eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
سخت کار کن و فروتن باش 🏆📉🌺 🎋🌿🎋🌿🎋🌿🎋🌿🎋🌿🎋🌿🎋🌿🎋🌿 @Revolutio
تا رسیدن به رویات دست از تلاش برنداره 🌌🌼💡 💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 @Revolutio
خودت باش💡هیچ کس بهتر از تو نیست..... 🙂✨ 🔹▪️🔹▪️🔹▪️🔹▪️🔹▪️🔹▪️🔹▪️🔹▪️ @Revolutio
یک روتین عالی برای صورت ✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 @Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه خدا بخواهد بشه حتما میشه پس نا امید نباش ✨🍁💫♥ 💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥ @Revolutio
⋞🌧🚏⛹‍♀ ⋟ من برای رسیدن به رویاهام فقط 3 قانون دارم : یا میشه، یا باید بشه، یا انقدر تلاش میکنم تا بشه!! ♥💫♥💫♥💫♥💫♥💫♥💫♥💫♥💫 @Revolutio
وضو و نماز شب یادتون نره التماس دعا شب تون پر ستاره آروزی موفقیت برای تک تک شما @Revolutio
سلام صبح زیباتون بخیر آرزوی موفقیت برای تک تک شما @Revolutio
🌱🌻🌱🌻🌱 🌻🌱🌻🌱 🌱🌻🌱 🌻🌱 🌱 🌻🌱 مامان گونمو کشید و گفت:هنوز هم مثل بچگیات آرومی.... بعد آروم تر رو به بابا گفت:از اون روزی که با پارسا آشنا شده یکم شیطون شده!نه حاجی؟ +مامان!!! مامان:راست میگم خب! بابا:اره...کاش زودتر پارسا میومد خاستگاری! +الان از دستم خسته شدین دیگه! بابا‌:نه!تو هنوز دختر خوشگل منی!این خونه بدون تو خیلی سوت‌وکور میشه ولی دیگه ما پیر شدیم،بهتره هرچه زودتر خوشبختیتو ببینیم +بابا ! شما کجا پیر شدین؟خیلیم جوونین بابا خندید و گفت:موهامو ببین،همش سفید شده +اصلا منم میرم موهامو رنگ میکنم مثل شما سفید شن! بابا خندید و گفت:اینا ضرر داره بابا به ظرف هندوانه اشاره کرد و گفت:میخوای؟ ‌ +بله بابا:حاج خانوم بهش بده مامان:چشم حاجی فکر کردم اگه یه روز پارسا به من بگه"حاج خانوم" و من بهش بگم"حاج آقا" چی میشه...وقتی به اون روز فکر کردم زدم زیر خنده که بابا گفت:چی شد؟ همینجور که خندمو قورت میدادم گفتم:هی..هیچی بابا ظرف هندوانه رو دستم داد و گفت:فردا دانشگاه داری؟ +اره،چرا؟ بابا:هیچی...همینجوری"مواظب خودت باش همینجور که تیکه‌ی هندوانه رو توی دهنم میذاشتم گفتم:چشم بابا:چشم بی‌بلا بازم یاد پارسا افتادم... اونروز که گفتم "چشم" و در جوابش "ببینه کربلا" شنیدم... لبخندی زدم و دوباره خودمو با خوردن هندوانه مشغول کردم،فردا کلی درس داشتم ولی چیزی نخونده بودم؛باید امشب جبران میکردم... ‌ ظرف هندوانه رو کنارم گذاشتم و گفتم:من باید برم درس بخونم ‌ بابا با لبخند گفت:برو دخترم ‌ مامان:سارا برو بشین بخون این ترم نیوفتی +چشم ‌ از جام بلند شدم و گفتم:با اجازه 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 🌻☘ به پروفایلش که عکس یه پسر با لباس های چریکی ، کنار مزار یه شهید بود خیره شدم.... چند دقیقه گذشت که پارسا زنگ زد! زود جواب دادم... ‌ +سلام ‌ پارسا:سلام!نمیخوای بخوابی؟ساعت یکه!فردا بیدار نمیشی ها! ‌ +چرا...الان میخوابم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:تو نمیخوای بری بخوابی؟ ‌ پارسا:تو آفلاین شو،منم میشم ‌ +باشه الان ‌ پارسا نفس عمیقی کشید... ‌ دوباره پرسیدم:با کی چت میکردی؟ ‌ پارسا:هیچکس ‌ +عه!بگو دیگه ‌ پارسا:میخواستم ببینم تو آنلاینی یا نه‌ +خب؟ ‌ پارسا با کمی مکث گفت:دلم برا صدات تنگ شده! ‌ سکوت کردم و آروم گفتم:منم پارسا:خب...من فردا میام دنبالت +خودم.... زود گفت:منتظرت میمونم +باشه...خداحافظ پارسا:خداحافظ گوشیو قطع کردم... چشمانو بستم و به فرداهایی فکر کردم که هر روز با دیدن چهره‌ی مهربون پارسا از خواب بیدار میشم...‌ 🌻🌱 صدای مامان میومد که میگفت:سارا؟برو پارسا منتظرته +چشم...رفتم رفتم؛چادرمو بپوشم مامان:زود تند سریع...بیا پیشم کارت دارم از اتاقم بیرون اومدم و کنار مامان ایستادم و زود گفتم:بله؟ مامان:سارا من امروز کار دارم...از یه هفته پیش از این مزون به اون مزون...اگه لباس عروسی پسندتون شد عکسشو برام بفرستین با دهن آویزون گفتم:چشم...ولی کاش میومدین مامان همینطور که به سمت کابینت کنار یخچال میرفت گفت:بیچاره سمیه همش بجای من تو بیمارستانه،زشته دوباره اونم علاف خودم کنم صورت مامانو بوسیدم و گفتم:باشه...من رفتم مامان:به سلامت سوار ماشین پارسا شدم که پارسا گفت:سلام عروس خانومم با لبخند گفتم:سلام آقا دامادم! به صندلی عقب نگاهی انداختم و با تعجب گفتم:مهشید کو؟ پارسا:گفت خودشو تا نیم ساعت دیگه میرسونه +مگه راهشو بلده؟ پارسا همینطور که کوچه‌رو دور میزد گفت:اره بابا...خودش گفت بریم اونجا +اها وارد مزون شدیم...یه مزون بزرگ و شیک!مثل همیشه وقتی لباس عروس‌های روبه‌رومو دیدم ذوق کردم وگفتم:چه خوشگلن! پارسا خندید و گفت:خیلی 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 با صدای دختر جوانی که به سمتمون میومد چشم از لباس‌های زیبای دوروبرمون برداشتیم و با لبخند جواب سلامشو دادم... پارسا مثل همیشه وقتی نامحرم میدید سرشو انداخته بود پایین و با انگشتاش بازی میکرد... دختر:میتونم کمکی کنم؟ +بله... ‌ دختر:جانم؟ ‌ +یه لباس عروس پوشیده که.... ‌ دختره زود گفت:بله بله...منظورتونو فهمیدم،با من بیایید ‌ منو پارسا پشت سرش به سمت بخشی از مزون قدم برداشتیم که پر از لباس عروس های پوشیده و پرچین بود!از اونا که خیلی دوست داشتم...! ‌ دختر سرکی به پشت سرمون کشید و گفت:ببخشید،من باید برم ‌ سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید‌ منو پارسا رو بین یه عالمه لباس تنها گذاشت و رفت... +الان من باید لباس عروس بپوشم؟ پارسا:نمیخوای بپوشی؟؟ +خجالت میشکم وای... پارسا لبخند عمیقی زد و دستمو محکم توی دستش فشرد... دوباره دختره اومد که به اجبار از پارسا جدا شدیم و بین لباس ها میچرخیدیم... همش با ذوق میگفتم:وای!این چه قشنگه!این چه نازه!وای...
. دختره هم ریزریز میخندید و چشمک میزد... بین لباس ها یکی توجهمو به خودش جلب کرد به سمتش رفتم و گفتم:این خیلی خوبه دختره:عالیه...به شما خیلی میاد! یکم نگاهش کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد... مهشید بود،گفت دم دره و الان میاد پیشمون... حس کردم مهشید کنارم ایستاد... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:وای مهشید این عالیه! خیلی قشنگه...اگه بتونم برادر چغربدبدنتو راضی کنم یه کت بخره که به این بیاد!حالا بهش نگی اینارو!ولی خیلی یه دنده‌ست! صدای سرفه‌ی مصنوعی پارسا اومد که از جا پریدم و به پشت سرم چرخیدم +عه...من...من شوخی میکردم پارسا میخندید و دستشو توی هوا تکون میداد. +بخدا منظور بدی نداشتم چند دقیقه مظلومانه به صورت غرق در خنده‌ی پارسا خیره شدم که گفت:باشه باشه!همش الکی بود آروم تر گفت:من که شنیدم! +پارسااااا پارسا:جانم؟ نگاهی به لباس پشت سرم انداخت و گفت:اینه؟ +اره؛خوبه؟ پارسا:خوب که نیست با دهن آویزون نگاهش کردم که گفت:گفتم خوب نیست،نگفتم بده که!این عالیه،برو بپوشش 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 لبخندی زدم و گفتم:بیا همرام پارسا:من که بلد نیستم کمکت لباس عروس بپوشم،به مهشید میگم بیاد +باشه پارسا از کنارم رد شد که دختره یهو زد زیر خنده!به معنی واقعی از خنده ترکید! +چیزی شده؟ ‌ دختره همینجور که از خنده‌ی زیاد نفس‌نفس میزد گفت:آخ...دلم برا شوهرت سوخت! ‌ +چرا؟ _بیچاره با عشق اومد پشت سرت ایستاد بعد تو... دوباره خندید ‌ +بگو دیگه ‌ _بعد دید داری پشت سرش حرف میزنی،کلا رنگش پرید؛اصلا جا خورد بدبخت! ‌ خودمم خندم گرفت،دوتایی باهم اینقدر خندیدم که دل‌درد گرفتیم... با صدای مهشید اشک هایی که از جانب خندیدن سرازیر شده بودن رو پاک کردم... مهشید با نگرانی گفت:سلام...چیزی شده؟ +سلام _سلام +نه چیزی نشده بابا ‌ مهشید بی‌خیال شد و گفت:کدوم؟ ‌ دستمو به سمت لباسی که از بالا تا پایین پراز نگین و سنگ های قشنگ بود بردم و گفتم:این!خوبه؟‌ مهشید:اره خوبه این...خب چرا نمیری بپوشی؟ ‌ _باید درش بیارم سرمونو تکون دادیم و از دختره تشکر کردیم روبه‌روی آینه ایستادم و سرتاپامو نگاهی انداختم... مهشید دستاشو با ذوق بهم کوبید و گفت:خیلی خوبه!!! +اره...میری به پارسا بگی بیاد؟ مهشید:اره الان میگم بیاد +ممنون مهشید از در اتاق پرو بیرون رفت و منو با رویاهام تنها گذاشت... لباس روی تنم خیلی قشنگ‌تر شده بود و میخواستم از خوشحالی جیغ بزنم! ‌ چشمامو بستم و چند دور چرخیدم،از اینکه چین‌چین های لباس بعد از چرخیدنم توی هوا آزاد میشدن حس خوبی بهم دست میداد 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 چشمامو بستم و چند دورچرخیدم،از اینکه چین‌چین های لباسم بعد از چرخیدنم توی هوا آزاد میشدن حس خوبی بهم دست میداد... اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم بالا آوردمش و چرخیدم!چشمامو باز کردم و به قیافه‌ی خودم توی آینه نگاه کردم... دوباره نگاهی به پایین لباس انداختم ... ‌ نگاهمو از چین‌چینای لباس گرفتم و با لبخند دوباره به آینه نگاه کردم که پارسا رو پشت سرم با همون لبخند همیشگی دیدم ‌ بدون هیچ حرفی پشت سرم ایستاده و بود و با لبخند سرتاپامو نگاه میکرد... چرخیدم سمتش ‌ +چطوره؟ ‌ به سمتم اومد و یهو بغلم کرد،جا خوردم! پارسا آروم دم گوشم گفت: _خیلی خوشگل شدی! ‌ لبخند زدم... ‌ صدای پای یه نفر به ما نزدیک میشد.... ‌ پارسا ازم جدا شد و گفت:همینو میخوای؟ ‌ +خوبه؟‌ ‌ پارسا:عالیه! مهشید وارد پرو شد و گفت:خب؟ ‌ +مهشید نظر تو چیه؟راستشو بگو ‌ مهشید دورتادورم چرخید و گفت‌:درسته که الان دارم به لباست حسودی میکنم،ولی خیلی خوبه! نگاهی به آستین های لباس کردم و روبه مهشید گفتم:تورش کجاست؟اصلا داره؟ مهشید:فکر کنم باید جدا بخریم +اها ‌ دوباره چرخیدم و با ذوق گفتم:وای باورم نمیشه منم از این لباسا دارم مهشید و پارسا خندیدن که مهشید گفت:مبارک باشه سارا! ‌ +ممنون...انشالله خودت با این حرفم مهشید گونه‌هاش سرخ شد و سرشو پایین انداخت... 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 پارسا خندید و گفت:من برم صندوق و زود از پرو خارج شد... [دو روز بعد] پارسا:به جان خودم این آخریشه!داخل همین مغازه یچیزی میخریم دیگه ابروهامو بالا پروندم و در ماشینو بستم +نشد دیگه!باید یچیزی انتخاب کنی بهت بیاد آقا! پارسا:این بیست و شیشمین مغازه‌ست داریم میریم سارا +اووووف...شمردی؟ پارسا:حساب و کتابش خوب دستمه با این حرفس هردو خندیدیم که پارسا گفت:اگه تونستی اینبار شوهر چغربدبدنتو راضی کنی من دیگه پارسا احمدی نیستم! برای بار سوم سوتی بدی که جلوش داده بودم رو به رخم کشید با حالت قهر گفتم:چرا هی میگی؟ پارسا:قهری؟ +مگه بچم؟ پارسا:نیستی؟ +پارساااااااا پارسا بحثو عوض کرد... پارسا:یچیزی بخوریم؟خسته شدم از صبح! +منم خسته شدم!همش تقصیر توعه پارسا