهد، راهنمایى کنم؟ به خدا و رسولش ایمان آورید و با اموال و جان هایتان در راه خدا جهاد کنید که این براى شما بهتر است اگر بدانید» من از خدا می خواهم که من هم از مصادیق این آیه باشم و دعایش این بود «اللّهم اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَهِ والشَّهَادَهِ».
همسر شهید به دیگر ویژگیهای شهید اشاره کرد و گفت: ایشان به نماز اوّل وقت آن هم به جماعت اهتمام خاصی داشت و همچنین التزام ویژه ای به ولایت فقیه داشت و همیشه پیگیر سخنان مقام معظم رهبری(مدظله العالی) بود و همچنین علاقه غیرقابل وصف شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) داشت تا حدی که همیشه ایشان را با لفظ مادرم خطاب میکرد و همیشه میگفت از خدا میخواهم به من سه دختر عطا کند و نام هر سه را فاطمه خواهم گذاشت و همچنین نظم ایشان در امور را میتوان از شاخصههای بارز این شهید بر شمرد.
#شهید_امروز #خاطره
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
فرازی از وصیت نامه شهید🥀 : پدران و مادران عزیزی که در تشییع جنازهام شرکت کردید افسوس نخورید بلکه به
به روایت از یکی از دوستان شهید🥀 :
#ﮔﻤﻨﺎﻣﯽ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻮﺩ 😔 ﺍﻭ ﺩﺭ ﻏﺮﺑﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ🥀 ﺭﺳﯿﺪ😔
#ﭘﯿﮑﺮﻫﺎﯼ ﺷﻬﺪﺍﯼ🥀 ﻋﻤﻠﯿّﺎﺕ ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ ۹ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﺠﺴﺘﺎﻥ ﺁﻣﺪ . ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺷﻬﺪﺍ ﺗﻮﺳّﻂ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﻭ ﺗﺪﻓﯿﻦ ﺷﺪ . ﺍﻣّﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﮏ ﺷﻬﯿﺪ🥀 ﻣﺎﻧﺪﻩ ! ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﭘﯿﮑﺮ ﺍﻭ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻧﮑﺮﺩﻩ ! 😔
ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺠﺴﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﺪﻩ ، ﺍﻣّﺎ ﻫﯿﭻ ﺁﺩﺭﺱ ﯾﺎ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﻏﺮﺑﺖ ﻭ ﮔﻤﻨﺎﻣﯽ ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ . ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻭ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ! ؟😔
#ﺗﻼﺵﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﭽّﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ ﺑﺠﺴﺘﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺟﺐ ﻏﻼﻣﯽِ ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ🥀 ، ﺍﺯ ﺍﺗﺒﺎﻉ ﺍﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ😔 ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﺟﻨﮓ ﺍﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿّﻪ میشناخت ﯾﮏ ﺷﺎﻃﺮ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺤﻠّﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩ . ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺭﺟﺐ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪ . ﺩﺭ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺷﺒﻬﺎ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ . 👈 ﺍﻭ ﺍﺯ ﺷﯿﻌﯿﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ 👉 ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻭّﻝ ﻭﻗﺖ ﺍﻭ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺗﺮﮎ نمیشد ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺑﭽّﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ . ﺭﺟﺐ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺎﺭ ، ﺧﻤﺲ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩ !
ﺑﭽّﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﯾﮏ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ، ﻣﺪّﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺧﺖ . ﭘﻮﻝ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﻌﻪ ﺩﺍﺩ . ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ.
# ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺍﯾﻦ#ﺷﻬﯿﺪ ﻏﺮﯾﺐ ﺭﺍ ﻣﻌﺮّﻓﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ . ﭘﯿﮑﺮ ﺭﺟﺐ🥀 ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ . ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻫﯽ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺷﺪ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﯿﺪﯼ🥀 ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ🥀 ، ﭘﯿﮑﺮ ﺷﻬﯿﺪ🥀 ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ . ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﺍﺷﮏ میریختند😔 ﮔﻮﯾﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﺮﺍﺳﻢ ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻥ ﺷﻬﯿﺪ ، ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﺤﻮﻩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺟﺐ 🥀ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻠﯿّﺎﺕ ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ ۹ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺎﺕ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻮﺩ #ﻣﺤﻤﻮﺩ ﮐﺎﻭﻩ🥀 ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﻟﺸﮕﺮ ﻭﯾﮋﻩ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻋﻤﻠﯿّﺎﺗﯽ ، ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻄﻮﻁ ﻣﻘﺪّﻡ ﻧﺒﺮﺩ ﭘﯿﮕﯿﺮﯼ میکرد . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺍنها ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﻋﺮﺍﻗیها ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ . ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻧﻊ ، ﺍﺯ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ میکردند....
#مزار گلزار شهدای شهرستان بجستان
خراسان جنوبی...
#خاطره
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
او مدتی قبل از عملیات بدر به خدمت رهبر و محبوبش امام خمینی (ره) رسید و اشک ریزان از ایشان خواست تا ب
🌸خاطراتی ازشهیدمهدی باکری🌸
🥀دوستان شهید مهدی باکری – فرمانده شجاع لشکر 31 عاشورا - می گویند آن زمان که مهدی مجرد بود خیلی به او یادآوری می شد که ازدواج کند و ایشان با صداقت وصف ناپذیری می گفتند : « آن آدمی که من در انتظار اویم باید بتواند اسلحه به دست بگیرد» او مهریه همسرش را اسلحه کلت خود قرار داد و درست یک روز پس از عقد خود عازم جبهه شد و تا سه ماه برنگشت همسرش می گوید « مرخصی برای مهدی مفهومی نداشت فقط یک بار از طرف لشکر او را به سوریه فرستادند جز این هرگز مرخصی نگرفت و تمام وقت خود را در جبهه گذرانید .🥀
🥀زمانی که شهید مهندس مهدی باکری ، فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا شهردار ارومیه بود روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد ، در بعضی نقاط سیل آمده است . مهدی گروه های امدادی را اعزام کرد وخود هم به کمک سیل زدگان شتافت . در کنار خانه ای ، پیرزنی به شیون نشسته بود ، آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاقها را گرفته بود ، در میان جمعیت ،چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می کرد ، پیرزن به مهدی گفت : «خدا عوضت بدهد ، مادر ، خیر ببینی ، نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست ، ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت» . . . و مهدی فقط لبخند می زد .🥀🥀
#خاطره
#شهید_مهدی_باکری
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
دبیرستان ابن سینای #همدان درس میخواند. ابن سینا حرف اول را در استان میزد. دوستان دبیرستانیاش اغلب
مادرانی که شهید تربیت می کنند
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مادر مصطفا گریه نمی کرد . همه فکر می کردند از شوک باشد .
دکتر ها به همسرش می گفتند : «کاری کند که به خاطر پسر گریه کند .»
چند بار به بهانه روضه ی سید الشهدا و گریزهایی که مداح به مصیبت مادر می زد ، همه گفتند کار تمام
شد ، بغضش ترکید .
اما مادر مصطفا یک هفته بود که گریه نمی کرد ، باز هم نکرد . معمایی شده بود برای خودش .
مادر مصطفا در تشییع هم که برای مردم صحبت کرد همه گریه کردند . زار زدند . از ته دل سوختند ،
اما خودش گریه نکرد . بر خلاف مادرهای دیگر شهید .
و همین بود تا وقتی که رهبری خواستند خدا حافظی کنند .
مادر مصطفا به نجوا و با بغضی که صدا را خشدار می کند گفت :
آقا من تا امروز برای اینکه دشمن از اشک من شاد نشود ، گریه نکردم . حالا هم ...
که رهبری فرمودند : چرا ؟! نخیر ؛ گریه کنید ! دشمن غلط می کند .
و مادر خیالش که راحت شد ، اذن را که گرفت ،بند سد اشک شکست .
روایتی از مادر شهید مصطفی احمدی روشن
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#خاطره
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
درخشش در جنگ تحمیلی این سردار سرافراز اسلام خیلی دقیق یگان های رزمی را شناسایی می کرد و رزمندگان اس
خاطراتی از شهید مهدی زین الدین
ماجرای زخمی شدن شهید زین الدین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد.
یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.»
یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند.
مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط...
فرمانده خاکی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند.
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده بود و عرق از سر و صورتشان می ریزد.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان و خسته نباشیدی می گوید و مشغول به خالی کردن بارها می شود.
هنگام ظهر کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.
همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند...
.....
وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم.زورم آمد.
یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟» رفت و آمد.
آبش کثیف بود. گفتم «برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها فهمیدم آن جوان بسیجی فرمانده ما شهید مهدی زین الدین بوده...
منبع: http://morovvat.blog.ir
#خاطره
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهی
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#زندگی_نامه#زندگینامه من و همسرم سال 1367 در روزهای پایانی #جنگ با هم #ازدواج کردیم و ماحصل زندگ
#خاطره
در اینجا میخواهم برایتان خاطرهای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر روز صبح غسل میکرد،
#وضو میگرفت و با دوچرخهاش مسیر طولانی از خانه تا #مزار_شهدا را #رکاب میزد.
تا #عید_فطر کارش همین بود.
میرفت تا در کنار گلزار شهدای گمنام #دعای_عهد را بخواند.
مریض هم شد. اما خیلی مصر بود که برود من هم گفتم برو مهران جان، امام زمان(عج) ما غریبند.
من نیت کرده بودم که شماها #سرباز_امام_زمان(عج) باشید.
من همیشه میگویم و گفتهام پسرهایم قبل از هر چیزی بسیجی هستند و این از همه چیز برایم مهمتر است.
من قبل از اینکه به همه بگویم مهران #افسر است، میگویم مهران یک #بسیجی_افسر است.
یا وقتی میخواهم بگویم مسعود مهندس است ابتدا میگویم مسعود یک #بسیجی_مهندس است.
من افتخار میکنم که بچهها بسیجی هستند.
همه آنها را #نذر خانم #حضرت_زهرا(س) کردهام. افتخار میکنم بچههایم از #بسیجیان_مخلص هستند.
#بسیجی #بسیج #هفته_بسیج
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#خاطره در اینجا میخواهم برایتان خاطرهای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر رو
#خاطره
در اینجا میخواهم برایتان خاطرهای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر روز صبح غسل میکرد،
#وضو میگرفت و با دوچرخهاش مسیر طولانی از خانه تا #مزار_شهدا را #رکاب میزد.
تا #عید_فطر کارش همین بود.
میرفت تا در کنار گلزار شهدای گمنام #دعای_عهد را بخواند.
مریض هم شد. اما خیلی مصر بود که برود من هم گفتم برو مهران جان، امام زمان(عج) ما غریبند.
من نیت کرده بودم که شماها #سرباز_امام_زمان(عج) باشید.
من همیشه میگویم و گفتهام پسرهایم قبل از هر چیزی بسیجی هستند و این از همه چیز برایم مهمتر است.
من قبل از اینکه به همه بگویم مهران #افسر است، میگویم مهران یک #بسیجی_افسر است.
یا وقتی میخواهم بگویم مسعود مهندس است ابتدا میگویم مسعود یک #بسیجی_مهندس است.
من افتخار میکنم که بچهها بسیجی هستند.
همه آنها را #نذر خانم #حضرت_زهرا(س) کردهام. افتخار میکنم بچههایم از #بسیجیان_مخلص هستند.
#بسیجی #بسیج #هفته_بسیج
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
#خاطره
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
توصیه به طلاب وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس می خوانند و هدف دارند، بخوانند. اگر
👆👆👆
میگفت «من زشتام! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید… این را یکی از دوستان «هادی» عزیز شهید از او روایت کرده است... واین تصویر همان طرح سفارش اوست و چه شیرین است این لبخند... وجوه یومئذ مسفرة ضاحکة مستبشرة...چهره هایی در آن روز گشاده و نورانی و خندان و مسرور است.
(سوره مبارکه عبس/ 38 و 39)
شهید ذوالفقاری ♡
یادم می آید که هادی آن اواخر شوخی میکرد و میگفت: من زشتم اگر شهید بشم کسی برام کاری نمیکنه.
ولی روزی اورا در خواب دیدم که در بهشتی سر سبز حضور دارد و صورتش بسیار زیبا است و نور پر جاذبه ای صورت زیبایش را احاطه کرده است، جوری که اول اورا نشناختم اما او هادی بود. در آن لحظات به گونه ای به من القا شد که هادی بخاطر باطن زیبایش ،در آن دنیا بسیار زیبا و ملکوتی شده است.
راوی :گمنام
#خاطره
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
یکی از فرماندهان جنگ می گوید:
حاج عبدالله ضابط خدا بیامرز یک گروه تفحص در یک نقطه از جنوب آورده بود و داشت یک خاطره تعریف می کرد :
در دنیا خیلی دوست داشتم سید مرتضی آوینی را ببینم قبل از شهادت سید مرتضی از دوست هام خواستم که برنامه ای جور کنند تا من سید مرتضی را ببینم ولی نشد
و بعد از مدتی شهید آوینی در منطقه ی فکه روی مین رفت و به آسمون پر کشید و بعد ازجنگ با یکی از کاروان ها امدیم به دیدن مناطق جنگی و یک شب اونجا موندیم در خواب دیدم که سید مرتضی آمد تو خواب باهاش حرف زدم کلی درد و دل کردم بعد بهش گفتم که خیلی دوست داشتم زمانی که شما زنده بودی شما رو می دیدم ولی توفیق نشد سید مرتضی تو خواب بهم گفت:
داداش نگران نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا دم پل کرخه من منتظرت هستم صبح که از خواب بیدار شدم
گفتم: آخه این چه خوابی بود سید مرتضی خیلی وقت که شهید شده بعد گفتم که حالا می رم تاببینم چی می شه؟
رفتم سر قرار نیم ساعت دیر رسیدم دیدم آوینی نیست داشتم مطمئن می شدم که خواب و خیال بوده سربازی که اون نزدیکی داشت پست می داد امد نزدیک من بهم گفت:
آقا شما منتظر کسی هستید؟؟؟
گفتم: آره با یکی از رفقا قرار داشتیم سرباز گفت رفیقت چه شکلی بود؟؟؟؟
گفتم: موهای جو گندمی داشت؛ محاسنش اینجوری بود؛ عینک داشت و...
سرباز گفت: عجب! رفیقت ساعت ۸ امد اینجا نیومدی وقتی هم که داشت می رفت گفت یکی می یاد وقتی امد بهش بگو که آقا مرتضی امد خیلی منتظر شد نیومدی کار داشت رفت با انگشتش کنار این پل برای تو یک چیزی نوشته برو بخون این فرمانده توی گردان تفحص گریه می کرد می گفت بخدا من رفتم کنار پل دیدم با انگشتش نوشته: فلانی آمدم نبودی وعده ی ما بهشت!!!
#شهید_آوینی
#خاطره
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
#خاطــره🎞
رفیقشهید :
رفته بودیم راهیان نور ،
موقع ای که رسیدیم خوزستان، بابک هرگز باکفش راه نمیرفت❌،
پیاده دراون اوج گرما😥... میگفت :
"وجب به وجب این خاک رو شهیدان قدم زدن..😞
زندگی کردند...راه رفتند...🚶♂
خون شهیدانمون دراین سرزمین ریخته شده..🥀 و ماحق نداریم بدون وضو وباکفش دراین سرزمین گام برداریم."👣
هرگز بابک دراین سرزمین بدون وضو و
با کفش راه نرفت...👞👞
🥺😢🕊🥀
#شهید_بابک_نوری
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🦋❁══┅┄