eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🍒 * ــ بزرگان📚🌸* *براے عاقبت بخیرے بهترین* *چیز نماز اول وقت است.😍* * بخرے نصیبتون(:* * الله ــ نخودڪے🌱* *ــ* @Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«🥠⃟🍧» - - هیچ‌وَقت‌فَصـل‌َـاَۅَلِ‌زندِگـۍخـۅدِتۅ بـٰافَصل‌ِبیستُم‌ِزِندِگۍِبَقیہ‌مُقـٰایِسہ‌نَڪُن...シ! - - ⸾🏷 ⃟ـ🔗⸾↫
تا افتخار بعدی خدانگهدار✋ 🙈😂 دختران انقلابی} @Revolutio
ماشاالله ، ان شاءالله همیشه خدا پشت پناهشون باشه و برنده باشن 😍😍😍🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فدای اشک خنده ی تو.mp3
10.97M
ایران فدای اشک خنده ی تو🇮🇷 ↻<♥⛓>•• ━━━━●──────── ⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻ 🎼🎤 ـ🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷 دخـــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
سلام به آینده.mp3
3.42M
نگاه کن به خورشید ↻<♥⛓>•• ━━━━●──────── ⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻ 🎼🎤 ـ🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷 دخـــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
ایران.mp3
8.22M
ایران جاودان ایران قهرمان ایران🇮🇷 ↻<♥⛓>•• ━━━━●──────── ⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻ 🎼🎤 🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷 دخـــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
بسم الله الرحمن الرحیم
توی افکار خودم پرت بودم که مهشید دستمو کشید و گفت:مواظب باش! نگاهی به اطرافم کردم،اصلا نفهمیدم کی اومدیم وسط خیابون! مهشید دستمو گرفت توی دستشو و وقتی از خیابون رد شدیم گفت:سارا تویه چیزیت هست +خوبم مهشید:نیستی سعی کردم سرش داد نزنم و گفتم:گفتم که،خوبم.حالاهم بریم،دیرمیشه ها مهشید سرشو تکون داد و دستمو توی دستش فشرد که رعنا گفت:بریم توی پاساژ جلویی؟ منو مهشید سرمونو به علامت مثبت تکون دادیم و به سمت پاساژ بزرگی که در چند قدمی ما بود قدم برداشتیم.نمیدونستم هدیه برا پارسا چی بخرم!با اینکه همه‌چیز‌ دیگه تموم شده بود،بازم دوستش داشتم سعی میکردم بغضمو قورت بدم‌،ولی نمیشد.کاش میتونستم ازشون جداشم و برم یه گوشه واسه‌ی حال بدم گریه کنم،زجه بزنم،جیغ بکشم،ڪـاش...! مهشید:خب اول بریم واسش کادو بخریم؟ رعنا با خوشحالی گفت:اره اره...من عاشق جایزه‌ام مهشید خندید و گفت:مثله بچه ها!جایزه! واسه تو که نمیخریم،واسه پارسا میخریم! به خودم گفتم:مگه من چیم از رعنا کمتر که پارسا... قطره اشک دیگه ای از گوشه‌ی چشمم پایین چکید که مهشید گفت:حالا دیگه مطمئن شدم تو یچیزیت هست نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،رهگذران باتعجب نگاهم میکردن و بعضیا چیزی زیر لب زمردمه میکردند،شاید فکر میکردند دیونه شدم!شایدم.... مهشید که حالمو دید بغلم کرد و منم بی رودروایسی توی بغلش زجه زدم،اونقدر گریه کردم که متوجه خیس شدن چادر مهشید نشدم،وقتے از توی بغلش بیرون اومدم دیگه نای نفس کشیدن نداشتم! سرم گیج میرفت و هر لحظه ممکن بود زمین بخورم. مهشید:رعنا بیا بریم،حاله سارا خوب نیست! اصلا فرصت حرف زدن به من ندادن،منو دنبال خودشون میکشوندن که یهو حس کردم زیر پام خالی شد و سیاهی مطلق.... {پارسا} وقتے اون حرفارو به سارا زدم فهمیدم حالش بد شد،رنگش پرید،بغض کرده بود... توی افکارم پرت بودم که با صدای زنگ گوشیم منو به خودم آورد،مهشید بود! چیکارم داره؟ تماسو وصل کردم +جانم؟سلام مهشید:پارسا بیا بیمارستان سیدالشهدا! متعب شدم و گفتم:چی شده؟ مهشید:سارا حالش خوب نیست!از حال رفته +لوکیشن بده من نمیشناسم اینجارو! مهشید:باشه الان فرصت حرف زدن نداد و سریع تماسو قطع کرد! وای خدا!دوروز اومدیم مشهد،این دختر چش شد یهو؟؟ +بچه ها مهدی و رضا نگاهم کردند و به علامت "چی"سرشونو تکون دادن +حاله خانم ابراهیمی خوب نیست!باید برم بیمارستان،میایین؟؟ مهدی:چی شده؟؟ +نمیدونم چیزی نگفت رضا:پاشین پاشین بریم ببینیم چش شده از جامون بلند شدیم و بعد از سلامی دوباره به آقا امام رضا(ع) به سمت ماشین راه افتادیم. بعد از ربع ساعت رسیدیم به بیمارستان... وارد سالن بیمارستان که شدیم مهدی تا رعنارو دید گفت:اِ رعنا منو رضا با تعجب نگاهش کردیم که گفت:خب حالا،رعنا خانم! منو رضا سرمونو به علامت حالا خوب شد تکون دادیم و به سمت رعنا قدم برداشتیم... رعنا تامارو دید به سمتمون اومد وبا استرس گفت:سلام سلام کردیم که رضا گفت:چیشده؟ رعنا:نفهمیدیم چش شد.گریه میکرد،بعدش هم که از حال رفت.الانم دکتر بالا سرشه منتظر به در اتاق خیره شده بودیم که دکتر از در بیرون اومد رعنا گفت:چش شده اقای دکتر؟ دکتر:به اون خانم همراهشون گفتم...میتونید ببینینش فهمیدم منظورش مهشیدِ سرمونو تکون دادیم و با گفتن یاالله وارد اتاق شدیم... ادامه دارد.... مهشید‌ بالا سر سارا که روی تخت دراز کشیده بود ایستاده بود و به سارا خیره شده بود،توی چشماش غم بود،نگران شدم. خواستم سلام کنم که مهشید تامارو دید انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش،سرمونو به علامت"سلام"تکون دادیم که مهشید به سمتمون اومد و گفت:من برم داروهاشو بخرم! از در اتاق بیرون رفت که منم دنبال سرش راه افتادم! چادرشو توی دستم گرفتم و گفتم:وایستا مهشید! ایستاد و نگاه پر غمشو به چشمام دوخت:بله؟ +چرا حالش بد شد؟دکتر چی گفت؟ مهشید:مثله اینکه یه شک عصبی بهش وارد شده!مشکل قلبی هم که داره اوضاع رو خطرناک کرده،دکتر گفت تا مرز سکته قلبی پیش رفته! بهت زده به حرفای مهشید فکر میکردم،شک عصبی؟ اگه طوریش بشه چی؟ +یعنی...یعنی چی؟ مهشید:یعنی اینکه آقا پارسا گفتم تا مرز سکته قلبی رفته،دکتر گفت الان حالش خوبه!الانم اگه شما اجازه بدی بنده برم داروهاشو بخرم... +بده من برم بخرم مهشید:خودم میرم داداشی +بده دیگه! مهشید نسخه‌ی‌ داروهارو به دستم داد و دوباره به اتاق برگشت ذهنم خیلی درگیر بود،تا قبل از اینکه اون حرفارو بهش بزنم حالش خوب بود! یعنی بخاطر حرفای من حالش اینقدر بد شده؟ مگه من چی گفتم بهش؟ توی افکار خودم بودم که دستی روی شونم نشست برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم،مهدی با لبخند گفت:بده من نسخه رو ده دقیقه وایستاده اینجا زل زده به دیوار +چی؟ مهدی‌:تو داری به چی فکر میکنی؟نکنه خبراییه؟مربوط به سارا خانومه؟ +نه بابا!چه خبرایی!! مهدی نسخه رو از دستم بیرون کشید و گفت:تو همین جا بمون فکراتو بکن،
ادامه پارت ۳۸ منم میرم دارو های بچه مردمو بگیرم چشمکی زد و به سمته داروخونه بیمارستان راه افتاد. لبخندی به طرز فکر مهدی زدم و به سمت صندلی های راه روی بیمارستان که دقیقا روبه‌روی‌ اتاق سارا بود قدم برداشتم. ذهنم خیلی درگیر بود،درگیر سارا،حرفای خودم!اشکی که اون موقع از گوشه‌ی‌ چشمش چکید و هیچ کس جز خودم متوجه نشد،نگاه های پر غمش توی حرم،گریه های آرومش زیر بارون،مهربونیاش،برخوردمون توی کوچه....اصلا یادم رفت بابت برخوردمون توی کوچه ازش معذرت خواهی کنم!الان چه فکرایی که پیشه خودش نمیکنه... در اتاق باز شد و رعنا از در اتاق بیرون اومد،کنارم ایستاد و من من کنان گفت:آقای احمدی! نگاهش کردم و گفتم:بله؟ رعنا:سارا تا یک ساعت دیگه سرمش تموم میشه،شما برید دیگه! +من نمیرم ولی شما با مهدی و رضا برید رعنا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:نمیش خواست ادامه‌ی حرفشو بزنه که مهدی از ته سالن گفت:من اومدم[دستشو بالا آورد] خوب میدونستم این خودشیرینی ها برای چیه! خنده‌ی‌ کوتاهی کردم و گفتم:تعارف که نداریم،شما برید من بعدا با مهشیدو خانم ابراهیمی میام. رعنا به اجبار قبول کرد و بعد از دوسه دقیقه با مهدی‌ و‌ رضا از بیمارستان خارج شد... روی صندلی ها منتظر نشسته بودم که مهشید از اتاق بیرون اومد و کنارم روی صندلی نشست بی مقدمه گفت:به سارا چی گفتی؟ با تعجب نگاهش کردم،فکر نمیکردم سارا چیزی راجب به موضوع رعناخانم چیزی به بقیه بگه! ادامه دارد
+چیزی نگفتم! مهشید کمی صداشو بالا برد گفت:نگفتی؟گفتی دیگه گفتی!این بیچاره تا قبل از اینکه تورو ببینه حالش خوب بود،نه من نه رعنا چیزی بهش نگفتیم که بخواد حالش اینقدر بد شه!بگو چی گفتی بهش پارسا،بگو! سکوت کردم و چیزی نگفتم،حالا دیگه مطمئن شدم همه‌ی‌ اینا بخاطر حرفای منه! کاش چیزی نمیگفتم،به خودم لعنت فرستادم و سرمو انداختم پایین مهشید:من میرم براش آبمیوه بخرم!میام... سرمو به علامت"باشه"تکون دادم که مهشید از کنارم پاشد و به سمت خروجی بیمارستان قدم برداشت. نمیتونستم با خودم کنار بیام!باید بهش میگفتم که سوءتفاهم پیش نیاد...از جام بلند شدم و چند تقه‌ای به در زدم! چیزی نگفت که دوباره در زدم آروم بفرماییدی گفت آروم درو باز کردم،متوجه حضورمن نشده بود،سرشو چرخونده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد... سرفه‌ی‌ مصنوعی کردم که سرشو برگردوند و از دیدن من جا خورد!آهسته خودشو از روی تخت بالا کشید و نشست.آروم سلام کردم که جوابمو داد... حس میکردم دستاش میلرزه ولی نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم اما میفهمیدم خیره شده به صورتم.... +راستش....راستش اومدم اینجا که یچیزی بگم... سرشو آروم تکون داد و گفت:چی؟ +خب...... نمیدونستم چجوری بگم! +نمیدونم چجوری بگم! سارا:راحت باشید صداش میلرزید،خیلی خوب متوجه لرزش صداش شدم و ته دلم برای گفتن حرفام خالی شد...! +خب فکر میکنم سوءتفاهم بوجود اومده،امروز توی حرم نشد درست بگم که مهدی از رعنا خانم خوشش اومده،به من گفت که بهش کمک کنم!فکر نمیکردم که اینقدر ناراحت شید،واگرنه بهتون نمیگفتم....! حس کردم دیگه نفس نمیکشه!فقط به صورتم خیره شده بود،نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به صورت بی حالش خیره شدم!دوباره به خودم لعنت فرستادم که چرا اینارو بهش گفتم!الان دوباره حالش بد میشه +حالتون خوبه؟ همینجور که خیره به صورتم بود سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:ممنونم متعجب شدم!از چی ممنونه؟از اینکه واقعیتو بهش گفتم!خب بخاطر همین حرفام حالش بد شد،ولی ای کاش میفهمیدم چرا؟دلیل این حال بدش چی میتونه باشه! سرمو‌ تکون دادم و گفتم:ازچی؟ سارا:هی...هیچی...هیچی هنوز قانع نشده بودم که مهشید وارد اتاق شد و با چشم به من اشاره کرد برو بیرون. "با اجازه"ای گفتم و از از اتاق بیرون رفتم.... [15دقیقه بعـد] +مهشید جان؟ مشهید:بله؟ +هیچی مهشید:بگو دیگه +امممم....میگم تو میدونستی خانم ابراهیمی مشکل قلبی داره؟ سرشو تکون داد و با گوشه‌ی چادرش بازی کرد و گفت:اره،میدونستم +خب چرا به من نگفتی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا باید میگفتم؟ +خب باید میگفتی دیگه! مهشید:خب چراااا؟ +چون ممکنه تو سفر مشکلی بوجود بیاد که اومد! مهشید:اها....فکر کردم نگرانش شدی +خب نگرانش که شدم مهشید:نگرانششش؟یا نگرانشون؟ خواستم جوابشو بدم که دکتر اومد و داخله اتاقِ سارا شد! مهشید:بیا بریم ببینیم چی میگه! +منم بیام؟؟ مهشید:اره بیا بریم از روی صندلی ها پاشدیم و به سمت اتاق قدم برداشتیم.پرستار درحال جدا کردن سرم از دست سارا بود. خانم‌دکتر:خب دخترم!حالت خوبه؟ سارا لبخندی زد و گفت:خوبم رو کرد به من و گفت:پسرم!هوای خانومتو داشته باش! منو سارا و مهشید داشتیم با تعجب به دکتر نگاه میکردیم که مهشید به خودش اومد و دستشو به صورت تند ولی محکم به بازوم زد که منم به خودم اومدم دهنم باز کردم و گفتم:چشم چشم تا اینو گفتم سارا مهشید زدن زیر خنده که باعث شد منم لبخند بزنم!لبخندی از اعماق وجود!
سه پارت تقدیم نگاهتون
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
تا افتخار بعدی خدانگهدار✋ 🙈😂 #مرگ_بر_منافق #سیاسی دختران انقلابی} @Revolutio
دخمل ها شبکه ۱ برای ۵ ثانیه به دست منافقین افتاد و توی این پنج ثانیه متاسفانه به رهبر معظم انقلاب توهین کردن به همین دلیل یک پویش همگانی هست که همه توی این چند روز پروفایلشون عکس رهبر باشه 😍 ببینم چند نفر این کارا می کنند