eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
151 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
آخی جانم یک پارت دیگه بزارم بخوانید بقییه ش رو یا بزارم صبر تون را تقویت کنید؟ 😂
نه اشکال نداره صبرتون راتقویت کنید بعد توی زندگی به دردتون می خوره
😂😂 آقا باشه چرا توی ناشناس حرف های........ میگید معلومه اصلا صبر نداریدا باشه میزارم😂😂😂
☁️☘☁️☘ ☘☁️☘ ☁️☘ ☘ از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون ازمایشگاه راه افتادیم پارسا:میگم سارا خانم؟ +بله؟ پارسا:یک هفته دیگه انتخاباته...شما دانشگاه میرید؟ +اره...چند تا از بچه ها گفتن برم اگه اتفاقی افتاد جمعش کنیم پارسا:خودتونو توی دردسر نندازید سارا:نه بابا...کسی کاری به من نداره پارسا:خداکنه همینطور باشه [چنددقیقه‌بعد] پارسا همینجور که برگه آزمایشو به دستم میداد گفت:خب همه چیز ردیفه،فقط مونده خرید لباس عقد از حرفش جا خوردم... +من یچیزی میپوشم دیگه...مهم نیست حس کردم ناراحت شد ولی زود گفت:باشه،نظرتون چیه بریم گلزار شهدا؟ کمی فکر کردم و گفتم:موافقم پارسا لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد و همزمان گفت:پیش بسوی رفقا... فکر نمیکردم اینقدر مهربون باشه،این پارسایی که من الان میبینم اون پارسای چند ماه پیشه سربه‌زیر که یک کلمه حرف رو باهام به زور میزد نیست!! وقتی رسیدیم گلزار شهدا یاد اون روز افتادم،اون روز که هردو چشمامون بارونی بود... دلیل اشکای من پارسا بود،ولی دلیل اشکای اون... کنجکاو شدم اون روز برای چی گریه میکرد،همینجور که به مزار شهید زل زده بودیم گفتم:میتونم یه سوال بپرسم؟ پارسا:بله +امممم...شما اون روز اینجا که نذاشت ادامه‌ی حرفمو بزنم و خودش منظورمو فهمید،گفت:مسئله‌ی کاری بود متعجب گفتم:واقعا؟ پارسا:بله هروقت برام مشکلی پیش میاد،میام اینجا...شما چرا اون روز ناراحت بودین؟ الان باید بهش چی میگفتم؟میگفتم بخاطر تو؟واقعا چی باید بگم؟بگم چون مهشید گفته بود دارین میرین خاستگاری؟ با یادآوری اون روز نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دلم گرفته بود پارسا:اون روز فکر نمیکردم اینجا ببینمتون! نگاهش کردم و با لبخند گفتم:منم! ☘ ☁️☘ ☘☁️☘ ☁️☘☁️☘
☘☁️☘☁️ ☁️☘☁️ ☘☁️ ☁️ [سه روز بعد] ‌عاقد:دوشیزه ‌مکرمه‌ سرکار خانم سارا ابراهیمی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای پارسا احمدی با مهریه‌ی معلومه در بیاورم؟ سرمو انداخته بودم پایین و به آیات سوره‌ی نور خیره شده بودم،آروم آروم اشک میریختمو توی دلم دعا میکردم مهشید:عروس رفته گل بچینه عاقد:برای بار دوم عرض میکنم،بنده وکیلم؟ مامان:عروس رفته گلاب بیاره عاقد:برای بار سوم عرض میکنم،آیا بنده وکیلم؟ سکوت بدی توی جمع حاکم شد.همه منتظر من بودند تا بله بگم،چقدر منتظر این لحظه بودم! سرمو بلند کردم و به پارسا نگاهی انداختم،نگاهم کرد و چشماشو روی هم فشرد،با این کارش ته دلم قرص شد و گفتم:با اجازه پدرم،مادرم‌،و بزرگترای جمع،بلـہ! صدای دست زدن افراد داخل سالن بلند شد و همه با مهربونی به منو پارسا تبریک گفتن... بعد از روبوسی با مهشید،مهشید گفت:مبارک باشه!خوشبخت شین و به پای هم پیر شین خندیدم و گفتم:ممنون صالح اومد و کنار مهشید ایستاد صالح:مبارک باشه آبجی رو کرد به سمت پارسا و گفت:پارسا مبارکت باشه!خوشبخت شین و البته به پای هم پیر شین! منو پارسا باهم گفتیم:ممنون مهشید:چرا میگید ممنون؟باید تو این جور مواقع بگید انشالله نمیتونستم بگم انشالله،همه چیز به پارسا مربوط میشد،کاش اونم مثل من اینقدر دوستم داشت سکوت کردم و سرمو انداختم پایین،پارسا گفت:انشالله با تعجب بهش نگاه کردم که لبخندی زد و........ ☘ ☁️☘ ☘☁️☘ ☁️☘☁️☘
تقدیم نگاهتون انشالله فردا هم چند پارت تقدیم میشه
۰سماوات۰: حمایتی حمایت بشن گل دخترا @range_eghtedar
رفقا یک حکایت بگم شاید تلنگری برای نماز خواندنمون بشه دقیق یادم نیست ولی یادمه از پدرم چند سال پیش شنیدم شاید شما ها هم شنیده باشید یک روز شیطان به سراغ کسی میره که اون را وسوسه کنه میبینه اون مرد نماز نمی خوانه شیطان بهش میگه من با تو زیر یک سقف نمی خوابم مرد میپرسه چرا؟ شیطان میگه من به بنده خدا سجده نکردم که رانده شدم و نفرین شدم تو به خدای خودت سجده نمیکنی میترسم بلایی به این سقف نازل بشه.... 💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این یک داستان داستان بعد این هست که آقایی تعریف میکنه که موقعی کودک بوده پدرش وقتی می خواسته مادرش را برای نماز صبح بیدار کنه بهش میگفته خانم پاشو نماز انقدر توی قبر می خوابیم که دیگه کسی نمیاد صدامون کنه... 💔 الان وقتشه پاشو این آقا میگفت این جمله من را مثل فنر بلند میکرد..
نظرتون در مورد رمان چیه خوشحال میشم بشنوم تا نگید بقییه ش را نمگذارم 😐😂 https://harfeto.timefriend.net/16442370216660
شما خیلی عالیه آدم با خوندن هر قسمت بیشتر مشتاق میشه تا ادامشو بخونه لطفا زیاد بزارید پاسخ ما بله منم با اینکه خواندمش ولی باز وقتی براتون میگذارم میخوانم رمان زیبایی هست و بر اساس واقعیت هست خوشحالم دوست دارین😘♥🌷
شما سلام هم کانالتون و هم رمان خیلی عالیه فقط اینکه خیلی دیررررر میزاری رمان رو روزی چند بار میام ایتا فقط ادامه این رمان رو بخونم میبینم پنجاه تا پیام اومده ولی رمان نیس🥴 پاسخ ما خوشحالم دوست دارین بله من فقط رمان را صبح ها میگذارم روزی ۳ پارت یا بیشتر اگه می بینید دیر میشه ببخشید شما ظهر که بیایین حتما رمان را گذاشتم می توانید بخوانید و اینکه خب اگه بخواهم همش را بزارم که دیگه جذابیت نداره پس صبور باشید 😜😂♥
شما https://eitaa.com/Revolutio/12461 آره آره بزارید دو پارت دیگه😅 پاسخ ما باشه 😂😜
شما خیلی خوبه رمانتون یکم بیشتر بزارین پاسخ ما ممنون چشم حتما😂😜 ♥♥
شما خیلی رمان خوبیه دستتون دردنکنه پاسخ ما خواهش میکنم ♥وظیفه هست ♥♥
شما سلام رمان دستان تو عالیه لطفا روزی ۱۰ پارت بذارین پاسخ ما عجله دارینا 😂 صبر و تقوا دوستان 😂 دست من نیست باید ادمین رمان برای من بفرستن سعی میکنم بیشتر بزارم ♥ ♥♥
شما عالیه رمان من که خیلی دوستش دارم پاسخ خوشحالم عزیزان که خوشتون آمده ♥♥
شما لطفاً بیشتر بزارین ممنون😁 پاسخ حتما عزیزان بمونید برامون ♥😜😂 ♥♥
شما هرچقدر بخوای پول میدم ولی روزی 8پارت بزار پاسخ وای وای وای این دوست مون اصلا صبر نداره حق دارید خودم هم همین جوریم 😂😂😂♥♥♥♥🌷🌷🌷 پول نمی خواهد بدید می گذارم باید هماهنگ کنم با ادمین بعد چشم
برم بزاریم دوتا پارت دیگه رو
☘☁️☘☁️ ☁️☘☁️ ☘☁️ ☁️ با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و دستشو روی دستای سرد تراز یخم گذاشت! معنی این کارش چی بود؟یعنی اونم منو دوست داره؟شاید داره جلوی خانواده و فامیل نقش بازی میکنه،شاید میخواد کسی شک نکنه... نه نه...هیچکدوم ازینا دلیل خوبی نیست! تو صورتش زل زدم که چشماش برق زد،نمیدونم چرا،ولی گریه کردم...های های اشک ریختم! همه افراد در سالن با تعجب به منو پارسا نگاه میکردن که پارسا دم گوشم گفت:فرشته ها که گریه نمیکنن! چقدر مهربون بود و من نمیدونستم... اشکامو پاک کردم که مامان گفت:چی شد سارا؟ +هی...هیچی.... در همین لحظه در سالن با شدت باز شد و دانیال وارد سالن شد... بافریاد گفت:اینجا چه خبره؟ بابا با آرامش تمام گفت:عقد دخترمه...مشکلی داری؟ دانیال با صدایی پراز بغض گفت:چرا عمو؟چرا؟ بابا:چی چرا؟انتخاب با سارا بود،البته منم پارسا رو مثل پسر خودم دوست دارم و میدونم که دوتایی باهم خوشبخت میشن،مطمئنم! دانیال:یعنی با من بدبخت میشد؟ آروم خندیدم و پارسا هم خندید و دستمو بیشتر توی دستش فشرد... دانیال متضاد کلماتو خوب بلد بود و منظورشو میرسوند ولی یجوری حرف میزد،با لحجه‌ی انگلیسی!ترکیبی از زبان فارسی و انگلیسی! دانیال:من بخاطر سارا برگشتم ایران،اونوقت شما... ادامه‌ی حرفشو نزد و و گفت:من سارا رو دوست دارم با این حرفش پارسا از جاش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:درست حرف بزن آقا دانیال پوزخندی زد و گفت:هه...تو حرف نزن جوجه مثبت!دارم با بزرگترت حرف میرنم بابا:دانیال!درست بهت میگم برو بیرون...نذار حرمت ها بشکنه! دانیال:عمو! بابا:برو! دانیال:باشه میرم...ولی نمیذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره،منتظر باشین ‌ و بی توجه به چشمای پراز حیرت ما از در سالن بیرون رفتـ ☘ ☁️☘ ☘☁️☘ ☁️☘☁️☘
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 از ماشین پیاده شدیم و بعد از اینکه پارسا در ماشینو بست گفت:چیزی میخوری؟ +نه پارسا:میشه بگی به چه چیزایی حساسیت داری که دیگه نخرم؟ +دیگه هیچی،فقط انار پارسا:خوبه،منم به شیرموز‌ حساسیت دارم +یعنی به موز خالی حساسیت نداری؟ پارسا:نه...فقط شیرموز...نمیدونم بدنم با ترکیب اینا چه مشکلی داره! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:از خودش بپرس! پارسا گیج گفت:از کی؟ +بدنت! پارسا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد سرمو به علامت "چی"تکون دادم که اومد جلو و دستمو گرفت... پارسا به اون طرف خیابون اشاره کرد و گفت:چه لباسای خوشگلی! به ویترین مغازه نگاه کردم،همه لباسا دخترونه بودن و البته شیک و قشنگ! +اره خیلی نازن پارسا دستمو توی دستش فشرد و گفت:خب بیا بریم +کجا؟ پارسا:باید برا عروسم یه چیزی بخرم! بغض کردم،نمیتونستم نگاهش کنم...چشماش یه جاذبه خاصی داشت که منو توی سیاهی خودش غرق میکرد... خیلی آروم گفتم:ممنون پارسا همینجور که به سمت راست و چپ خیابون نگاه میکرد گفت:خواهش میکنم لبخندی زدم و اشکای از سر خوشحالیمو پاک کردم پارسا:فردا انتخاباته...باید توی دانشگاه مواظب باشی +باشه،زود‌برمیگردم پارسا:خوبه وارد مغازه شدیم که فروشنده گفت:سلام خوش اومدین منو پارسا سلام کردیم که پارسا روبه من گفت:کدوم؟ نگاهمو سرتاسر روی لباس های مغازه چرخوندم که لباسی توجهمو جلب کرد انگشت اشاره‌امو به سمتش گرفتم و گفتم:اون چطوره؟ پارسا:قشنگه...بپوشش! +بپوشم؟ پارسا:اره دیگه...باید ببینیم اندازه‌اته یا نه! +باشه
دلم نمیاد نارحت تون کنم یک پارت دیگه هم میگذارم 😂
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 از ماشین پیاده شدیم و بعد از اینکه پارسا در ماشینو بست گفت:چیزی میخوری؟ +نه پارسا:میشه بگی به چه چیزایی حساسیت داری که دیگه نخرم؟ +دیگه هیچی،فقط انار پارسا:خوبه،منم به شیرموز‌ حساسیت دارم +یعنی به موز خالی حساسیت نداری؟ پارسا:نه...فقط شیرموز...نمیدونم بدنم با ترکیب اینا چه مشکلی داره! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:از خودش بپرس! پارسا گیج گفت:از کی؟ +بدنت! پارسا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد سرمو به علامت "چی"تکون دادم که اومد جلو و دستمو گرفت... پارسا به اون طرف خیابون اشاره کرد و گفت:چه لباسای خوشگلی! به ویترین مغازه نگاه کردم،همه لباسا دخترونه بودن و البته شیک و قشنگ! +اره خیلی نازن پارسا دستمو توی دستش فشرد و گفت:خب بیا بریم +کجا؟ پارسا:باید برا عروسم یه چیزی بخرم! بغض کردم،نمیتونستم نگاهش کنم...چشماش یه جاذبه خاصی داشت که منو توی سیاهی خودش غرق میکرد... خیلی آروم گفتم:ممنون پارسا همینجور که به سمت راست و چپ خیابون نگاه میکرد گفت:خواهش میکنم لبخندی زدم و اشکای از سر خوشحالیمو پاک کردم پارسا:فردا انتخاباته...باید توی دانشگاه مواظب باشی +باشه،زود‌برمیگردم پارسا:خوبه وارد مغازه شدیم که فروشنده گفت:سلام خوش اومدین منو پارسا سلام کردیم که پارسا روبه من گفت:کدوم؟ نگاهمو سرتاسر روی لباس های مغازه چرخوندم که لباسی توجهمو جلب کرد انگشت اشاره‌امو به سمتش گرفتم و گفتم:اون چطوره؟ پارسا:قشنگه...بپوشش! +بپوشم؟ پارسا:اره دیگه...باید ببینیم اندازه‌اته یا نه! +باشه 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 پارسا تقه ای به در اتاق پرو زد و گفت:ساراخانم! +بله؟ پارسا:درو باز نمیکنی؟ +چرا چرا...الان درو باز کردم که پارسا نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:چقد بهت میاد! لبخندی زدم و گفتم:ممنون پارسا:بچرخ چرخیدم که پارسا بشکنی زد و گفت:اینه!در بیار برم حساب کنم +نه ممنون...خودم حساب میکنم پارسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟ +گفتم خودم حساب میکنم پارسا خندید و گفت:پس من چیکارم؟ لبخندی از اعماق وجود زدم...امروز بهترین روز زندگیم بود،با هر لبخند پارسا میمردم و زنده میشدم! بعد از اینکه چادرمو پوشیدم از اتاق پرو بیرون اومدم که پارسا گفت:سارا بیا رفتم کنارش ایستادم و گفتم:هوم؟ پارسا دست گذاشت روی دوتا روسری و گفت:بنظرت کدومشو برا مهشید بخرم؟ مثل بچه ها حسودیم شد و گفتم:هر کدوم خودت دوست داری! پارسا دستشو گذاشت روی همون روسری‌ای که چشممو گرفته بود و پولشو حساب کرد... وقتی از در مغازه بیرون اومدیم پارسا دستمو گرفت...با انگشت شصتش روی دستمو نوازش میکرد...داشتم ذوق مرگ میشدم که گفت:بستنی بخوریم؟ میخواستم بگم نه...شاید همه‌ی اینا یه خواب بود،یه رویا...اگه بستنی میخوردم سردیه بستنی منو از خواب بیدار میکرد و من حسرت دیدن دوباره‌ی همچین خوابیو باید به گور میبردم... ایستادم که پارسا هم ایستاد پارسا:چیزی شده؟ +اره پارسا با ترس گفت:چی شده؟ +من خوابم؟ پارسا:یعنی چی؟ +من خوابم؟ پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!حالا بریم بستنی بخوریم؟ 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
۴ پارت شد 😐💔😂😜
ان شاءالله بعد تبادل فعالیت میکنم
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
۴ پارت شد 😐💔😂😜
نمیدانم چرا پارت ۸۰ با ۷۹ یکی هست چون گفتم چهار تا پس یکی دیگه هم میگذارم و پارت ۸۲ همون ۸۳ هست 🤦🏻‍♀️یک شماره در پارت گذاری اشتباه شده من معذرت می خواهم
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!بریم بستنی بخوریم؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اره بریم وارد بستنی فروشی شدیم که پارسا گفت:چی میخوری؟ +فرقی نداره پارسا:پس بشین من میام خیلی عجیب بود،همه چیز عجیب بود...چیشد که اینقدر عوض شد؟نمیفهمم خدا نمیفهمم! با انگشتام روی میز خط های فرضی میکشیدم که پارسا اومد و نشست روبه‌روم... دلمو زدم به دریا و گفتم:پارسا! پارسا نگاهشو از یخ در بهشت ها گرفت و گفت:بله؟ +تو منو دوست داری؟ پارسا از سوالم جا خورد ولی زود گفت:چرا میپرسی؟ +خب...خب تو تغییرکردی...تو قبلا اصلا نگاهمم نمیکردی! پارسا با خونسردی گفت:نگاه کردن به نامحرم اصلا خوب نیست،ولی... زود گفتم:ولی چی؟ پارسا زل زد تو چشمام و گفت:خودت اگه جای من بودی اینکار میکردی سارا +منظورتو نمیفهمم پارسا:خب من یه بار قبلا ازت خاستگاری کردم خندیدم و با تعجب گفتم:کِی؟ پارسا:سارا خودتو نزن به اون راه...هرکسی هم بجای من بود کسی که یک بار بهش جواب منفی داده رو نگاه نمیکرد،چرا؟چون کمی فکر کرد و گفت:نمیشد دیگه نمیشد! با بهت بهش خیره شدم و گفتم:من اصلا نمیدونم درباره‌ی چی حرف میزنی! پارسا:سارا! +خب من واقعا نمیدونم داری چی میگی! پارسا:واقعیت!یکی دوماه قبل از کنکور من ازت خاستگاری کردم،ولی تو بدون اینکه منو ببینی جواب رد دادی! کمی فکر کردم که یاد اون روز افتادم.... اون روز که صالح بعد از چند وقت اومد پیشمون و گفت"برات خاستگار اومده....برو درستو ادامه بده" عصبی خندیدم و گفتم:چی میگی؟من نمیدونستم اون تویی!چرا بابا نگفت تویی؟چرا مامان نگفت؟چرا صالح نگفت! عصبی از جام بلند شدم که پارسا هم از جاش بلند شد... پارسا:کجا میری؟ با بغض گفتم:پارسا بذار برم...میخوام تنها باشم از کنارش رد شدم و از مغازه بیرون رفتم... کم کم داشت شب میشد ولی من نمیتونستم با هیچی کنار بیام...چرا صالح گفت نمیشناسش؟چرا کسی چیزی به من نگفت؟چرا؟ گریه میکردم و با خودم حرف میزدم...نمیدونم چرا با اینکه فهمیده بودم پارسا هم منو دوست داره ولی خوشحال نشده بودم! رهگذران با تعجب چیزی میگفتن و سرشونو به علامت تاسف تکون میدادن... اصلا نفهمیدم کِی رفتم وسط اتوبان ولی خیلی دیر شده بود.با صدای کامیون بزرگ به خودم اومدم...در فاصله‌ی ده یازده متری بودم باهاش ولی نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم! صدای بوق کامیون میومد ولی من همینجور ایستاده بودم و به پارسا فکر میکردم،به این چند ماه فکر میکردم... چشمامو بستم و منتظر برخورد کامیون با خودم بودم که کسی دستمو کشید و هردو پرت شدیم یه طرف... چشمامو بسته بودم و میترسیدم بازشون کنم...صدای نفس های پارسا میومد. پارسا با فریاد گفت:چیکار میکنی سارا!میخواستی خودتو به کشتن بدی؟ چیزی نگفتم که اینار با صدایی بلندتر از قبل گفت:با توام! چشمامو باز کردم و نگاهش کردم...لباساش خاکی شده بودن مثل چادر من! خیلی آروم گفتم:پارسا پارسا اومد نزدیکم نشست و گفت:جانم؟حواست کجا بود سارا؟میخواستی به کشتنمون بدی! بغضم شکست و با گریه گفتم:ببخشید پارسا از جاش بلند شد و گفت:اشکال نداره.ولی حواستو بیشتر جمع کن،الان هم پاشو بیا بریم... آروم گفتم:نمیتونم 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕