#دستان_تو
#پارت_16
نمازمو به همراه مهشید خوندمو زود سوار ماشین شدم...
پارسا راه افتاد،به نظـر میرسید خیلی خسته باشه چون از عصر همش در حاله رانندگی کردن بود.
بالاخره بعد از یک ساعت رسیدیم به اتوبوس که کنار مسجد پارک شده بود،پارسا پیاده شد که منو مهشید هم پیاده شدیم.هوا خیلے سرد بود و با اینکه پالتوی پارسا رو تنم کرده بودم و از زیر چادر خیلی پف کرده بودم از شدت سرما دندون هام به هم میخوردن،البته مهشید هم دست کمی از من نداشت اما پارسا خیلے عادی قدم برمیداشت و چیزی زیر لب زمزمه میکرد که حدس زدم داره صلوات میفرسته!
وقتے وارد حیاط مسجد شدیم موبایل پارسا زنگ خورد...حدس زدم مهدی(دوست پارسا)باشه...
بعد یکی دو دقیقه مکالمه تلفنی،بالاخره پارسا موبایلشو قطع کرد و رو به ما گفت:
_بچه ها میگن ما خسته شدیم بریم تو اتوبوس اونا با ماشین ما بیان...
مهشید:ما که خسته نشدیم داداشی،تو خسته شدی!
پارسا لبخندی به مهشید زد و به سمت در ورودی مسجد قدم برداشت
•چند دقیقه بعد•
منو مهشید منتظر پارسا یه گوشه ی حیاط مسجد ایستاده بودیم که پارسا با سه نفر دیگه از در مسجد بیرون اومدن و کفشهاشونو پوشیدند...
هوا یخورده سردتر شده بود و من بیشتر از قبل از سرما میلرزیدم...
پارسا و دوستاش که یکی از اونا مهدی بود به سمت ما اومدن و بعد از سلام کردن پارسا روبه دوستاش گفت:خب ما میریم تو اتوبوس شماهم با ماشین ما بیاین
دستش رو توی جیب شلوارش کرد و سوییچ ماشین و به طرف مهدی گرفت و گفت:مراقب ماشینم باشی هااا
مهدی با خنده گفت:ای به چشم
و از ما دور شدن
#به_قلم_سنا
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_17
با پارسا و مهشید به سمت اتوبوس راه افتادیم.تقریبا ده نفری توی اتوبوس نشسته بودن و منتظر بقیه بودن...
کم کم بقیه هم از مسجد خارج شدن و راننده بایه "صلوات"اتوبوسو روشن کرد و راه افتاد
دیگه ساعت از هشت شب هم گذشته بود و من هنوز هم سردم بود و از سرما دندون هام به هم میخوردن،
منو مهشید توی یه ردیف و کنار هم نشسته بودیم و پارسا روبه روی مهشید نشسته بود...
مهشید که حاله منو دید گفت:سارا بیا جای من بشین،کنار پنجره سرده
منم خیلي خوشحال شدم وگفتم:باشه
پارسا که تا اون موقع با آقای کناریش صحبت میکرد نگاهی به مهشید کرد و اخمه کوچیکی روی پیشونیش نشسـت.
میدونستم که دوست نداره من جامو با مهشید عوض کنم...ولی نمیدونستم چرا.
شاید چون نمیخواست مهشید از کنارش جُم بخوره،شایدهم نمیخواست من کنارش بشینم.ولی فاصله ی بین صندلی ها زیاد بود و راه روی اتوبوس گشاد!
بالاخره جامو با مهشید عوض کردم.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که نفس های مهشید مرتب شد و فهمیدم مهشید دوباره خوابیده.باخودم گفتم مهشید هم مثله صالح اصلا براش مهم نیست کجاست!
با فکر کردن به صالح لبخندی روی لبم نشست که از چشم پارسا دور نموند و با تعجب نگاهی به من کرد و سرشو به سمته پنجره اتوبوس چرخوند.
دیگه اکثر افراد داخل اتوبوس خواب رفته بودن ولی من هرکاری میکردم نمیتونستم با این تکون خوردن های بی وقت اتوبوس بخوابم....پارسا هنوز از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکرد و با تسبیح داخل دستش ذکر میگفت.
چقد از نیمرخ زیباتر دیده میشه!مژه های پرپشتش خیلي به چهره ے آرومش میومدن...
دلم میخواد زودتر به مشهد برسیم و پیشه امام رضا از بی توجهی پارسا گله کنم...
باخودم گفتم،شاید اون هیچ وقت به من فکر نکنه!
نباید خودمو به اون وابسته کنم!
اون هیچ توجهی به من نمیکنه!
سارا خودتو پیدا کن!
تو اصلا برای اون مهم نیستی!
ببین چیکار کردی!
خودتو وابسته به آدمی کردی که حتے یه نگاه درست و حسابی به تو نمیکنه!
وقتے به خودم اومدم دیدم صورتم از گریه خیسه خیسه...هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی که به بقیه میگفت عشق یه چیز الکیه،الان به خاطر بی توجهی یه نفر که کله زندگیش شده گریه کنه...
نگاهی به پارسا انداختم که چشماشو را بسته بود ولی هنوز هم زیر لب ذکر میگفت.
چادرمو زود کشیدم روی صورتم و کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم...
#به_قلم_سنا.
ادامه دارد....
@Revolutio
💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞
💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞
💞💍💞💍💞💍💞💍💞
💍💞💍💞💍💞💍💞
💞💍💞💍💞💍💞
💍💞💍💞💍💞
💞💍💞💍💞
💍💞💍💞
💞💍💞
💍💞
💞
#قلم_عشق
به قلم ریحانه بانو..
#پارت_16
بلند شدم چند قاشقی شام خوردم،حالم بهتر بود به سمت اتاق رفتم باران خوابیده بود
☆سعید به باران شام دادی؟
_آره خورد و گفت میره بخوابه
آروم نوازشش کردم که دستم به پیشانیش خورد،تب داشت سرما خورده بود.
سریع یک تشت آب کوچیک با یک دستمال آوردم.
☆سعید نباید به باران یه سر میزدی ،تب داره.
_چــیی!!!
اومد سره باران و نگاهش کرد.
_آمادش کن ببریمش بیمارستان.
☆حالش اونقدر بد نیست،خودم مواظبشم.
صدای در اومد. سعید گفت من باز میکنم.
همین که سعید در را باز کرد،صدای مامان اومد.
+سـلام عـزیـزم،قربونت برم کی اومدی ؟ چرا خبر ندادی؟
_ظهر رسیدم به سارا خبر دادم فکر کنم یادش رفته به شما بگه.
چـرا اینا رو میگفت الان مامان دوباره کلی تو سرم قـر میزد.که چرا اومدن سعیدا بهش خبر ندادم!!!
پیش خودم گفتم: دارم برات سعید خـان
در همین لحظه مامان اومد تو، و تا تشت آب را دید گفت باران تب داره؟!!😲
☆سلام مامان آره یکم تب داره.خودم مراقبشم شما برو شام بخور و استراحت کن.
بلند شدم تا مامان روی تخت بشینه و خودم کنار سعید ایستادم. مامان دستی روی پیشونی باران کشید و گفت:چـرا تب کرده ؟؟!
تا سعید خواس دهنشا باز کنه لگدی دور از چشم مامان بهش زدم که نزدیک بود بخوره زمین. که به زور تعادلش را حفظ کرد. و زیر لب گفت بهم میرسیم سارا خـانـوم. خودم را به نشنیدن زدم و در جواب مامان گفتم : سرما خورده.
کپی، فوروارد یا با لینک یا با اسم نویسنده ممنوع =هک و فیلتر راضی نیستم و اینکه این رمان ثبت شده اصلا راضی نیستم که حتی باز نویسی بشه آخرت خودتون را خراب نکنید ☺️
💍
💞💍
💍💞💍
💞💍💞💍
💍💞💍💞💍
💞💍💞💍💞💍
💍💞💍💞💍💞💍
💞💍💞💍💞💍💞💍
💍💞💍💞💍💞💍💞💍
💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍
💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍