نماز انسان را به بهترین درجات #معنویت میرساند👌|
°✿فدک✿°
آیت الله سید علی قاضی «ره» فرمود: شما #نمازهایتان را در اول وقت و حتیالمقدور با جماعت بخوانید مطمئن باشید به مقامات عالی معنوی میرسید دنبال وِرد و ذکر خاصی نباشید. #نماز انسان را به بهترین درجات معنویت میرساند..🌿|
#نماز_بخوانیم✨
@Revolutio
°✿فدک✿°
•°•°•°•°•🌻🚚
⇜📲 #تلـنگرانه↝
⇜🌙 #مهدویت↝
اگهکسیتوکُماباشه؛
خانوادشهمهمنتظرنڪهبرگرده...
خیلیامونتوکمایگناهرفتیم؛
آقامون امام زمانمون منتظرمونَِ...
#وقتشنشدهکهبرگردیم؟!👀
َ@Revolutio
°✿فدک✿°
🌿•••
و خدایی که
در این نزدیکی میزند
لبخندی به تمامِ
گرههایی که تصور دارم
همگی کور شدند (:♥️
#خدام
#انگیزشی
َ
@Revolutio
#طنز_جبهه 😂 🌸#طنز😆
🌧⚡️ پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی ای بود
بهش می گفتند آدم آهنی!
یک جای سالم در بدن نداشت😕
یک آبکش به تمام معنا بود 👐🏻
آنقدر در طی سال های جنگ تیر و ترکش خورده بود که شده بود کلکسیون تیر و ترکش 💘
🍃 دست به هر کجای بدنش می گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود
اگر کسی نمی دانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد، نمی گفت: آخ آخ آخ 😫
بلکه با یه ملاحت خاصی 😌 نام عملیاتی که آن زخم یادگار آن بوده را به زبان می آورد
🌻مثلا: کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت، می گفت:
آخ بیت المقدس🤣
.
کمی پایین تر : آخ والفجر مقدماتی 😄
.
آخ فتح المبین 🤣
.
آخ کربلای پنج 😂
بچه ها هم عمدا اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند تا تقویم عملیات ها را مروری کرده باشند 😁
#طنزانه
@Revolutio
خب یک بخش جدید اضافه میکنم به کانالمون اینکه گاهی اوقات بیو گرافی اعضا را بزاریم توی کانال چطوره؟
آره خوبه 😍
بد نیست🙂🍂
نه 😐😏
https://harfeto.timefriend.net/16424169921579
ناشناس
رفته سردار نفس تازه کند برگردد...(:
#سردار_دلها
{دختران انقلابی}
@Revolutio
هر که دالآرام دید از دلش آرام رفت❤️💚
#رهبرانه
{دختران انقلابی}
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معنی عشق غیر خدمت نیست
#سردار_دلها
{دختران انقلابی}
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیه مگه خامنهای؟
#رهبرانه
{دختران انقلابی}
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغض بی انکار من💚
#سردار_دلها
{دختران انقلابی}
@Revolutio
#پروفایل🦄
#کیوت(🦋🌻)
#دخترونه(🧸🍓)
**•̩̩͙✩•̩̩͙*˚˚*•̩̩͙✩•̩̩͙*˚*
🧡🍯@@Revolutio
⎙ㅤ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
#پروفایل
#کیوت(🦋🌻)
#دخترونه(🧸🍓)
**•̩̩͙✩•̩̩͙*˚˚*•̩̩͙✩•̩̩͙*˚*
🧡🍯@@Revolutio
⎙ㅤ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
#پروفایل✨🍃
#کیوت(🦋🌻)
#دخترونه(🧸🍓)
**•̩̩͙✩•̩̩͙*˚˚*•̩̩͙✩•̩̩͙*˚*
🧡🍯@@Revolutio
⎙ㅤ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
سلام دوستانی که در خوایت رمان دارن لطفا از توی کانال کپی کنن بفرستن من پی دی اف رمان را ندارم و اگه بخواهم برای کسی بفرستم یا نمیاد یا به هم ریخته میاد بهترین کار همینه که هم زمان با کانال که من میگذارم شنا هم از توی کانال خودتون استفاده کنید
هدایت شده از ♡فرشــتـه هایـ زمـیـنـــی♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ماه تولدت کیه؟🧐😍❤️
ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
°•╔~❁✨❁🦋❁✨❁~╗•°
@fereshte_haie_zamini
•°╚~❁✨❁🦋❁✨❁~╝°•
#دستان_تو
#پارت_28
{سارا}
اونقدر روبه روی حرم ایستادم که خسته شدم،از شدت گریه ی زیاد چشمام تار میدید،خیلی با احتیاط نشستم تا یهو زمین نخورم...
اونقدر دلم گرفته بود که با این همه درد و دل کردن با امام رضا(ع) دلم باز نمیشد،چادرمو روی صورتم کشیدم و با گریه نالیدم:چرا؟
چرا من؟
چرا کمکم نمیکنید؟
چرا منو به حاله خودم رها کردین؟
چراا؟
....
بعد چند دقیقه فکری به ذهنم رسید!چادرمو از روی صورتم عقب کشیدمو به اطراف نگاهی انداختم...
تصمیم گرفتم یه مقدار پول رو در اختیار خادمین قرار بدم که اونا هرجور که دوست دارن به نیازمندا کمک کنن!
همینجور که به اطراف نگاه میکردم خانمی رو دیدم که به نظر خادم میومد.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم
+سلام
خادم:سلام عزیزم
+ببخشید من میخوام نذر کنم
_چی؟
+اممم...راستش میخوام یه مقدار پولو در اختیار شما قرار بدم شما به نیازمندا کمک کنید
_اها...
بعد از دادن آدرسی که خانم گفت ازش جدا شدم...
داشتم از روی فرشا های صحن رد میشدم که متوجه حضور پارسا شدم،فکر نمیکردم اینجا ببینمش...پس دوستاش کجان؟چرا تنهاس؟
پارسا نگاهی به من که بالای سرش ایستاده بودم کرد و از جاش پاشد،بهش نگاه کردم که سلام کرد و منم جوابشو دادم...
دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی آخه چه حرفی؟؟
آخر یه چیزی از خودم در آوردم و گفتم:شما از حاله مهشید خبری ندارید؟
اونم همینطوره که به پشت سرم خیره شده بود گفت:راستش بهش زنگ نزدم
+اها...
خواستم بگم "خب من برم "که پارسا هم همون موقع گفت:خب
نگاهی متعجب بهش انداختم و لبخندی از ته دل زدم،پارساهم مثله همیشه نگاهم نمیکرد
مثله همیشه مغرورانه به پشت سرم خیره شده بود!
دلم میخواست سرش جیغ بزنم بگم چرا نگام نمیکنی؟هاان؟چرا اینقدر مغروری؟چرا آدمارو گرفتار خودت میکنی و به همین راحتی بی توجه بهشون به زندگے عادی ات ادامه میدی؟
ولی حیف!همه ی اینا توی این دلم میموندن و من باید درد این تنهایی رو بکشم!چرا نگاهش همش به زمینه!چرا اینقدر مغروره!چرا اینقدر اخلاقش سرد و جدیه؟
زود گفتم:خب خدانگهدار
و زود از کنارش رد شدم...نگاهه سنگینشو روی خودم حس کردم ولی همچنان به راهم ادامه دادم...آخه توکه اینجوری وقتی دارم میرم بهم خیره میشی چرا وقتی جلوت ایستادم نگاهم نمیکنی؟
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_29
بیخیال پارسا شدم ولی همچنان فکرم پیشش بود...
{نیمساعتبعد}
بعد از اینکه کارای مربوط به نذر رو انجام دادم گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی رعنارو از توی لیست مخاطبینم پیدا کردم...
بهش زنگ زدم که جواب نداد،نگران شدم و دوباره زنگ زدم،ناامید شدم و میخواستم قطع کنم که صدای آهسته ی رعناتوی گوشی پیچید
رعنا:بله؟؟
+سلام چرا آروم حرف میزنی؟
رعنا:سلام.مهشید خوابه
+اها،حالش خوبه؟
رعنا:اره خوبه.راحت خوابیده
+خب خداروشکر.
رعنا:کی برمیگردی هتل؟
+اممممم...خب تا یک ساعت دیگه میام
رعنا:اها باشه...عجله نکنه،درست زیارتتو بکن،من فردا میام حرم
+باشه ممنون.خداحافظ
رعنا:خداحافظ
گوشیو قطع کردم و داخله جیبم گذاشتم.
صدای رعدوبرق که اومد بلافاصله بارون شروع به باریدن کردوحسه خوبی به من منتقل کرد
با قدم های آروم به جای نیم ساعت پیش ام قدم برداشتم و سرجام نشستم....
اولش به جایی که پارسا اونموقع نشسته بود نگاه نکردم و همین موضوع ذهنه منو درگیر کرده بود...
همه ی مردمی که روی فرش های صحن نشسته بودند بخاطر بارون از جاشون بلند شدن و بعضی ها به سمت خروجی میرفتند،اما من دوست داشتم زیر همین بارون بمونم.
میخواستم برگردم و پشته سرمو نگاه کنم ببنم پارسا هنوز هست یا نه و لی پشیمون شدم
الان اگه اونجا باشه فکر میکنه دنبالش میگردم
#دستان_تو
#پارت_30
فکرای پوچم رو از ذهنم دور کردم
کمی که گذشت شدت بارون زیاد و زیاد تر شدوچادر منو خیس کرده بود،اگه همینجور زیر این بارون مینشستم حتما سرما میخوردم
گوشیم زنگ خورد و اسمه رعنا روی مانیتور گوشی نمایان شد
جواب دادم:
+جانم؟سلام
رعنا:سلام سارا نمیایی؟
+بیام؟
رعنا:مهشید دوباره تب کرده،داره هذیون میگه
+وای الان خودمو میرسونم...واسش چیزی نخرم؟
رعنا:نه الان آقا پارسا رفت آماده شه،خودش میره براش دارو میخره
+اها،من اومدم
رعنا:خداحافظ
+خداحافظ
بعد از اینکه گوشیمو قطع کردم از جام پاشدم و با قدمای تند به سمت خروجی حرم قدم برداشتم.
سر راه یک کیلو پرتقال و لیمو برای مهشید خریدم تا بخوره و زود تر خوب شه
راهمو به سمت یکی از کوچه ها که به نظر به هتل میخورد کج کردم.سر پیچِ دومه کوچه که راه کمی تا هتل داشت قدم برمیداشتم که به کسی خوردم و تمام پرتقال هاو لیموها از دستم ول شدن و روی زمین پخش شدن...نشستم و بدون اینکه به چهره اون فرد نگاه کنم پرتقال هارو جمع کردم و گفتم:آقای به ظاهر محترم!کی تو کوچه ای که اینقدر پیچ داره میدوه؟
جوابی نشنیدم و با لحن تندی گفتم:با شمام
با صدای آرومی گفت:ببخشید
انتظار شنیدن این صدارو نداشتم و بخاطر همین سرمو جوری به سمت صدا برگردوندم که حس کردم یکی از استخونای گردنم شکست...
بلند شدم و روبه روش ایستادم....
ادامه دارد...
به قلم سنا
این سه پارت امروز تقدیم نگاهتون یک سوپرایز بدیم یک پارت دیگه براتون بزارم 😍
#دستان_تو
#پارت_31
سرشو انداخته بود پایین و از صورت سرخش فهمیدم خیلی خجالت کشیده...خیلی محکم به هم خوردیم!!
آروم سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت و زود از کنارم رد شد
نمیتونستم بهش حق بدم چون تقصیر اون بود و حتماالان خیلی ناراحت و عصبیه
فقط برام سوال بود چرا اینقدر راحت بدون اینکه چیزی بگه از کنارم رد شد؟؟
پوزخندی به خودم زدم و گفتم:اگه غرور مسخره اش میشکست چی؟آخر با این غرورش کار دسته خودش میده...هه
نشستم روی زمین و مشغول جمع کردن لیموها شدم...
مطمئن بودم دیگه الان تلخ شدن و قابل خوردن نیستن...
از عصبانیت دستهی پلاستیک هارو توی دست خودم میفشردم و زیر لب میگفتم:خودش میدوه،خودش محکم میخوره به آدم،اونوقت فقط می ایسته و نگاه میکنه،بعدم همینجور دوباره میدوه میره...آخه به خودش نمیگه دوباره میخوره یه آدم بدیخت مثله من ...
دستمو مشت کردم و جلوی دهنم گذاشتم و گفتم:اِاِاِاِاِاِ....پسره ی پرو یه لحظه کمک نکرد اینارو جمع کنم....
همینجور که از پارسا پیشه خودم گله میکردم رسیدم هتل و زود سوار آسانسور شدم...
داروخونه نزدیک هتل بود و فکر کردم پارسا چون میدوید حتما الان اون بالا پیشه مهشید و من که ده دقیقه داشتم اینارو از روی زمین جمع میکردم هنوز تو اسانسورم....
در آسانسور داشت بسته میشد که یه بچه پنج شیش ساله و پارسا وارد آسانسور شدن...
به دست پارسا یه نایلون که داخلش دوتا شربت و یه قرص بود و تو دسته پسر بچه یه آبمیوه و کیک...
پارسا از دیدن من توی آسانسور متعجب شده بود و من هم دست کمی از اون نداشتم...
با دهان باز داشتم نگاش میکردم و پیشه خودم فکر میکردم که میخواد چه عکس العملی نشون بده که به پسره که اسمش امیر بود گفت:امیر من با پله ها میام،میخوام یکم ورزش کنم.
با تعجب بهش خیره شده بودم چون می دونستم نمیخواد ورزش کنه و دلیل این کارش فقط برخوردمون با همه!
امیر با کمی مکث گفت:عمو!نمیخواد ورزش کنید!الان بیایین با این بریم،خیلی باحاله
و ذوق زده نگاهی به دیوارهای آسانسور انداخت
ادامه دارد
#دستان_تو
#پارت_32
پارسا نگاهشو از امیر گرفت و نگاهی به من کرد،سرشو انداخت پایین و گفت:امیرجان شما با ساراخانوم بیا،من با پله ها میام!باشه؟
امیر که قیافه ای ناراحت به خودش گرفته بود خواست چیزی بگه که گفتم:نه!بیایین داخل با آسانسور برید من با پله ها میرم
خودمم نمیدونستم این حرفارو از کجا آوردم فقط یه چیزی گفتم،از کنارش رد شدم و از جلوی چشمای پر تعجبش به سمت پله ها قدم برداشتم...
ݣ..................
دیگه نفسم بالا نمیومد نشستم روی پله ها تا نفسم به حالت عادی برگرده،بخاطر مشکل قلبی کوچیکی که داشتم قلبم خودشو تند تند به سینم میکوبید و همین کمی منو نگران کرده بود.فقط همین کم مونده قلبم درد بگیره تو این اوضاع!
نفسم که بالا اومد از طبقهی پنجم سوار آسانسور شدم و بالاخره از این پله ها جدا شدم...
آهی کشیدم و منتظر به در و دیوار آسانسور زل زدم،آقا علے و زهرا (پدر و مادر امیر)زندگي ساده ای داشتن ولی پر از عشق....امیر هم بچهی خوبی بود و این حقه علی اقاوزهرابود.با اینکه زهرا فقط یک سال از من بزرگتر بود اما مستقل شده بود و زندگي پر از عشقیو تجربه میکرد....
با صدای دینگ دینگ آسانسور فکر علی آقا و زهرا رو از سرم بیرون کردم و دسته پلاستیک های پرتقال و لیموهارو توی دستم فشردم و محکم و استوار از آسانسور خارج شدم.
دوست داشتم ببینم وقتے پارسا منو میبینه چه واکنشی نشون میده!
مثلا جلوی بچه ها معذرتخواهے کنه!
خندیدم و در اتاقمونو زدم،رعنا درو باز کرد و کیسهی میوه هارو از دستم گرفت!
بعد از سلام کردن پرسیدم:حالش چطوره؟
رعنا:خوبه،میخوام بهش دارو بدم!سارا؟
همینطور که چادرمو در میآوردم گفتم:بله؟؟
رعنا:اممم...چطور بگم؟
+چی شده؟
رعنا:چـیز خاصی نیست،فقط نمیدونم چرا آقا پارسا اینقدر حول بود؟دارو هارو داد اصلا پیشه مهشید نموند،تازه سلام هم نکرد!تو میدونی چشه؟
با اینکه میدونستم زدحالی بدی بهش زدم ولی گفتم:نه!نمیدونم!
رعنا:اها...بشین برات چای بیارم
+ممنون
رعنا رفت توی آشپزخونه و من رفتم کنار مهشید نشستم
+بهبه مهشید خانم!خوبی؟
مهشید لبخند کم رنگی زد و گفت:خوبم
+نریم بیمارستان؟
مهشید:نـــه!
+باشه،نمیریم،بچه شدی؟از آمپول میترسی؟
مهشید حول شد و گفت:اره،نه نه چیزه،میدونی نه من نمیترسم،مگه بچه ام؟
خندیدم و چیزی نگفتم...
ادامه دارد
#دستان_تو
#پارت_33
{صبځ روز بعد}
با شنیدن صدای زیبای اذان از خواب پاشدم،چشمامو ماساژ دادم و به تخت مهشید نگاهی انداختم،نبود؟!
نگران شدم و همونطور که به اطرافم نگاه میکردم در سرویسبهداشتی باز شد و مهشید با صورت خیس بیرون اومد،فهمیدم وضو گرفته!
مهشید:سلام،صبحت بخیر
و لبخندی مهربان به صورتم پاشید...
+سلام....صبح توهم بخیر
مهشید:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
+هااا؟؟؟کو؟
مهشید:واه؟سارا؟خوابت میاد؟چرا اینقدر گیجی؟
+وای مهشید!خوابم میاد
دیگه
مهشید:میدونم حالا رعنارو بیدارکن،نمازتو خوندی دوباره بخواب...ولی من میخوام برم حرم
چشمام ایندازه دوتا کاسه باز شد
+چیییی؟
مهشید:چی چی؟؟حالم خوبه
+مهشید"تو هنوز حالت خوب نشده!
مهشید:گفتم خوبم
همونجور که چادرشو میپوشید گفت:پاشو دیگه خوابالو!نمازتو سروقت بخون!""
از جام بلند شدم و به سمت تخته رعنا رفتم
آروم صداش زدم،اونقدر خوابش عمیق بود که بیدار نمیشد...
شیطنتم گل کرد و به سمت تخت خودم رفتمو بالشتمو برداشتم...دوباره،اما با قدمای آهسته به سمت رعنا قدم برداشتم و منتظر بهش نگاه کردم...
گفتم:پاشو دیگه!
آروم توی خواب گفت:نه
+خودت خواستی
با این حرفم چشماشو باز کرد که بالشتمو محکم کوبوندم بهش و صدای خنده ام بالا رفت
.رعنا داشت با چشمای پر تعجب به من نگاه میکرد....اونم مثله من وقتی از خواب پا میشد دو دقیقه ای گیج میزد
رعنا:چی؟چی شد؟!
خندمو خوردم و دوباره بهش خیره شده،داشت با اخم بهم نگاه میکرد.
دوباره نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند تری زدم زیر خنده،با این خندهی من رعنا هم اخماشو باز کرد و زد زیر خنده.
مهشید که نمازشو تموم کرده بود گفت:به به!چشمم روشن!پس شوخی هم مجازه؟!
خندمو قورت دادم و گفت:چه جورم
با این حرفم مهشید هم زد زیر خنده که صدای در اتاق هم بلند شد!
مهشید:حتما پارساست
خندموتموم کردم و شالمو پوشیدم...برام عجیب بود اینموقع صبح پارسا اینجا چیکار داشت؟!
مهشید چادرشو روی سرش درست کرد و در اتاقو باز کردوقامت پارسا توی چارچوب در نمایان شد،میتونم به جرعت بگم خوشتیپ تراز پارسا تاحالا ندیده بودم،البته صالځ هم به خودش خیلی میرسید ولی پارسا خیلی خوشتیپ تراز اونی بود که فکرشو میکردم...
شلوار کتون مشکے با یه بلوز آبی نفتی واقعا اونو خوشتیپ تر از همیشه کرده بود.با اینکه لباس های آنچنانی نپوشیده بود ولی به هرحال زیبا شده بود...
همونجور که به تیپش خیره شده بودم،رعنا دستمو کشیدو گفت:خوردیش
+ها؟
رعنا:میگم بچه مردمو خوردی با نگاهت
+نه،من؟
رعنا:نه من
میخواستم جوابشو بدم که مهشید گفت:بچه ها میایین بریم حرم یا نه؟
منو رعنا باهم گفتیم:بریم
مهشید:خوشم میاد همش باهم هماهنگیداااا
لبخندی زدم و گفتم:ماییمـ دیگه
و ابروهامو بالا دادم....
مهشید:خب برید نمازتونو بخونید بعد آماده شیم بریم دیگه
+باشه باشه
مهشیدرو کرد به پارسا و گفت:بفرما خان داداش،دیگه نگران چی هستی؟با دخترا میرم دیگه.توهم برو آقامهدی و آقارضا منتظرن
پارسا:باشه خداحافظــ
مهشید:به سلامت
برام جای تعجب بود که چرا پارسا حتی نگاهمم نکرد!شاید مثلا قهر بود!هه...مگه بچهست؟
ادامه دارد