#روتین_پوستی
یک روتین عالی برای صورت
✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
اگه خدا بخواهد بشه حتما میشه پس نا امید نباش ✨🍁💫♥
💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥💕♥
@Revolutio
#انگیزشی⋞🌧🚏⛹♀ ⋟
من برای رسیدن به رویاهام فقط 3 قانون دارم :
یا میشه، یا باید بشه، یا انقدر تلاش میکنم تا بشه!!
♥💫♥💫♥💫♥💫♥💫♥💫♥💫♥💫
@Revolutio
وضو و نماز شب یادتون نره
التماس دعا
شب تون پر ستاره
آروزی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#شب_بخیرانه
@Revolutio
سلام
صبح زیباتون بخیر
آرزوی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#صبح_بخیرانه
@Revolutio
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌱
#دستان_تو🌻🌱
#پارت_151
مامان گونمو کشید و گفت:هنوز هم مثل بچگیات آرومی....
بعد آروم تر رو به بابا گفت:از اون روزی که با پارسا آشنا شده یکم شیطون شده!نه حاجی؟
+مامان!!!
مامان:راست میگم خب!
بابا:اره...کاش زودتر پارسا میومد خاستگاری!
+الان از دستم خسته شدین دیگه!
بابا:نه!تو هنوز دختر خوشگل منی!این خونه بدون تو خیلی سوتوکور میشه ولی دیگه ما پیر شدیم،بهتره هرچه زودتر خوشبختیتو ببینیم
+بابا ! شما کجا پیر شدین؟خیلیم جوونین
بابا خندید و گفت:موهامو ببین،همش سفید شده
+اصلا منم میرم موهامو رنگ میکنم مثل شما سفید شن!
بابا خندید و گفت:اینا ضرر داره بابا
به ظرف هندوانه اشاره کرد و گفت:میخوای؟
+بله
بابا:حاج خانوم بهش بده
مامان:چشم حاجی
فکر کردم اگه یه روز پارسا به من بگه"حاج خانوم" و من بهش بگم"حاج آقا" چی میشه...وقتی به اون روز فکر کردم زدم زیر خنده که بابا گفت:چی شد؟
همینجور که خندمو قورت میدادم گفتم:هی..هیچی
بابا ظرف هندوانه رو دستم داد و گفت:فردا دانشگاه داری؟
+اره،چرا؟
بابا:هیچی...همینجوری"مواظب خودت باش
همینجور که تیکهی هندوانه رو توی دهنم میذاشتم گفتم:چشم
بابا:چشم بیبلا
بازم یاد پارسا افتادم...
اونروز که گفتم "چشم" و در جوابش "ببینه کربلا" شنیدم...
لبخندی زدم و دوباره خودمو با خوردن هندوانه مشغول کردم،فردا کلی درس داشتم ولی چیزی نخونده بودم؛باید امشب جبران میکردم...
ظرف هندوانه رو کنارم گذاشتم و گفتم:من باید برم درس بخونم
بابا با لبخند گفت:برو دخترم
مامان:سارا برو بشین بخون این ترم نیوفتی
+چشم
از جام بلند شدم و گفتم:با اجازه
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو🌻☘
#پارت_152
به پروفایلش که عکس یه پسر با لباس های چریکی ، کنار مزار یه شهید بود خیره شدم....
چند دقیقه گذشت که پارسا زنگ زد!
زود جواب دادم...
+سلام
پارسا:سلام!نمیخوای بخوابی؟ساعت یکه!فردا بیدار نمیشی ها!
+چرا...الان میخوابم
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:تو نمیخوای بری بخوابی؟
پارسا:تو آفلاین شو،منم میشم
+باشه الان
پارسا نفس عمیقی کشید...
دوباره پرسیدم:با کی چت میکردی؟
پارسا:هیچکس
+عه!بگو دیگه
پارسا:میخواستم ببینم تو آنلاینی یا نه
+خب؟
پارسا با کمی مکث گفت:دلم برا صدات تنگ شده!
سکوت کردم و آروم گفتم:منم
پارسا:خب...من فردا میام دنبالت
+خودم....
زود گفت:منتظرت میمونم
+باشه...خداحافظ
پارسا:خداحافظ
گوشیو قطع کردم...
چشمانو بستم و به فرداهایی فکر کردم که هر روز با دیدن چهرهی مهربون پارسا از خواب بیدار میشم...
#دستان_تو🌻🌱
#پارت_153
صدای مامان میومد که میگفت:سارا؟برو پارسا منتظرته
+چشم...رفتم رفتم؛چادرمو بپوشم
مامان:زود تند سریع...بیا پیشم کارت دارم
از اتاقم بیرون اومدم و کنار مامان ایستادم و زود گفتم:بله؟
مامان:سارا من امروز کار دارم...از یه هفته پیش از این مزون به اون مزون...اگه لباس عروسی پسندتون شد عکسشو برام بفرستین
با دهن آویزون گفتم:چشم...ولی کاش میومدین
مامان همینطور که به سمت کابینت کنار یخچال میرفت گفت:بیچاره سمیه همش بجای من تو بیمارستانه،زشته دوباره اونم علاف خودم کنم
صورت مامانو بوسیدم و گفتم:باشه...من رفتم
مامان:به سلامت
سوار ماشین پارسا شدم که پارسا گفت:سلام عروس خانومم
با لبخند گفتم:سلام آقا دامادم!
به صندلی عقب نگاهی انداختم و با تعجب گفتم:مهشید کو؟
پارسا:گفت خودشو تا نیم ساعت دیگه میرسونه
+مگه راهشو بلده؟
پارسا همینطور که کوچهرو دور میزد گفت:اره بابا...خودش گفت بریم اونجا
+اها
وارد مزون شدیم...یه مزون بزرگ و شیک!مثل همیشه وقتی لباس عروسهای روبهرومو دیدم ذوق کردم وگفتم:چه خوشگلن!
پارسا خندید و گفت:خیلی
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_154
با صدای دختر جوانی که به سمتمون میومد چشم از لباسهای زیبای دوروبرمون برداشتیم و با لبخند جواب سلامشو دادم...
پارسا مثل همیشه وقتی نامحرم میدید سرشو انداخته بود پایین و با انگشتاش بازی میکرد...
دختر:میتونم کمکی کنم؟
+بله...
دختر:جانم؟
+یه لباس عروس پوشیده که....
دختره زود گفت:بله بله...منظورتونو فهمیدم،با من بیایید
منو پارسا پشت سرش به سمت بخشی از مزون قدم برداشتیم که پر از لباس عروس های پوشیده و پرچین بود!از اونا که خیلی دوست داشتم...!
دختر سرکی به پشت سرمون کشید و گفت:ببخشید،من باید برم
سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید
منو پارسا رو بین یه عالمه لباس تنها گذاشت و رفت...
+الان من باید لباس عروس بپوشم؟
پارسا:نمیخوای بپوشی؟؟
+خجالت میشکم وای...
پارسا لبخند عمیقی زد و دستمو محکم توی دستش فشرد...
دوباره دختره اومد که به اجبار از پارسا جدا شدیم و بین لباس ها میچرخیدیم...
همش با ذوق میگفتم:وای!این چه قشنگه!این چه نازه!وای...
.
دختره هم ریزریز میخندید و چشمک میزد...
بین لباس ها یکی توجهمو به خودش جلب کرد
به سمتش رفتم و گفتم:این خیلی خوبه
دختره:عالیه...به شما خیلی میاد!
یکم نگاهش کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد...
مهشید بود،گفت دم دره و الان میاد پیشمون...
حس کردم مهشید کنارم ایستاد...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:وای مهشید این عالیه!
خیلی قشنگه...اگه بتونم برادر چغربدبدنتو راضی کنم یه کت بخره که به این بیاد!حالا بهش نگی اینارو!ولی خیلی یه دندهست!
صدای سرفهی مصنوعی پارسا اومد که از جا پریدم و به پشت سرم چرخیدم
+عه...من...من شوخی میکردم
پارسا میخندید و دستشو توی هوا تکون میداد.
+بخدا منظور بدی نداشتم
چند دقیقه مظلومانه به صورت غرق در خندهی پارسا خیره شدم که گفت:باشه باشه!همش الکی بود
آروم تر گفت:من که شنیدم!
+پارسااااا
پارسا:جانم؟
نگاهی به لباس پشت سرم انداخت و گفت:اینه؟
+اره؛خوبه؟
پارسا:خوب که نیست
با دهن آویزون نگاهش کردم که گفت:گفتم خوب نیست،نگفتم بده که!این عالیه،برو بپوشش
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_155
لبخندی زدم و گفتم:بیا همرام
پارسا:من که بلد نیستم کمکت لباس عروس بپوشم،به مهشید میگم بیاد
+باشه
پارسا از کنارم رد شد که دختره یهو زد زیر خنده!به معنی واقعی از خنده ترکید!
+چیزی شده؟
دختره همینجور که از خندهی زیاد نفسنفس میزد گفت:آخ...دلم برا شوهرت سوخت!
+چرا؟
_بیچاره با عشق اومد پشت سرت ایستاد بعد تو...
دوباره خندید
+بگو دیگه
_بعد دید داری پشت سرش حرف میزنی،کلا رنگش پرید؛اصلا جا خورد بدبخت!
خودمم خندم گرفت،دوتایی باهم اینقدر خندیدم که دلدرد گرفتیم...
با صدای مهشید اشک هایی که از جانب خندیدن سرازیر شده بودن رو پاک کردم...
مهشید با نگرانی گفت:سلام...چیزی شده؟
+سلام
_سلام
+نه چیزی نشده بابا
مهشید بیخیال شد و گفت:کدوم؟
دستمو به سمت لباسی که از بالا تا پایین پراز نگین و سنگ های قشنگ بود بردم و گفتم:این!خوبه؟
مهشید:اره خوبه این...خب چرا نمیری بپوشی؟
_باید درش بیارم
سرمونو تکون دادیم و از دختره تشکر کردیم
روبهروی آینه ایستادم و سرتاپامو نگاهی انداختم...
مهشید دستاشو با ذوق بهم کوبید و گفت:خیلی خوبه!!!
+اره...میری به پارسا بگی بیاد؟
مهشید:اره الان میگم بیاد
+ممنون
مهشید از در اتاق پرو بیرون رفت و منو با رویاهام تنها گذاشت...
لباس روی تنم خیلی قشنگتر شده بود و میخواستم از خوشحالی جیغ بزنم!
چشمامو بستم و چند دور چرخیدم،از اینکه چینچین های لباس بعد از چرخیدنم توی هوا آزاد میشدن حس خوبی بهم دست میداد
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_156
چشمامو بستم و چند دورچرخیدم،از اینکه چینچین های لباسم بعد از چرخیدنم توی هوا آزاد میشدن حس خوبی بهم دست میداد...
اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم بالا آوردمش و چرخیدم!چشمامو باز کردم و به قیافهی خودم توی آینه نگاه کردم...
دوباره نگاهی به پایین لباس انداختم ...
نگاهمو از چینچینای لباس گرفتم و با لبخند دوباره به آینه نگاه کردم که پارسا رو پشت سرم با همون لبخند همیشگی دیدم
بدون هیچ حرفی پشت سرم ایستاده و بود و با لبخند سرتاپامو نگاه میکرد...
چرخیدم سمتش
+چطوره؟
به سمتم اومد و یهو بغلم کرد،جا خوردم!
پارسا آروم دم گوشم گفت:
_خیلی خوشگل شدی!
لبخند زدم...
صدای پای یه نفر به ما نزدیک میشد....
پارسا ازم جدا شد و گفت:همینو میخوای؟
+خوبه؟
پارسا:عالیه!
مهشید وارد پرو شد و گفت:خب؟
+مهشید نظر تو چیه؟راستشو بگو
مهشید دورتادورم چرخید و گفت:درسته که الان دارم به لباست حسودی میکنم،ولی خیلی خوبه!
نگاهی به آستین های لباس کردم و روبه مهشید گفتم:تورش کجاست؟اصلا داره؟
مهشید:فکر کنم باید جدا بخریم
+اها
دوباره چرخیدم و با ذوق گفتم:وای باورم نمیشه منم از این لباسا دارم
مهشید و پارسا خندیدن که مهشید گفت:مبارک باشه سارا!
+ممنون...انشالله خودت
با این حرفم مهشید گونههاش سرخ شد و سرشو پایین انداخت...
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_157
پارسا خندید و گفت:من برم صندوق
و زود از پرو خارج شد...
[دو روز بعد]
پارسا:به جان خودم این آخریشه!داخل همین مغازه یچیزی میخریم دیگه
ابروهامو بالا پروندم و در ماشینو بستم
+نشد دیگه!باید یچیزی انتخاب کنی بهت بیاد آقا!
پارسا:این بیست و شیشمین مغازهست داریم میریم سارا
+اووووف...شمردی؟
پارسا:حساب و کتابش خوب دستمه
با این حرفس هردو خندیدیم که پارسا گفت:اگه تونستی اینبار شوهر چغربدبدنتو راضی کنی من دیگه پارسا احمدی نیستم!
برای بار سوم سوتی بدی که جلوش داده بودم رو به رخم کشید
با حالت قهر گفتم:چرا هی میگی؟
پارسا:قهری؟
+مگه بچم؟
پارسا:نیستی؟
+پارساااااااا
پارسا بحثو عوض کرد...
پارسا:یچیزی بخوریم؟خسته شدم از صبح!
+منم خسته شدم!همش تقصیر توعه
پارسا
:منننننن؟
+نه پس من!چرا اون کت کرمی رو نخریدی؟هان؟
پارسا:من کرمی میپوشم؟
+باید بپوشی
پارسا:اون خوب نبود...حالا اینجا بریم ببینیم چطوره
+باشه
کنار جاده نگهداشت و رفت تا چیزی بخره...
همینجور که آبمیوه رو دستم میداد گفت:خداکنه اینجا دیگه بخریم!
+میشه به سلیقهی من احترام بذاری؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:من همیشه به نظرهای تو احترام گذاشتم و میذارم
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_158
+خب پس همونو بخر
پارسا یکم از آبمیوشو خورد و گفت:کدوم؟
+اون دیگه
پارسا بازم یکم از آبمیوشو خورد و گفت:کدوم دیگه؟
خندیدم و گفتم:کرمیه
با این حرفم آبمیوه پرید توی گلوی پارسا و به سرفه زدن افتاد...
همینجور که سرفه میزد گفت:اونو میگی؟
به پشت کمرش کوبیدم و گفتم:اره!چرا خودتو خفه میکنی؟
پارسا دستمو گرفت و گفت:بسه بسه...خوب شدم
+خب؟بریم بخریمش؟
پارسا:سارا؟بنظرت اون اصلا به من میومد؟
+بدجور
پارسا:یعنی چی؟من اونو بپوشم؟
خندید و گفت:حتما با کروات!
گیج گفتم:اره دیگه!مگه کروات خنده داره؟
پارسا با اخم ساختگی گفت:خندهدار نبود
+نگفتم بخندی....جدی گفتم
پارسا:کروات؟آخه من کروات بپوشم؟منی که همیشه از بین لباسها ساده ترینشو انتخاب میکنم؟
+یه شبو بخاطر من یپوش دیگه
پارسا:دیگه چی؟سارا انتظار نداشته باش بهترین شب زندگیمونو خراب کنم!اونم بخاطر لباس...
+پارسا!!
پارسا با اخم گفت:اینو از من نخواه سارا
+واقعا که!
در ماشین رو باز کردم که گفت:کجا؟
+میرم یکم تنها باشم
از ماشین پیاده شدم و بدون توجه به پارسا که صدام میزد تند ازش دور شدم...
خیابون از چند شب پیش که با پارسا ازش رد شدیم خلوتتر شده بود...یکم استرس گرفتم ولی قدمهامو تند کردم...
صدای پسری که منو صدای میزد سرجا میخکوبم کرد
پسره از موتور پیاده شد و گفت:سلام خانوم خوشگله!
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_159
ترس مثل خوره افتاد به جونم...
پارسا چطور منو تنها گذاشت؟
دوتا پسر دیگه هم از روی موتور پیاده شدن و به سمتم اومدن...
از ترس چادرمو بیشتر توی مشتم فشردم و صدبار از ته دل از خدا کمک خواستم
پسری که قد بلند و تیشرت نازکی به تن داشت به اون دوستش که یکم چاق بود گفت:چه جیگریه!
این داشت منو میگفت؟من جیگرم؟
توی دلم خندیدم ولی بازم چیزس نتوست جلوی این استرسمو بگیره...
پسری که موهای جوگندمی داشت روبهمن گفت:رد کن بیاد
بزور زبون باز کردم و گفتم:لطفا مزاحم نشید
هرسه پوزخند صدا داری زدن
پسرقدبلند:تو کیفت چی داری؟
+هی...هیچی
یکم عصبانی شد و با چاقویی که به دستش داشت به سمتم اومد...داشتم اشهد خودمو میخوندم که صدای کسی باعث شد امید داخل دلم جوونه بزنه
پارسا همیجور که به سمتمون میومد با صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود گفت:چیکار میکنین بیغیرتا!!
اون سه تا پسر با دیدن پارسا هینی کشیدن...
_به تو هیچ ربطی نداره،گمشو از اینجا
پارسا قهقهای زد و روبه من گفت:برو بشین تو ماشین
به پشت سرش نگاهی انداختم،ماشین همینجور روشن وسط خیابون بود...
با حالت زاری گفتم:تو هم بیا بریم
پارسا با اخم گفت:گفتم بشین تو ماشین
+پارسا!
پارسا:حرف نباشه...میشینی تو ماشین هرچی شد پیاده نمیشی!درم قفل کن
به اجبار سوار ماشین شدمو درو قفل کردم...پارسا خیلی شجاعانه جلوی اون سه تا پسر که اونو تهدید به مرگ میکردن ایستاده بود و نمیذاشت که برن!
مغزم هنگ کرده بود،نمیفهمیدم باید چیکار کنم!
توی دلم ده بار یا شایدم بیشتر آیتالکرسی خوندم تا پارسا چیزیش نشه...اصلا ای کاش اونموقع اینجور نمیکردم...
بعد از چند دقیقه صدای درگیری پارسا و اون پسرا اومد،زود گوشیمو بیرون آوردم و به پلیس زنگ زدم...
اونا سه نفری پارسا رو میزدن ولی پارسا بازم از روی زمین بلند میشد و با پوزخند نگاهشون میکرد و چیزی بهشون میگفت،اوناهم وقتی حرفهای پارسا رو میشنیدن دوباره به سمتش حمله میکردن !!
میخواستم از ماشین پیاده شم ، دیگه صبر نداشتم ببینم تمام زندگیم داره جلو چشمام پرپر میشه!
صدای آژیر ماشین پلیس که اومد اون سه تا پسر از پارسا جدا شدن و با ترس نگاهی به هم انداختن...
میخواستن سوار موتور شن و فرار کنن که پلیس ها زودتر اقدام کردن و اونارو دستگیر کردن...
از ماشین پیاده شدم و به سمت پارسا که روی زمین افتاده بود و نفسنفس میزد دویدم
+پارسا
پارسا سرشو بلند کرد و با لبخند گفت:خوبی؟
با دیدن صورت پراز خونش جیغ نسبتا بلندی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم
آروم و با صدایی که میلرزید گفتم:صورتت
پارسا بزور از جاش بلند شد و گفت:فدای یه شاخ موی تو!
اشکام سرازیر شدن
خواستم چیزی بگم ولی با صدای پلیسی که به سمتمون میومد ساکت شدم
پلیس کنارمون روی زمین زانو زد و گفت:حالتون خوبه آقا؟
پارسا دست راستشو روی شونش گذاشت و گفت:خوبم
پلیس:نیاز به بیمارستان دارید
پارسا:نه...چیزیم نیست
+پارسا
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_160
پ
ارسا با چشموابرو بهم فهموند دیگه چیزی نگم...
پلیس:خب پس ما میریم،اگه شکایتی دارین فردا بیایین کلانتری
پارسا:نه شکایتی نیست،فقط یجوری بترسونینشون که دیگه مزاحم ناموس مردم نشن
پلیس به من نگاه کرد و لبخندی زد...
پلیس:باشه
از جاش بلند شد و گفت:شب خوش
پارسا:خداحافظ
وقتی اونا رفتن با نگرانی گفتم:بیا بریم بیمارستان
پارسا از روی زمین بلند شد و لباسهای خاکیشو تکوند!
پارسا:چیزیم نیست،نگران نباش
نگاهی به صورت خونیش کردم و گفتم:از بینیت داره خون میاد،حتما شکسته
پارسا:نه...چیزی نیست
+پارسا اذیت نکن بیا بریم
پارسا:حالا بریم ببینیم چی میشه
سوار ماشین شدیم،کمی که گذشت دیدم داره به سمت خونهی خودشون میره
+منو نمیبری خونه؟
پارسا:چرا
+خب چرا داری از این راه میری؟
پارسا:مگه نگفتی بریم بیمارستان؟
+خب چرا
پارسا:از اونجایی که خودت دکتری دیگه چرا پول بیمارستان بدیم؟
منظورشو فهمیدم و گفتم:اها...خب پس
پارسا:بله دیگه
یهو چرخیدم سمتش و گفتم:الان همه خوابن
پارسا:ما کاری به اونا نداریم سارایی
سرمو تکون دادم که مثلا منظورشو فهمیدم ولی در واقعیت چیزی از حرفاش نفهمیدم!
+چرا رفتی؟
پارسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:کجا؟
+من قهر کردم مثلا بیای دنبالم،ولی تو تنهام گذاشتی
پارسا:من دوساعته دارم با ماشین دنبالت میام بخدا
+هوم؟دروغ نگو
پارسا:چی؟دروغ؟به جون خودت که اینقدر برام عزیزی همش همراهت بودم!خودت گفتی میخوای تنها باشی،منم از دور دنبالت میاومدم که خلوتت بهم نخوره...
با یادآوری چند دقیقه قبل دوباره بغض کردم و بزور جلوی اشکامو گرفتم که سرازیر نشن!
+پس چرا اونموقع اینقدر دور اومدی؟
پارسا:صندلی عقبو نگاه کن
ادامه دارد...