eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
152 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
نمازمو به همراه مهشید خوندمو زود سوار ماشین شدم... پارسا راه افتاد،به نظـر میرسید خیلی خسته باشه چون از عصر همش در حاله رانندگی کردن بود. بالاخره بعد از یک ساعت رسیدیم به اتوبوس که کنار مسجد پارک شده بود،پارسا پیاده شد که منو مهشید هم پیاده شدیم.هوا خیلے سرد بود و با اینکه پالتوی پارسا رو تنم کرده بودم و از زیر چادر خیلی پف کرده بودم از شدت سرما دندون هام به هم میخوردن،البته مهشید هم دست کمی از من نداشت اما پارسا خیلے عادی قدم برمیداشت و چیزی زیر لب زمزمه میکرد که حدس زدم داره صلوات میفرسته! وقتے وارد حیاط مسجد شدیم موبایل پارسا زنگ خورد...حدس زدم مهدی(دوست پارسا)باشه... بعد یکی دو دقیقه مکالمه تلفنی،بالاخره پارسا موبایلشو قطع کرد و رو به ما گفت: _بچه ها میگن ما خسته شدیم بریم تو اتوبوس اونا با ماشین ما بیان... مهشید:ما که خسته نشدیم داداشی،تو خسته شدی! پارسا لبخندی به مهشید زد و به سمت در ورودی مسجد قدم برداشت •چند دقیقه بعد• منو مهشید منتظر پارسا یه گوشه ی حیاط مسجد ایستاده بودیم که پارسا با سه نفر دیگه از در مسجد بیرون اومدن و کفش‌هاشونو پوشیدند... هوا یخورده سردتر شده بود و من بیشتر از قبل از سرما میلرزیدم... پارسا و دوستاش که یکی از اونا مهدی بود به سمت ما اومدن و بعد از سلام کردن پارسا روبه دوستاش گفت:خب ما میریم تو اتوبوس شماهم با ماشین ما بیاین دستش رو توی جیب شلوارش کرد و سوییچ ماشین و به طرف مهدی گرفت و گفت:مراقب ماشینم باشی هااا مهدی با خنده گفت:ای به چشم و از ما دور شدن ادامه دارد... ‌ با پارسا و مهشید به سمت اتوبوس راه افتادیم.تقریبا ده نفری توی اتوبوس نشسته بودن و منتظر بقیه بودن... کم کم بقیه هم از مسجد خارج شدن و راننده بایه "صلوات"اتوبوسو روشن کرد و راه افتاد دیگه ساعت از هشت شب هم گذشته بود و من هنوز هم سردم بود و از سرما دندون هام به هم میخوردن، منو مهشید توی یه ردیف و کنار هم نشسته بودیم و پارسا روبه روی مهشید نشسته بود... مهشید که حاله منو دید گفت:سارا بیا جای من بشین،کنار پنجره سرده منم خیلي خوشحال شدم وگفتم:باشه پارسا که تا اون موقع با آقای کناریش صحبت میکرد نگاهی به مهشید کرد و اخمه کوچیکی روی پیشونیش نشسـت. میدونستم که دوست نداره من جامو با مهشید عوض کنم...ولی نمیدونستم چرا. شاید چون نمیخواست مهشید از کنارش جُم بخوره،شایدهم نمیخواست من کنارش بشینم.ولی فاصله ی بین صندلی ها زیاد بود و راه روی اتوبوس گشاد! بالاخره جامو با مهشید عوض کردم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که نفس های مهشید مرتب شد و فهمیدم مهشید دوباره خوابیده.باخودم گفتم مهشید هم مثله صالح اصلا براش مهم نیست کجاست! با فکر کردن به صالح لبخندی روی لبم نشست که از چشم پارسا دور نموند و با تعجب نگاهی به من کرد و سرشو به سمته پنجره اتوبوس چرخوند. دیگه اکثر افراد داخل اتوبوس خواب رفته بودن ولی من هرکاری میکردم نمیتونستم با این تکون خوردن های بی وقت اتوبوس بخوابم....پارسا هنوز از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکرد و با تسبیح داخل دستش ذکر میگفت. چقد از نیمرخ زیباتر دیده میشه!مژه های پرپشتش خیلي به چهره ے آرومش میومدن... دلم میخواد زودتر به مشهد برسیم و پیشه امام رضا از بی توجهی پارسا گله کنم... باخودم گفتم،شاید اون هیچ وقت به من فکر نکنه! نباید خودمو به اون وابسته کنم! اون هیچ توجهی به من نمیکنه! سارا خودتو پیدا کن! تو اصلا برای اون مهم نیستی! ببین چیکار کردی! خودتو وابسته به آدمی کردی که حتے یه نگاه درست و حسابی به تو نمیکنه! وقتے به خودم اومدم دیدم صورتم از گریه خیسه خیسه...هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی که به بقیه میگفت عشق یه چیز الکیه،الان به خاطر بی توجهی یه نفر که کله زندگیش شده گریه کنه... نگاهی به پارسا انداختم که چشماشو را بسته بود ولی هنوز هم زیر لب ذکر میگفت. چادرمو زود کشیدم روی صورتم و کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم... . ادامه دارد.... @Revolutio
💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞 💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞 💞💍💞💍💞💍💞💍💞 💍💞💍💞💍💞💍💞 💞💍💞💍💞💍💞 💍💞💍💞💍💞 💞💍💞💍💞 💍💞💍💞 💞💍💞 💍💞 💞 به قلم ریحانه بانو.. _هوا که گرمه ☆هیچی به پیشنهاد خودش یکم آب بازی کردیم _چرا آخه انقدر بی احتیاتی آخه تو دختر ☆مجبور شدم بهش گفتم همه سرکارن شک کرد و فکر کرد دارم بهش دروغ میگم به همین خاطر زیاد دیگه باهام حرف نزد رفتم از دلش دربیارم آب بهم پاشید منم یکم باهاش بازی کردین صداری در آمد این دفعه من در را باز کردم و با بابا وارد خانه شد و بلند و خوشحال گفت:سلام بر اهل خانه سعید:سلام بابا بابا:سلام پسر گلم خوبی کی آمدی چرا خبر ندادی کوچه چراغونی کنیم 😂 سعید:تقصیر ساراست بهتون نگفت 😂 بابا: کلا همه چی تقصیر سارا خانمه 😂 ☆دست درد نکنه بابا شازده پسرت را دیدی گفتی این همیشه هست برم ناز این را بکشم همه آرام خندیدیم جز مـــامـــان مامان:چی شده حاجی انقدر خوشحالی؟ بابا:شما هم اگه بدنی چی شده خوشحال میشی حاج خانم همگی نشستیم روی مبل و بابا شروع کرد: خبر خوب اینه که کسی که پرونده آقا صادق دستشه دوس منه ازش سوال پرسیدم درمورد پرونده گفت ایشون بی گناه هست ولی برای اثبات به دادگاه باید مدرک بیشتر جمع کنم پس تقریبا ۶ یا ۷ روز دیگه آزاد میشن مامان تند تند اشک شوق می ریخت میگفت خدایا شکرت شکرت برم به مرضیه خبر بدم و منم رفتم ببینم باران حالش چطوره کپی، فوروارد یا با لینک یا با اسم نویسنده ممنوع =هک و فیلتر راضی نیستم و اینکه این رمان ثبت شده اصلا راضی نیستم که حتی باز نویسی بشه آخرت خودتون را خراب نکنید ☺️ 💍 💞💍 💍💞💍 💞💍💞💍 💍💞💍💞💍 💞💍💞💍💞💍 💍💞💍💞💍💞💍 💞💍💞💍💞💍💞💍 💍💞💍💞💍💞💍💞💍 💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍 💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍