❖میگفت:🗣
فڪرتكهشد #امامزمان،،
دلتمیشهامام زمانی
عقلتمیشه امامزمانے
تصمیمهاتمیشهامام زمانے
تمام زندگیت میشه امامزمانی
#رنگآقارومیگیریكمکم...
⃤🌹 فقطاگهتویفكرتدائم
امـامزمانـتباشه...🌱
⃤🌹خودتودرگیرامامزمانکنرفیق!!
تا فکرگناه همطرفتنیاد؛♥️
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ بهش اعتماد کن تا به بهترینها برسی ✨
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر خواسته ای داری که به نظرت غیر ممکنه با وجود خــدا حتما ممکنه :)
@omid_aramesh114
بوی عطر عجیبی داشت...
نام عطر را که می پرسیدیم جواب سر بالا می داد...🚶♂
شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود⇩
به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم...
هر وقت میخواستم معطر بشوم از ته دل میگفتم
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام...(:♥️
#شهیدحسینعلےاکبرۍ
#شهیدانه
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصتم
خانواده
براے چند لحظه واقعا بریدم ...
- خدایا، بهم رحم ڪن ... حالا جوابش رو چی بدم؟ ...
توی این دو سال، دڪتر دایسون ...
جزء معدود افرادے بود ڪه توے اون شرایط سخت ازم حمایت می ڪرد ...
از طرفی هم، ارشد من ...
و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود ...
و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده ...
- دڪتر حسینی ...
مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما...
ڪوچڪ ترین ارتباطی به مسائل ڪاری نخواهد داشت ...
پیشنهادم صرفا به عنوان یڪ مرده ... نه رئیس تیم جراحی...
چند لحظه مڪث ڪردم تا ذهنم ڪمی آروم تر بشه ...
- دڪتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ...
احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص ڪه بیان ڪردید ...
این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط ڪاریه...
اما این رو در نظر داشته باشید ڪه من یه مسلمانم ...
و روابطی ڪه اینجا وجود داره ...
بین ما تعریفی نداره ...
اینجا ممڪنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی ڪنن ...
حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ...
ولی بین مردم من، نه ... ما برای خانواده حرمت قائلیم ...
و نسبت بهم احساس مسئولیت می ڪنیم...
با ڪمال احترامی ڪه برای شما قائلم ... پاسخ من منفیه...
@omid_aramesh114
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_شصت_و_یکم
خیانت
روزهاے اولی ڪه درخواستش رو رد ڪرده بودم ...
دلخوریش از من واضح بود ...
سعی می ڪرد رفتارش رو ڪنترل کنه و عادے به نظر برسه ...
مشخص بود تلاش می ڪنه باهام مواجه نشه ...
توے جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روے من می پرید ...
و من رو خطاب قرار نمی داد ...
اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ...
حقیقتا ڪار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ...
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ...
توے سالن استراحت پزشڪان نشسته بودم ڪه از در اومد تو ...
بدون مقدمه و در حالی ڪه ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست ڪنارم ...
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ...
اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ...
چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ...
همه زیرچشمی به ما نگاه می ڪردن ...
با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ...
شوڪ و تعجب توے صورت شون موج می زد ...
هنوز توے شوک بودم اما آرامشم رو حفظ ڪردم ...
دڪتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ...
اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ...
یا اینڪه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبڪ ادامه میدن ...
و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ...
از اون زن خواستگاری می ڪنه ...
اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟...
یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ...
خیلی عادے از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع ڪردم ...
خیلی عمیق توے فڪر فرو رفته بود ...
منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ...
در حال فرار و ترڪ موقعیت بودم ...
در سالن رو باز ڪردم و رفتم بیرون ...
در حالی ڪه با تمام وجود به خدا التماس می ڪردم ڪه بحث همون جا تموم بشه ...
توے اون فشار ڪارے ...
ڪه یهو از پشت سر، صدام ڪرد ...
نویسنده متن👆
*فرزندشهید سیدعلے حسینے*
*از #پارت_پنجاه رمان توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصت_و_دوم
زمانی برای نفس کشیدن
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ...
می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ...
تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... دکتر حسینی ...
پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ ...
ایستادم و چند لحظه مکث کردم ...
- من چطور آدمی هستم؟ ...
جا خورد ...
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ ...
با تمام خصوصیات مثبت و منفی ...
معلوم بود متوجه منظورم شده ...
- پس علائق تون چی؟ ...
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ...
واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ...
مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ ...
چند لحظه مکث کردم ...
طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ...
ممکنه نتونن ...
در کنار اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ...
اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ...
آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن ...
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ...
بدون توجه به واکنش دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد ...
با اون فشار و حجم کار ...
این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود ...
دیگه حتی یه لحظه آرامش ...
یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم ...
دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم ...
- دکتر دایسون ...
میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ ...
و حرف ها صرفا کاری باشه؟ ...
خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصت_و_سوم
خدای تو کیست؟
خنده اش محو شد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ...
اما حالا ...
- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ...
نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ...
- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ...
خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ...
- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ...
چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ...
شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ...
توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ...
اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ...
حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ...
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ...
من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ...
حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ...
من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ...
وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم ...
حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ...
و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ...
از نظر شما، خدا ... قیامت و روح ... وجود نداره ...
در لاکر رو بستم ...
- خواهش می کنم تمومش کنید ...
و از اتاق رفتم بیرون ...
@omid_arameah114
حجاب دیوار و حصاری است تا هرکس به راحتی از زیبایی ها و زینت های یک زن بهره شخصی نکند ☝️
حجاب استایلی که بر خلاف حجاب حصار حیا را میشکند و با تجاوز به حریم زن آن را به ابزاری برای در آمد زایی تبدیل میکند❌
ما به عنوان یک شیعه که چادرش یادگار
حضرت زهراست در برابر تهاجم فرهنگی علیه حجاب چه وظیفه ای داریم ؟
کار فرهنگی یا خود فروشی ؟
@omid_aramesh114
اینکه توی اوجِ شلوغیها و مشغولیتهای فکری، بازم دلتون واسه هم تنگ بشه درسته؛ وگرنه توی خلوت و تنهایی که همه دلتنگن...
پایان فعالیت.
شبتون مهدوی🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینم
آن شکفتن شادی را
پرواز بلند آدمیزادی را
آن جشن بزرگ روز آزادی را
کیوان
خندان به سایه می گوید
دیدی ؟
به تو میگفتم
آری
تو همیشه راست میگفتی
میبینم
میبینم ...
@omid_aramesh114
#دعایفرج
«قرار عاشقی...🕛♥️»
ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨
ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃
وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫
ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱
ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏
ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃
وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃
ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾
ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨
اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸
کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀
ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨
اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘
و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻
یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان✨
ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔
اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸
َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃💫
بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بندگانی که به زور به بهشت میروند... 😳
@omid_aramesh114
↻📗🍀••||
|°♥️✨
میفࢪماد کھ :
- خدایا . . بیا نصف نصف پیش بریم؛
ما خوشگل دعا میڪنیم، توام خوشگل مستجاب ڪن ^-^ !
〖اللّٰھِ محبوبم (:🌱!〗
🍀⃟📗¦⇢ #عاࢪفانہ🌼
@omid_aramesh114
🔆 #پندانه
✍ امنترین جای عالم
🔹اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد؛
🔸بگوییم:
فرشتهها در حال نوشتن هستند؛
🔹نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
🔸قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
🔻بچه را ول کردی به امان خدا؛
ماشین را ول کردی به امان خدا؛
خانه را ول کردی به امان خدا؛
🔹و اینطور شد که "امان خدا" شد "مظهر ناامنی".
❇️ ای کاش میدانستیم امنترین جای عالم، امان خداست.
@omid_aramesh114
#انـگـیـزشـۍ💕💪🏻↳
میـــگمقبولداری
هیچڪسنمیتونـهمثـلخدا
اینقـدرزیبا🌿
وآرومآدمـوببخشـه؟ (:💛
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!🙂♥️
#بهترین_رفیق_خدا
@omid_aramesh114
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊رفتار جالب سعید محمد با دختر بچه ای که به ایشان خوش آمد گفت !
🔹به بچه ها از همین کودکی اعتماد به نفس بدهید
@omid_aramesh114
#ثوابیهویی
حروف اول اسمتون چیه؟
آ 👈🏻 ¹⁰صلوات
ب 👈🏻 ¹⁵صلوات
پ 👈🏻 ⁵ صلوات
ت 👈🏻 ¹⁷ صلوات
ث 👈🏻 ²⁰ صلوات
ج 👈🏻 ²² صلوات
ح 👈🏻 ²⁵ صلوات
خ 👈🏻 ⁹ صلوات
د 👈🏻 ³⁰ صلوات
ر 👈🏻 ³¹ صلوات
ز 👈🏻 ¹⁹ صلوات
س 👈🏻 ³ صلوات
ش 👈🏻 ³² صلوات
ص 👈🏻 ¹⁸ صلوات
ط 👈🏻 ⁹ صلوات
ظ 👈🏻 ³ صلوات
ع 👈🏻 ¹³ صلوات
غ 👈🏻¹⁴ صلوات
ف 👈🏻 ² صلوات
ق 👈🏻 ³² صلوات
ک 👈🏻 ¹² صلوات
گ 👈🏻 ²³ صلوات
ل 👈🏻 ¹¹ صلوات
م 👈🏻 ²² صلوات
ن 👈🏻 ²⁶ صلوات
و 👈🏻 ²¹ صلوات
ه 👈🏻 ³¹ صلوات
ی 👈🏻 ³⁷ صلوات
ثوابش رو تقدیم کن به امام زمان(عج)❤️
@omid_aramesh114
#تلنگر🙂✋🏽
هرگناهییهاثرخاصدارھ..
مثلابعضیگناههانعمتهاروازمون
میگیرن..
حالِخوبرومیگیرن..
اشڪبرایسیدالشھدارومیگیرن..
آدمایخوبروازمونمیگیرن
رفیقایِخوب
جاهایِخوب
ودرعینِحالهمحواسموننیست!
#اندڪیتفڪر‼️
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا نرود
نفس زِ تن؛
پا نکشم
زِ کویِ تو...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصت_و_چهارم
جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو ڪه اعلام ڪردن، برق از سرم پرید ...
شده بودم دستیار دایسون ...
انگار یه سطل آب یخ ریختن روے سرم ...
باورم نمی شد ...
ڪم مشڪل داشتم ڪه به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ...
دلم می خواست رسما گریه ڪنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم ...
داشت دست هاش رو می شست ...
همین ڪه چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع ڪرد ...
- من موقع ڪار آدم جدے و دقیقی هستم ...
و با افرادے ڪار می کنم ڪه ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت هاے بقیه آب می شدم ...
زیرچشمی بهم نگاه می ڪردن ...
و بعضی ها لبخندهای معنادارے روے صورت شون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی ڪه گفتید ... در مورد شما صدق می ڪرد ...
می دونستید ڪه نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی ڪنید ...
حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشڪلی نیست ...
انجام این عمل براے من مثل آب خوردنه ...
اگر بخواے، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
براے اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ...
از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له ڪنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توے هر عملی ڪه جراحش، دکتر دایسون بود ...
حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و ڪنترل اعصاب بود ...
چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می ڪرد ...
و من چاره اے جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توے بیمارستان سوژه همه شده بدیم ...
به نوبت جراحی هاے ما می گفتن ... جراحی عاشقانه ...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سیدعلے حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده✔️*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصت_و_پنجم
برو دایسون
یڪی از بچه ها موقع خوردن نهار ...
رسما من رو خطاب قرار داد ...
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دڪتر دایسون ناز می ڪنی...
اون یه مرد جذاب و نابغه است ...
و با وجود این سنی ڪه داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...
همین طور از دڪتر دایسون تعریف می ڪرد ...
و من فقط نگاه می ڪردم ...
واقعا نمی دونستم چی باید بگم ...
یا دیگه به چی فڪر ڪنم ...
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ...
فشار دو برابر عمل هاے جراحی ...
تحمل رفتار دڪتر دایسون ڪه واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روے من درڪ ڪنه ...
حالا هم ڪه ...
چند لحظه بهش نگاه ڪردم ...
با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...
از جا بلند شدم و بدون اینڪه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ...
خسته تر از اون بودم ڪه حتی بخوام چیزی بگم ...
سرماے سختی خورده بودم ...
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض ڪنن ...
تب بالا، سر درد و سرگیجه ...
حالم خیلی خراب بود ...
توے تخت دراز ڪشیده بودم ڪه گوشیم زنگ زد ...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ...
پرده اشڪ جلوی چشمم ...
نگذاشت اسم رو درست ببینم ...
فڪر ڪردم شاید از بیمارستانه ...
اما دایسون بود ...
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع ڪرد به حرف زدن ...
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ...
گریه ام گرفت ... حس ڪردم دیگه واقعا الان میمیرم ...
با اون حال ... حالا باید ...
حالم خراب تر از این بود ڪه قدرتی براے ڪنترل خودم داشته باشم ...
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...
و تلفن رو قطع کردم ...
به زحمت صدام در می اومد ...
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشڪ شده بود ...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سیدعلے حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده✔️*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصت_و_ششم
با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد ...
توان جواب دادن نداشتم ...
اونقدر حالم بد بود ڪه اصلا مغزم ڪار نمی ڪرد ڪه می تونستم خیلی راحت
صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ...
دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...
- چرا دست از سرم برنمی دارے؟ ... برو پی ڪارت ...
- در رو باز ڪن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ...
تو تنهایی و یڪ نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت ڪنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا ڪنم میرم بیمارستان...
یهو گریه ام گرفت ...
لحظاتی بود ڪه با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ...
حتی بدون اینڪه ڪاری بڪنه ...
وجودش برام آرامش بخش بود ...
تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو ڪنترل ڪنم ...
- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ...
اصلا ڪی بهت اجازه داده، من رو با اسم ڪوچیک صدا کنی؟...
اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...
- واقعا ... دارے گریه می کنی؟ ...
من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...
پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ...
با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ...
رضایت پدرم رو بگیری قبولت می ڪنم ...
چند لحظه ساڪت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توے این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ...
آخرین ذره هاے انرژیم رو هم از دست داده بودم ...
دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت ڪنه؟ ...
من فارسی بلد نیستم ...
- پدرم شهید شده ... تو هم ڪه به خدا ...
و این چیزها اعتقاد نداری ...
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع ڪردم ... از اینجا برو ... برو ...
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سیدعلے حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصت_و_هفتم
46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود ڪه به حال اومدم ...
سرگیجه ام قطع شده بود ...
تبم هم خیلی پایین اومده بود ...
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست ڪنم ...
بلند ڪه شدم ... دیدم تلفنم روے زمین افتاده ...
باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن ڪردم ...
تا چراغ رو روشن ڪردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبڪی رو ڪه روی شونه هام بود ...
مثل چادر کشیدم روے سرم و از پله ها رفتم پایین ...
از حال گذشتم و تا به در ورودے رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ...
یان دایسون پشت در بود...
در حالی ڪه ناراحتی توے صورتش موج می زد ...
با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد ... اومد جلو و یه پلاستیڪ بزرگ رو گذاشت جلوے پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزے نخوردے ...
مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ...
توش رو ڪه نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ...
با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ...
ڪلی گشتم تا پیداش ڪردم ...
دیگه هیچ بهانه اے برای نخوردنش ندارے ...
نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
#ادامه_دارد...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سیدعلے حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
𝄈؏امیرالمومنین
اندیشیدن همانند دیدن نیست زیرا گاهۍ چشم ها دروغ مۍنمایانند اما هرکس از عقل نصیحت خواهد به او خیانت نمۍکند.
📚حکمت۲۸۱
@omid_aramesh114
↻🍯💛••||
بـہقولاستادپناهیـان ؛
خداناࢪاحتمیشہاگہبندش
ناخوشاحـوالوناࢪاحتباشہ
پسمشتیبهخاطردلِخـدا،
باهمہےناسازگاࢪےهابسازُسعےڪن
خوبباشــے💛🌻 :)
شبتون مهدوی ✨
@omid_aramesh114