برید الله اکبر بگید بعد بیایید بخوانید کسایی هم که رفتن تپه نور شهدا فیلم یا عکس برام بفرستن خوشحال میشم و در کانال میگذارم
اللهاکبر...✌️
اللهاکبر...✌️
اللهاکبر...✌️
اللهاکبر...✌️
اللهاکبر...✌️
اللهاکبر...✌️
اللهاکبر...✌️
اللهاکبر...✌️
#اللهاکبر...✌️
#اللهاکبر...✌️
#اللهاکبر...✌️
میگم فردا یادتون نره فیلم عکس از راهپیمایی های شهرتون عکس فیلم هرچیزی خوشحال میشم
بوی گل سوسن و یاسمن آید.mp3
5.95M
°✿فدک✿°
بوی گل سوسن و یاسمن آید
#ایران
↻<♥⛓>••
━━━━●────────
⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
#سرود
#موسیقی🎼🎤
🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
بهار خجسته باد .mp3
3.59M
°✿فدک✿°
بهار خجسته باد
#ایران
↻<♥⛓>••
━━━━●────────
⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
#سرود
#موسیقی🎼🎤
🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
الله الله الله .mp3
6.56M
°✿فدک✿°
الله الله الله
#ایران
↻<♥⛓>••
━━━━●────────
⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
#سرود
#موسیقی🎼🎤
🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
۲۲ بهمن .mp3
2.66M
°✿فدک✿°
۲۲ بهمن
#ایران
↻<♥⛓>••
━━━━●────────
⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
#سرود
#موسیقی🎼🎤
🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
بهمن خونین جاویدان .mp3
9.62M
°✿فدک✿°
بهمن خونین جاویدان
#ایران
↻<♥⛓>••
━━━━●────────
⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
#سرود
#موسیقی🎼🎤
🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
خمینی ای امام .mp3
1.03M
°✿فدک✿°
خمینی ای امام
#ایران
↻<♥⛓>••
━━━━●────────
⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
#سرود
#موسیقی🎼🎤
🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
لاله ی در خون خفته .mp3
1.36M
°✿فدک✿°
به لاله ی در خون خفته
#ایران
↻<♥⛓>••
━━━━●────────
⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
#سرود
#موسیقی🎼🎤
🇮🇷 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛓>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🇮🇷
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷یوم الله ۲۲ بهمن مبارک باد
✨امام خمینی (ره) :
۲۲ بهمن در طول زندگی و برای نسلهای آینده، باید سرمشق همه قرار گیرد
✨امام خامنه ای (مد ظله عالی):
بهمن متعلق به ملت ایران، امام بزرگوار، و شهداست،
دشمن تلاش دارد این ثروت عظیم ملی را متزلزل کند، بنابراین باید با تمام قوا در صحنه بود،
و عاقلانه و مدبرانه حرکت کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
برخیز، که فجر انقلاب است امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا، نقش بر آب است امروز
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
⚘اللهمعجلالولیکالفرج⚘
زیادمون کنید😍⃘⃓༴྇🌐
کپی با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان (عج) آزاد✔
ورود آقایان ممنوع❌
ورود پسران ممنوع❌
لینک کانال چادرم افتخارمه(.. :
@fgeydkjdjdfh
@fgeydkjdjdfhh
:لینک کانال استیکر مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «انقلاب کردیم که چی بشه؟»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 مهدویت فقط یک آرمان نیست! واقعیته، محقق خواهد شد...
#انقلاب_و_مهدویت
رفقا؟ امروز.... 🙄
تاریخ اینه😂😐😍
0⃣0⃣/1⃣1⃣/2⃣2⃣
جالب بود گفتم ببینید😂
📕🖇📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕
🖇📕
📕
#دستان_تو
#پارت_98
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به صورت مهربونش خیره شدم...
اینقدر موهاشو بهم ریختم و دوباره صاف و مرتبشون کردم که چشماشو کم کم باز کرد و گفت:نکن کوچولو!
خندیدم و گفتم:پارسا برو به پرستار بگو بیاد دیگه!
پارسا سرشو از روی دستم بلند کرد و نگاهم کرد،خواست چیزی بگه که گفتم:البته اگه خودت نمیخوای از دستم جداش کنی!
پارسا خندید و گفت:نه...الان میرم
لبخندی زدم و گفتم:برو دیگه
پارسا با اخمی ساختگی گفت:میرم!
+برو!
پارسا خندید و گفت:چشم رفتم!
+برو
پارسا از روی صندلی بلند و گفت:رفتم بابا رفتم!
+برو
پارسا:سارااااا
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:بله؟
پارسا چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت...
کنجکاو شده بودم ببینم کی cd های ضدانقلابی رو توی کیفم گذاشته،چرا اینقدر با برنامه ریزی دقیق؟یعنی از عمد بوده و کسی اتفاقی اینکارو نکرده؟
ذهنم درگیر شده بود و باید از پارسا بپرسم،حتما اون میدونه به هرحال اون منو از اون اتاق تاریک و ترسناک نجات داده
پارسا با یه پرستار وارد اتاق شدن که پرستار با لبخند گفت:حالت خوب شد؟
جوابشو با لبخند دادم و گفتم:خوب شد!
پرستار:خب خداروشکر...سرمت هم که تموم شد
کلا از سرنگ و آمپول میترسیدم و بخاطر همین چشمامو بستم و گفتم:اره
پرستار:میترسی؟
چشمامو آروم باز کردم و گفتم:نه...مگه بچم؟
پرستار چیزی نگفت و مشغول جدا کردن سرم از دستم شد...
نگاهی به پارسا انداختم که دست به سینه ایستاده بود و با لبخند به صورتم نگاه میکرد...
وقتی پرستار کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت و همزمان با بیرون رفتنش پارسا گفت:آماده شو بریم
از جام بلند شدم و گفتم:من آمادهام بریم
پارسا به سمت جالباسی رفت و چادرمو برداشت،به سمتم اومد و چادرمو دستم داد و گفت:همین الان بریم خونه مامان اینا؟
+الان؟مگه ساعت چنده؟
پارسا به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت:پنجه!
+اووووووو...چقد زود گذشت
آروم گفتم:با تو کلا زود میگذره
انگار پارسا شنید و گفت:با توام!
📕
🖇📕
📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕
🖇📕
📕
#دستان_تو
#پارت_99
سوار ماشین که شدیم کولر ماشین پارسا رو روشن کردم و با غرغر گفتم:گرمه خداااااا
پارسا خندید و گفت:بستنی پایهای؟
سرمو کج کردم و گفتم:بدجور
پارسا ماشینو روشن کرد و گفت:پیش به سوی بستنی
+میگم پارسا؟
پارسا:جانم؟
+ای خدااااا....پارسا اینطوری میگی من نمیتونم راحت حرف بزنم!
پارسا خندید و گفت:چی بگم؟بله؛خوبه؟
فکر کردم،دیدم جانم بهتراز بلهست...دهنمو کج کردم و گفتم:نه...همون بهتره!
پارسا:خب؟چی میخواستی بگی؟
+پارسا تو فهمیدی کی cd هارو داخل کیفم گذاشته؟
پارسا سرعت ماشین رو زیاد کرد و گفت:به موقعش میفهمی!
با لب و لوچه،ی آویزون گفتم:باشه
پارسا:ناراحت نشو دیگه...نباید بگم!
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:باشه
پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:حالا شد
نتونستم دوباره طاقت بیارم و گفتم:کار دانیال بود؟
پارسا دوباره به سرعتش افزود و گفت:نه!
رو کردم بهش و گفتم:پس چی؟
پارسا:سارا!
+چی خب؟باید بدونم کی این بلا رو سرم آورده!
پارسا:گفتم که...به موقعش میفهمی
بازم با یه دندگی گفتم:پس کار دانیال بوده!
پارسا زد کنار خیابون و گفت:سارا یه بار گفتم نبود یعنی نبود،فهمیدی؟
سرمو به اجبار تکون دادم و گفتم:بله
پارسا:لطفا دیگه نپرس،دنبالشم نرو...باشه؟
+باشه
پارسا:ممنون
لبخند کج و کوله ای زدم و چیزی نگفتم
توی سکوت رسیدیم به همون مغازهای که یک بار با پارسا اومده بودیم،همونجا که برام آب انار خرید و به زور به خوردم داد...با یادآوری اونروز لبخندی روی لبم اومد که از چشم پارسا دور نموند و گفت:ای کلک!حالا چی میخوری؟
چشمامو بستم و باز کردم و گفتم:فرقی نداره
پارسا:نکنه دوباره میخوای آب انار بخرم؟هوم؟؟بگو دیگه سارا
نگاهش کردم و با ذوق گفتم:هرچی تو بخوری منم میخورم
پارسا:پس بشین میام
📕
🖇📕
📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕
🖇📕
📕
#دستان_تو
#پارت_100
پارسا دستشو گذاشت روی زنگ خونه مامانش اینا و روبه من گفت:سارا مراقب باش
گیج گفتم:مراقب چی؟
پارسا سرشو کج کرد و گفت:همین شغلم دیگه!الان که توهم فهمیدی باید ببینم اداره راهم میدن یا نه!
شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:شرمنده
پارسا خندید و گفت:شوخی کردم بابا!مهم نیست،فکرتو مشغول نکن
در باز شد و فرصت نشد جوابشو بدم...
همین که به واحد پارسا اینا رسیدیم خاله اومد بیرون و منو توی اغوشش کشید و گفت:الهی من دورت بگردم...چقد دلم برات تنگ شده بود...چقد لاغر شدی،حالت خوبه؟
همینجور که ریز ریز میخندیدم گفتم:ممنون...خوبم
پارسا:عـه....مامان جان حاله منم خوبه
خاله بدون توجه به پارسا دوباره گفت:بیا تو،بیاتو بشین خسته شدی
به پارسا نگاهی انداختم که جلوی دهنشو گرفته بود و میخندید...
خندم گرفته بود ولی نمیشد خندید،به هرحال زشت بود دیگه!
هنوز واسهی شام خیلی زود بود ولی من داشتم از گرسنگی میمردم!نگاهی به پارسا انداختم که دیدم گرم صحبت کردن با مهشید!
آروم زدم بهش که نگاهم کرد و آروم گفت:چی؟
سرمو به گوشش نزدیک کردم که مهشید گفت:من برم،الان میام
فهمیدم گند زدم بخاطر همین گفتم:نه نه...میخواستم به پارسا بگم میخوام برم کمک مامان،همین!
مهشید بیخیال شد و گفت:اها...
فکر نمیکردم به همین سادگی باور کنه،میخواستم از جام بلند شم که پارسا دستشو گذاشت رو پامو خیلی آروم با دندون های به هم چسبیده گفت:بشین!خودم میرم کمک مامان
"بشین"رو خیلی محکم گفت و از جاش بلند شد و رفت...!
مامان بلند از توی اشپزخونه گفت:پارسا بشین منم الان میام پسرم
پارسا چیزی نگفت و با چشم و ابرو بهم فهموند بشین تا بیام...
خاله رفت توی اتاقش که فهمیدم پارسا توی اشپزخونه تنهاست،از جام بلند شدم و به مهشید گفتم:من برم پیش پارسا
مهشید:باشه
📕
🖇📕
📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕
🖇📕
📕
#دستان_تو
#پارت_101
چون پشت سرش بودم آروم به سمتش قدم برداشتم و توی یه حرکت دستامو روی چشماش گذاشتم...
پارسا دستاشو روی دستام گذاشت و گفت:میدونم تویی سارا!
خندیدم و صدامو کمی عوض کردم و گفتم:نه!من نیستم
با این حرفم دوتایی زدیم زیر خنده و دستامو از روی چشماش برداشتم...
پارسا چرخید سمتم و گفت:چرا اومدی؟
بی توجه به سوالش گفتم:چیکار میکردی؟
پارسا لبخند دندون نمایی زد و گفت:میخواستم برات خوراکی بیارم خانوم کوچولو!
زدم به بازوش و گفتم:خودتی
پارسا:خانوم کوچولو؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:بله!
پارسا خندید و گفت:نچ نچ...اشتباه میکنی!تو خانوم کوچولویی
بیخیال شدم وگفتم:حالا چی میخواستی برام بیاری؟
پارسا کنار رفت و گفت:کیک مامان پز!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:بههههه....دلم لک زده بود برای کیک خونگی!
پارسا ظرف رو گذاشت روی میز ناهار خوری و صندلیای رو عقب کشید...
پارسا:بشین
+باشه
نشستم روی صندلی و شروع کردم به خوردن کیک های هویجی خاله!خیلی خوشمزه بودن و اصلا نمیتونستم به دنیای اطرافم توجهی کنم!
وقتی تمام ظرف رو خوردم سرمو بالا آوردم که با چهرهی مهربون و دوست داشتنی پارسا روبهرو شدم...
دستشو گذاشته بود زیر چونهاش و نگاهم میکرد
درست سرجام نشستم و دستی به صورتم کشیدم،خیلی آروم گفتم:چیزی شده؟
پارسا:آره
با نگرانی گفتم:چی؟
پارسا:یه دلی بد گرفتارت شده!
با خجالت سرمو انداختم پایین که پارسا گفت:عاشق همین خجالت کشیدناتم
[چندساعتبعد]
نشستیم سر میز که خاله گفت:سارا سارا
+بله؟
خاله:بخور بخور،نگاه چقدر لاغر شدی
خندیدم و سریع گفتم:من لاغر شدم خاله؟
خاله اخم کرد و گفت:از این به بعد بگو مامان،من دیگه هم مامان توام هم پارسا!
لبخندی زدم و گفتم:چشم
مامان:آفرین!حالا هم بخور دیگه!
مهشید دهنشو کج کرد و گفت:مامان!چرا اینقدر میگی؟میخوره دیگه!
مامان:نگاه چقدر لاغر شده!
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خدا بگم چیکارشون نکنه که این بلارو سرت آوردن!
باورم نمیشد خاله داره پارسا رو نفرین میکنه!اخه اون که کاری نکرده
نگاهی به پارسا انداختم که سرشو انداخته بود پایین و با لرزیدن شونه هاش فهمیدم داره میخنده!
📕
🖇📕
📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕
🖇📕
📕
#دستان_تو
#پارت_102
نیشگونی از پاش گرفتم که آخش در اومد و آخش در اومد،خاله مشکوک گفت:چی شد؟
پارسا همینجور که دستمو کنار میزد گفت:هیچی
همه مشغول غذا خوردن بودن که پارسا اروم دم گوشم گفت:منم میرسم خانوم کوچولو
اروم تر از خودش گفتم:برو بابا
پارسا با صدای رسایی گفت:شنیدم چی گفتی!
بابا اسماعیل:دربارهی چی حرف میزنین؟
هول شدم و گفتم:هی...هیچی شما شامتونو بخورین
بابا اسماعیل سرشو تکون داد و دوباره مشغول غذا خوردن شد
تا اخر شام کسی چیزی نگفت و پارسا با چشم و ابرو بهم میفهموند"دارم برات"!
فکر نمیکردم اینقدر درد داشته باشه هرچند صالح همیشه تا پای گریه کردن میرفت...
از جام بلند شدم و گفتم:خاله ممنون،خیلی خوشمزه بود
خاله:نوش جونت عزیزم
+پارسا بریم؟
پارسا:اره بریم...مامان چیزی بیرون نمیخوای؟
خاله:میموندین خب
+نه ممنون
پارسا سوییچ ماشینشو برداشت و روبه من با اشاره به در فهموند"بریم"
بعد از اینکه از مهشید،مامان و بابا خداحافظی کردیم از در واحد بیرون اومدیم که پارسا گفت:چی کار میکردی؟
گیج گفتم:کاری نکردم
پارسا:که نکردی؟
منظورشو فهمیدم ولی بازم گفتم:بله
وقتی نشستیم توی ماشین ،پارسا با التماس گفت:سارا تورو خدا
+تورو خدا،چی؟
پارسا:تورو خداااا
+چیییی؟
پارسا:لطفا لطفا نه من،هیچکسو اینجور نیشگون نکن!
خندیدم و گفتم:اها،پس برا اینه که التماس میکنی
پارسا:اصلا من اونموقع نفسم رفت سارا
سرشو چسبوند به فرمون و گفت:صالح چی کشیده تو این چند سال از دست تو
نیشگون آرومی از دستش کشیدم که پارسا گفت:آخ...نکن سارا
خندیدم و گفتم:الان این درد داشت؟
پارسا:اره بخدا خیلی بد کبود میشه جاش
+خب پس از این به بعد به حرفم گوش کن تا ببینم چی میشه...خب؟
پارسا دهنشو کج کرد و گفت:باشه
+حالا شد
توی راه خونه بودیم که یهو گفتم:اسم منو چی سیو کردی پارسا؟
پارسا:اول تو بگو؛چی سیو کردی؟
+پارسا دیگه
پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:منم اسمتو سارا سیو کردم...
همون موقع گوشیش زنگ خورد،اسم "مامان نفیسه"روی صفحهی گوشی خودنمایی میکرد...
+جواب نمیدی؟
پارسا:بزنم کنار بعد
+نمیخواد،بزنم روی آیفون؟
پارسا:بزن
زدم....
پارسا:جانم مامان؟
ماماننفیسه:پارسا داری میای در مغازه آقا محسن یک کیلو نخود بخر
پارسا:چشم...امر دیگه؟
ماماننفیسه:دیگه هیچی،خداحافظ
پارسا:خدانگهدار
#دستان_تو♥️
#پارت_103
گوشیو قطع کردم و روبه پارسا گفتم:الان بریم؟
پارسا:کجا؟
+نخود بخریم
پارسا خندید:چییی؟الان دیگه رد شدیم از مغازهاش
+خب برگرد
پارسا کمی مکث کرد و گفت:باشه...
+مرسی
پارسا جدی شد:سارا میشه دیگه نگی "مرسی"؟
گیج گفتم:چی؟منظورت چیه؟
پارسا:سارا...هشت سال جنگیدیم تا چیزی از این کشور کم نشه،نمیتونم به همین سادگی از لغات خارجی برای چیزای ساده توی زندگی عادیمون استفاده کنیم!
منظورشو فهمیدم و گفتم:اهاااا فهمیدم،دیگه تکرار نمیشه
پارسا لبخندی زد:ممنون
+خواهش میکنم
[چنددقیقهبعد]
پارسا کنار جاده نگه داشت و گفت:الان میام
+باشه
از ماشین پیاده شد و تا خواست درو ببنده گفتم:مواظب باش
پارسا:چشم
+مر....ممنون
پارسا:حالا شد
در ماشین رو بست و به اون سمت خیابون قدم برداشت،آیتالکرسی رو براش خوندم و وقتی از سالم رسیدنش به اون طرف خیابون مطمئن شدم گوشیمو از کیفم درآوردم و شمارشو گرفتم،وقتی گفت اسممو سارا سیو کرده یکم شک کردم...
روی صفحهی گوشیش اسم"دلبر"خودنمایی میکرد!از اینکه منو به این اسم سیو کرده بود هم خوشحال شدم و هم شرمنده...!
من اسمشو پارسا سیو کردم و اون دلبر،فکر میکنم اون لحظه که گفتم"اسمتو پارسا سیو کردم" کمی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد!
وارد مخاطبینم شدم و اسمشو از پارسا به" جانان "تغییر دادم...
[پارسا]
وقتی سارا نیشگون به اون محکمی ازم گرفت فهمیدم کارم ساختست!
آخه دختر مگه مظلوم گیر آوردی که اینکارا رو میکنی؟
با یاداوری چند دقیقه پیش لبخندی روی صورتم نشست که عمو محسن گفت:بیا پسرم
نایلون هارو از دستش گرفتم و با لبخند گفتم:ممنون
از مغازه بیرون اومدم به سمت ماشینمون حرکت کردم...
📕
🖇📕
📕🖇📕
🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕