من مینویسم ازعشـــــق بین زوج های مذهبی….
مینویسم از محبت هایی که اساسش عشق به خداست…
غفلت از من بچه مذهبی هست …
که نگذاشتم دیده شوم….
کسی عشق های آسمانی ما را ندیده….
مینویسم تا بدانند عشق اصلی مال ما بچه مذهبی هاست ..
نه آن عشق های پوچ خیابانی….
#متن
#مدیر_صدف
@Revolutio
پرسپولیس.attheme
113.2K
°✿فدک✿°
تم پرسپولیس واسه پرسپولیسی های گلم❤️
عاشقان رنگ قرمز
#تم
#پرسپولیس ♥
@Revolutio
دختران انقلابی
پرسپولیس.attheme
150.6K
°✿فدک✿°
تم استقلال واسه استقلالی های گلم💙
عاشقان رنگ آبی بدویین
#تم
#استقلال 💙
@Revolutio
دختران انقلابی
این تم پرسپولیس و استقلال لطفا طرف داری های تیم های دیگه ناراحت نشن
همینا را پیدا کردم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
°✿فدک✿°
#تم
عاشقان رنگ زرد کجایین بدیین که اینم مخصوص شماست 😂♥😍
@Revolutio
دختران انقلابی
BQACAgQAAxkBAAFRHzBhyGWJKb2uEAh2Qx2clcqoxU9sGgACJwwAAtLPMFIHiRv_ECxJzCME.attheme
217.1K
°✿فدک✿°
#تم
عاشقان رنگ سیاه بدویین که این فقط به درد شما میخوره 😂♥😍
@Revolutio
دختران انقلابی
دو تا تم خوشمل را هم بفرستم به خاطر این که انقدر اعضای گلی داریم 😍😘♥
بازم دارما
بازم میفرستم ولی یکم زیاد بشیم بعد
گل گلی ها لطفا درخواست ندین که مدیر ها و ادمین های دیگه آیدی بدن چون اون وقت درخواست یا نظری چیزی دارید ممکن انجام نشه و بی نظمی میشه به خودم بگید آیدی توی کانال شرایط هست ممنون 🍬🍬🍬🌸🌸🌸🌸💙♥
دستان_تو
#پارت_25
مهشید:پارسااا
پارسا:بله خب؟؟
مهشید:اَه،هیچی!
پارسا:مهشید خیلی تب داری!
مهشید:خوبم
پارسا:نیستی!اگه خوب بودی که الان کله ی منو کنده بودی
مهشید:پارسا؟من دختر خوبیم که!
پارسا:بله،شما راست میگی!دختر خوبی هستی!ولی جلوی بقیه
و نگاهی به منو رعنا انداخت
مهشید نگاهی به من کرد و گفت:ساراجان؟
+بله عزیزم؟
_خب تو با رعنا برو حرم
+نخیر،حالت که بهتر شد باهم میریم
_آخه
+آخه و ماخه نداره عزیزم.بریم دکتر؟
_نه نه من خوبم!فقط میشه یه استامینوفن به من بدین؟سرم خیلی درد میکنه
پارسا:اینا ضرر داره مهشید
مهشید:یه باره!
پارسا سکوت کرد
مهشید:داری سارا؟
+چییی؟
_استامینوفن دیگه!
+اره اره...داخله کوله ام هست،الان برات میارم
بلند شدم و کنار کوله ام روی تخت نشستم.یه ورقه قرص برداشتم و به سمته مهشید گرفتم.
مهشید:ممنون عزیزم
+خواهش میکنم.الان برات آب هم میارم
داخله آشپزخونه شدم و لیوانی از توی کابینت برداشتمو آب داخلش ریختم!
از آشپزخونه خارج شدم و لیوان آبو به دسته مهشید دادم،مهشید قرصو خورد که پارسا گفت:خب مهشید جانم،کاری داشتی به من زنگ بزن.باشه؟
مهشید:باشه
پارسا:خدانگهدار
منو مهشیدورعنا باهم:خداحافظــ
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_26
پارسا از اتاق بیرون رفت و در اتاقو خیلی آروم بست!
نگاهی به مهشید کردم که سعی میکرد گوشیشو از روی عسلی کنار تختش برداره و لی دستش نمیرسید...نزدیکش شدم و گوشیشو از روی عسلی برداشتم و گفتم:قرار بود استراحت کنی
_میخوام به پارسا بگم به مامان بابا چیزی نگه
+اها،خب زود بگو
_الان
مهشید شماره ی پارسا رو گرفت و زد روی بلندگوی گوشیش
هنوز بوق دومو نخورده بود که صدای پارسا از پشت گوشی اومد...
پارسا:سلام
_سلام
پارسا:خب؟
مهشید سرفه ای کرد و گفت:داداش میخواستم بهت بگم به مامان بابا چیزی نگو،باشه؟
پارسا:شرمنده!دیر گفتی،بهشون گفتم
_پارساااااا
+جانه پارساااااا؟
_چرا گفتی؟خدااا...الان الکی نگران میشن
+شوخی کردم
_پارساااااا
صدای خنده ی پارسا از پشت گوشی شنیده میشد،دلم برای صالح خیلی تنگ شده بود،برای خنده هاش،نگاهاش،عصبانیتاش،گریه های بی صداش موقع خوندن نماز شب و....
پارسا:خب من برم مهدی و رضا منتظرن
+باشه برو...مواظب خودت باش داداشی
_توهم همینطور...خدانگهدار
+یاعلی
مهشید گوشیو قطع کرد و روبه رعنا گفت:خب برید دیگه!
رعنا با تعجب به من نگاهی کرد و روبه مهشید گفت:کجا؟
+مگه نمیرید حرم؟
گفتم:نخیر...خوب شدی باهم میریم
_شما که نباید به خاطر من خودتون محدود کنید
رعنا:مهشید میام میزنمت هااا
مهشید:خب...
مکثی کرد گفت:مثلا الان سارا بره حرم،بعدش سارا اومد تو برو...اینجوری منم تنها نمیمونم
رعنا:اره خوبه
+اوهوم
مهشید:الان کی میمونه؟کی میره؟
رعنا:سارا توبرو
+نه تو برو
مهشید:اااااِ،سارا تو برو...
+باشه من میرم ولی تا شب برنمیگردم هاااا!
رعنا:اشکال نداره،توبرو فوقش من فردا میریم
+باشه
پاشدم و چادرمو سرم کردم...خیلی خوشحال بودم که دارم میرم حرم!اونم تنها!
از رعنا و مهشید خداحافظی کردم و از در اتاق بیرون اومدم...
فاصله ی هتل تا حرم بسیار کم بود و من5دقیقه ای توی صحن انقلاب حرم ایستاده بودم.هوا ابری شده بود...فرصت خوبی بود برای گریه کردن؛اگر الان خودمو خالی نمیکردم پس کی اینکارو انجام میدادم؟
{پارسا}
رضا:داداش ما رفتیم...مواظب خودت باش
+باشه
مهدی و رضا:یاعلي
+یاعلی
از رضا و مهدی جدا شدم و روبه روی گنبدو گلدسته ی حرم ایستادم!حالم خیلی خوب بود.
ادامه دارد.....
به قلم سنا
+یاعلی
#دستان_تو
#پارت_27
دستمو روی سینم گذاشتم و به امام رضا(ع)سلام دادم....
از دور نظرم جلب کسی شد که خیلی برام آشنا بود،زاویه دیدمو عوض کردم که فهمیدم ساراست،دوسته مهشید!
راستش از دوستیه مهشید با سارا راضی نبودم!
وقتی باهم میدیدمشون حسه بدی بهم دست میداد!
چند بار خواستم به مهشید بگم که کمتر با این دختره برخورد کنه که خودم خودمو منصرف کردم،هربار یه چیزی توی ذهنم بود!با خودم میگفتم من که این دختره رو نمیشناسم چرا پس الڪی ذهنمو درگیرش کنم؟چرا الکے از پیشه خودم قضاوتش کردم؟؟
سارا همینطور ایستاده بودو به گنبدوگلدسته خیره شده بود!
بعد از ده دقیقه خسته شدم و روی فرش های صحن نشستم ولی سارا همونطور بدون حرکت به روبه روش خیره شده بوده
برام عجیب بود دختری که چادر نمیپوشید اینقدر یهویی چادری شده!
بعد از پنج دقیقه بالاخره سارا با احتیاط نشست،نفهمیدم چشه!ولے وقتی چادرشو روی صورتش کشید فهمیدم داره گریه میکنه!
یاد اونروز توی گلزار شهدا افتادم!چقدر یهویی همه چیز اتفاق افتاد!
اونروز توی گلزار شهدا داشتم از رفیقم کمک میخواستم که ماموریتم جور شه!
نمیدونستم اونروز به خاطر اینکه خانواده ملکی قبول نکردن که من دامادشون بشم خوشحال بودم یا بخاطر اینکه واسه رفتن به ماموریت کارم گیر بود ناراحت!
با یاد کردن از گذشته لبخندی روی لبم اومد که همون موقع سارا از سر جاش بلند شدو به سمت خانمی که به نظر خادم بود رفت...
بعد از یکی دو دقیقه حرف زدن با لبخند از خانمه جدا شد...
چون داشت به سمتم میومد سرمو پایین انداختم تا منو نبینه!
تصبیحمو از جیبم در آوردم و شروع به صلوات فرستادن کردم...
هرلحظه نزدیک ترو نزدیک تر میشد و بالاخره از کنارم رد شد...
اولش حس کردم کنارم ایستاد ولی با دیدن چادرش کنارم مطمئن شدم که اونم منو دیده با این تفاوت که من زودتر اونو دیدم
سرمو بالا گرفتم و با صورته قرمز سارا روبه رو شدم،مثله اون روز توی گلزار شهدا!صورتش باز قرمز شده بود...
از جام بلند شدم و سلام کردم!اونم با کمی مڪث جوابمو داد و پرسید:اممم....شما از حاله مهشید خبری ندارین؟
+راستش بهش زنگ نزدم
_اها...
کمی در سکوت گذشت،خواستم چیزی بگم که دهان سارا همون موقع باز شد که باهم گفتیم:خب
لبخندی روی لبه سارا اومد ولی من همونجور جدی ایستاده بودم و به پشته سر سارا نگاه میکردم...دلم میخواست بخندم ولی نمیشد دیگه!!!
سارا:خب خدانگهدار
و بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارم رد شد و کم کم از دیدم خارج شد
ادامه دارد...
#دستان_تو
°✿فدک✿°
°~🪴✨
میگفت:
این‹وِلکردن›خیلیچیزمهمیهتوزندگی! بعضیوقتـابهجـاییمیرسیکه
اگرولنکنیانقدرفرسودهمیشیکهدیگه نمیتونیادامهبدی !🌿
+خـودتروبـهخداودیگرانروبه
لیاقتشونبسپار💛. .
#اندڪیحالخوب🧚♀
@Revolutio
°✿فدک✿°
«🦊🍁»
حضرتفاطمهبهحضرتعلۍ
فرمودندڪه:
یآعلۍمنازتوشرمندهام..
ڪهچیزےبخوآهموتو،توان
تھیهآنرآنداشتهباشۍ!
بعدخانومایۍڪهحضرتزهراالگوشونه
بدونماشینظرفشویۍازجانب
دامادنمیرنخونهبخت
@Revolutio