#نقاشی
🖼 با مداد شمعی
ساده و آسان 🎨
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°✿فدک✿°:
#نقاشی
🖼 نقاشی مشت دست
ساده و آسان 🎨
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°✿فدک✿°:
#نقاشی
🖼
ساده و آسان 🎨
کوچیک بامزه
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
@Revolutio
#دسر_كيك_بستنى
مواد زير رو بصورت لايه لايه توى ظرف قرار بديدو سرو كنيد
🔹بستنى
🔹توت فرنگى يا هر ميوه ايى
🔹كيك اسفنجى
@Revolutio
#کیک_هل_و_نارگیل🍘🥧🧁
مواد لازم :
آرد ۲پيمانه
شكر ۱ و ۱ چهارم پيمانه
تخم مرغ ٤عدد
روغن مايع ١ دوم پيمانه
شیر ولرم ١ پيمانه
پودر هل ۱ قاشق چاي خوري
بکينگ پودر ٢ قاشق چايخوري
پودر نارگیل ۲ ونیم قاشق غذاخوری سرپر
🥟دستور:
شكر و تخم مرغ و پودر هل را خوب با همزن ميزنيم تا كرمي و پف دار شود(پنج دقيقه)
روغن و شیر و پودر نارگیل را اضافه كرده و یک دقیقه با همزن هم ميزنيم. آرد و بيكينگ پودر را سه بار الک کرده و به مواد اضافه كرده و با دور کند همزن چند ثانیه هم ميزنيم تا مواد كاملا باهم مخلوط شود.
سپس قالب را با روغن جداکننده خوب چرب كرده ، مايه كيك را درون قالب ريخته و قالب را در فر از قبل گرم شده با دماي ١٧٥درجه سانتيگراد به مدت پنجاه تا شصت دقيقه قرار ميدهيم
نوش جان
@Revolutio
#حرف زیبا💖
میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت!!!؟؟؟
گفت:داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن و به احساس پاکت سیلی میزنن!!!
نکنه ناراحـ😔ـت بشی...!!!
من تو کوله پشتیت عشـ♥️ـق گذاشتم...تا ببخشی!!!
خنده گذاشتم...تا بخنـ🙂ـدی!!!
اشک گذاشتم...تا گریـ😭ـه کنی!!!
و
مرگ گذاشتم...تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره!!!
پس خوب باش و خوبی کن!!!
@Revolutio
گفتم : خدایا چگونه آغاز کنم؟🌷
گفت : به نام من🍃
گفتم : خدایا چگونه آرام گیرم؟🌠
گفت : به یاد من💚
گفتم : خدایا خیلی تنهایم!😕
گفت : تنها تر از من؟🥀
گفتم : خدایا هیچکس کنارم نمانده!🥺
گفت : به جز من💝
گفتم : خدایا از بعضی ها دلگیرم!😔
گفت : حتی از من؟🌹
گفتم : خدایا قلبم خالیست!🖤
گفت : پر کن از عشق من❤️
گفتم : دست نیاز دارم!💔
گفت : بگیر دست من✨
گفتم : با این همه مشکل چه کنم؟❤🩹
گفت : توکل کن به من💫
گفتم : احساس میکنم خیلی ازت دورم💕
گفت : نه نزدیکترین به تو ، منم💞
گفتم : برای ارزوهام چه کنم؟❣️
گفت : تلاش و امید به من🌺
گفتم : خدایا چرا انقدر میگویی من؟!🤔
گفت : چون من از تو هستم و تو از من💝
خدامون این جوری مهربونه ما قدر نمی دانیم 💔
@Revolutio
#بیوگرافی_شیطان_ملعون👿
پارت ۴
💥ببین رفیق این نکته ای که میخوام بگم مهمه پس خوبه خوب گوش بده:
اون روز شیطون جلوی خدا یه قسم سنگین خورد برای بدبخت کردنمون،به خدا گفت:به عزتت سوگند همشونو گمراه میکنم👺
اقا یعنی شیطون برای ما یهپا دشمنِ قسم خوردس🤭
خیالتو راحت کنم:
🌏تو دنیا هیچکس به اندازه ی شیطون ازت متنفر نیست
هیچکس به اندازه ی شیطون برات مشکل و گرفتاری درست نمیکنه😒
🕤اون ۲۴ساعته تو فکره اینه چجوری بدبختت کنه
لامصب حتی توی خوابم ولت نمیکنه
باورت میشه؟حتی توی خواب😳
👌همونجاهم میاد یجوری کرم میریزه تا حالتو بد کنه😒
چجوری؟مثلا یکاری میکنه نسبت به یکی سؤظن پیداکنییا خوابای ترسناک و نگرانکننده یاحتیخوابایناجورببینی🚫
🤔شاید بگیخب چیکار کنیم معلون تو خوابمون دخالت نکنه؟
✨ببین اگه قبل خواب وضو بگیری و سوره های ناس و فلق رو بخونی و قبل خواب بسم الله بگی دیگه به احتمال خیلی زیاد ورودش به خوابت ممنوع میشه و خوابای ناجور و چرتوپرتنمیبینی(خیییلیخیلیموثره👍)
⁉️خب حالا یه سوال مهم پیش میاد اینکه
این شیطونی که حتی تو خوابم زهرشو میریزه توی بیداری چطور به ما حمله میکنه؟یعنیروش حمله هاش چه مدلیه؟
برایجوابپارت بعدی رو اصلا از دست نده حاجی☺️
#بیوگرافی_شیطان_ملعون
@Revolutio
اَتْـمَنّٰاك..
آرزويت ميكنم
”حسین جآن❤️“.
یعنی...
یعنی میشه من باز تو رو ببینم؟🥺💔😭
#امام_حسین
@Revolutio
وضو و نماز شب یادتون نره
التماس دعا
شب تون پر ستاره
آروزی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#شب_بخیرانه
@Revolutio
سلام
صبح زیباتون بخیر
آرزوی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#صبح_بخیرانه
@Revolutio
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_161
نگاهی به صندلی عقب انداختم و با تعجب گفتم:اینا.....
پارسا:بله سارا خانوم...رفتم گل بخرم از دلت در بیارم
دیگه نتونستم طاقت بیارم و اشکام سرازیر شدن!یا از سر خوشحالی یا از سر ناراحتی!
پارسا با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:چی شد؟ناراحتت کردم؟
جوابشو ندادم و سعی کردم دیگه گریه نکنم،چرا پارسا منو هرروز بیشتر عاشق خودش میکرد؟
یکم توی سکوت گذشت که پارسا گفت:سارا خانوم!
+بله؟
پارسا:حیف اون چشمای خوشگلت نیست همش پر اشکه؟
+حیفشونه
پارسا خندید و گفت:خب پس دیگه گریه نکن
بازم گفتم:حیفشونه چون تورو باهاشون میبینم!
پارسا نگاه مهربونی بهم انداخت و چیزی نگفت...
وارد ساختمون بابااسماعیل اینا شدیم،به سمت در واحدشون رفتم و منتظر پارسا ایستادم
پارسا:بیا بریم
+خب درو باز کن
پارسا لبخندی زد و گفت:بریم بالا
+بالا؟خونه کی؟
پارسا:خونه خودمون!
+یعنی چی؟مگه نگفتی خونمون.......
پارسا زود گفت:میخواستم شب عروسی بگم ولی دیگه نشد
+چیو میخواستی بگی؟
پارسا:واحد بالارو از بابا اینا خریدم
با این حرفش با ذوق گفتم:واقعااااااا
پارسا:بله!درسته کوچیکه ولی چندسال دیگه عوضش میکنیم یکی دیگه میخریم
+نه پارسا...همینجا خوبه!مگه منوتو چقد جا لازم داریم برا زندگی؟مردم هرچی خواستن بگن؛بگن!
پارسا خندید و گفت:بریم بالا...الان اگه یکی منو با این صورت ببینه بد میشه
دستامو با ذوق بهم کوبیدم و گفتم:بریم
وارد واحد خودمون شدیم،همه جا تاریک بود...
پارسا:چشماتو ببند
+چرا؟
پارسا:ببند
چشمامو بستم و گفتم:بستم
صدای "تیک" روشن شدن لامپ اتاق اومد
پارسا:حالا بازشون کن
چشمامو باز کردم و با دیدن وسایل نو روبهروم جا خوردم
+ای...اینا چین؟
پارسا نزدیکم اومد و گفت:اینارو مامانفاطمه و بابااحمد خریدن
مکث کردم و گفتم:اونا میدونستن اینجاست خونمون؟
پارسا ابروهاشو بالا پروند و گفت:بله که میدونستن!
گونمو کشید و گفت:تنها کسی که نمیدونست تو بودی خانوم!
پریدم بغلش و گفتم:خیلی دوستت دارم؛هیچ وقت تنهام نذار
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_162
پارسا:قول میدم!
+قول دادیاااا
پارسا:قول!تا آخر عمر کنارت میمونم
+عهههههه....گفتم هیچ وقت
پارسا:مرگ مگه دسته خود آدمه؟
از بغلش بیرون اومدم و گفتم:حرف از مرگ نزن!
پارسا لبخندی زد و گفت:چشم جانا
سرمو تکون دادم و گفتم:اینه
پارسا:من برم سرویس صورتمو بشورم
+برو
تا پارسا رفت چادرمو در آوردم و روی کاناپه نشستم،همون خونهی رویایی...بخاطر وسایلش نمیگم رویایی؛بخاطر وجود پارساست همهی این خوشیها!
صدای پارسا اومد که گفت:دیگه ببخشید وسیله پذیرایی نداریم تو خونمون
با این حرفش چرخیدم سمتش و هردو باهم زدیم زیر خنده
پارسا به سمت اتاقی که حدس میزدم اتاقمشترکمون باشه قدم برداشت
+کجا میری؟
پارسا:حوله!ببینم حوله کجاست صورتمو خشک کنم
+اها...برو
پشت سرش وارد اتاق شدم و گفتم:ببینم صورتتو
پارسا همینطور که حولهرو کنار میزد گفت:چیزیش نشده،یه خراش کوچیک
+ببینم
با دیدن صورتش با تعجب و کمی اخم گفتم:پس خراش کوچیکه؟
پارسا:اره...اینا که برا شغل من عادیه
با نگرانی گفتم:یعنی چی؟بلایی سرت نیارن
پارسا دستامو توی دستاش گرفت و گفت:نگفتم نگران شی!اصلا مهم نیست...ولش کن
سرمو تکون دادم و سعی کردم حرفاشو نادیده بگیرم...
+جعبه کمک های اولیه کجاست؟
پارسا:گفتم که یه خراش کوچیکه
+لبت پاره شده!خونریزی داره؛میگی خراش کوچیک؟پیشونیتو دیدی؟کلا شکاف برداشته!
پارسا:اوووو...اینا تا فردا خوب میشن
+تا فردا؟دعا کن برا عروسی خوب شن،وگرنه من نمیام
پارسا:عروس نمیخواد بیاد عروسی خودش؟
+اره
🌻🌱🌻🌱🌻
دستان_تو
#پارت_163
پارسا خندید و گفت:خب من برم جعبهرو بیارم تا عروسمون منصرف نشده!
+زووووود
پارسا:چشم رفتم
+زووووود
پارسا ایستاد سرجاش و گفت:نمیرم ها!!
+منم نمیام عروسی
پارسا:عروسی بدون عروس؟خیلی خندهداره
به سمت در رفت و گفت:این سارایی که من میبینم محاله شوهر چغربدبدنشو بتونه راضی کنه نیاد عروسی!
پاهامو از حرص به زمین کوبیدم و گفتم:پارساااااااا
پارسا خندید و چیزی نگفت...
اینم خوشش میاد هی اینو به رخم بکشه!روزی صدبار میگه"شوهرچغربدبدنت!"
لبخندی زدم و خودمو روی تخت پرت کردم،تا خواستم چشمامو ببندم و به چند روز دیگه فکر کنم صدای پارسا اومد که گفت:هی خانوم دکتر...مریضت بدحاله،اول حالشو خوب کن بعد بگیر بخواب
+پارسا؟مگه من خواستم بخوابم؟
پارسا همنیطور که روی صندلی مینشست گفت:اره دیگه...من که خیلس خوابم میاد،اگه الان سرمو روی بالشت بذارم زود خوابم مییره
+منم
روبهروش نشستم...
چسب آخر رو روی پیشونیش زدم و گفتم:تموم شد
پارسا:آخ...دستت طلا خانوم دکترم
+میشه بیست تومن
پارسا:چی؟
+گفتم میشه بیست تومن
پارسا:چی میشه بیستتومن؟
+پول درمانت!
با این حرفم پارسا زد زیر خنده و گفت:من و تو نداره دیگه
زدم به
بازوش و گفتم:ای خسیس
پارسا زبونشو بیرون آورد و گفت:واقعا متاسفم
با تعجب گفتم:برا چی؟
پارسا:که یه شوهر چغربدبن و خسیس گیرت اومده
از جامون بلند شدیم...
من بدو پارسا بدو
بخاطر اینکه طبقه پایین همه خواب بودن مجبور بودیم با سرانگشت پاهامون بدوییم که کسی نفهمه ما این بالاییم
پارسا ایستاد و دستاشو روی زانوش گذاشت
پارسا:بسه بسه
کوسن مبل رو برداشتم و زدم تو سرش!
خندیدم و گفتم:دیگه از این تاسف ها برا من نداشته باش!
پارسا خندید و گفت:چشم دیگه نمیگم
روی مبل نشستم
+خوبه
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_164
پارسا:سارا میری خونتون یا میمونی خونمون؟
خندیدم و گفتم:برم یا بمونم؟
پارسا:فرقی نداره...هرجور دلت میخواد
+بریم؟
پارسا شونههاشو بالا پروند و گفت:بریم
کلید خاموش کردن کولر رو زد و با لبخند گفت:چیزی که جا نذاشتی
+نه...بریم
پارسا سوییچ ماشین رو دستم داد و گفت:تو برو من میام
+باشه...زود بیا
پارسا:چشم
در ماشینو بستم و گوشیمو از جیب مانتون بیرون آوردم...
یازده تماس بیپاسخ از مامان!
پنج تماس بیپاسخ از بابا!
زود شماره مامانو گرفتم...به بوق دوم نرسید که جواب داد
مامان:کجایی سارا؟
+سلام چیزی شده؟
مامان:علیک سلام حواس پرت خانوم!کجایی تو؟
+با پارسا دنبال کتوشلوار بودیم
مامان:خریدین آخر؟
+نه...پسند نشد
مامان:انشالله فردا میخرین...راستی!
+جانم؟
مامان:من باید برم بیمارستان
+الان؟هیچ وقت اینموقع نمیرفتین!
مامان:اره میدونم...مثل اینکه دختر سمیه حالش خوب نیست
+انشالله خوب میشه
مامان:خب توهم زودتر بیا خونه دیگه!
+چشم...منتظر پارسا توی ماشین نشستم
مامان:باشه؛مواظب خودتون باشین،خداحافظ
+چشم خداحافظ
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
#دستان_تو
#پارت_165
گوشیمو قطع کردم و از پنجرهی ماشین نگاهی به بیرون انداختم...
پارسا وارد دید چشمم شد و با لبخند برام چشمکی زد...
کی باورش میشد این پسری که واسم چشمک میزمه؛
بغلم میکنه؛
میگه دوستت دارم؛
با عشق نگاهم میکنه؛
اینقدر میخنده که تمام حال بدمو فراموش کنم همون پارسای جدی و سرد چند ماه پیشه؟
پارسا توی ماشین نشست و گفت:به چی فکر میکنی؟
+به تو!
پارسا چرخیدم سمتم و گفت:اوه اوه...حالا چه فکری میکردی؟
به روبهرو خیره شدم و گفتم:به این فکر میکردم،پارسایی که اینقدر مهربونه،اینقدر با دیدنش هرلحظه بیشتر عاشقش میشم چطور میتونه اون پارسای چند ماه قبل باشه!
پارسا با صدای آرومی گفت:چند ماه قبل؟منظورتو نمیفهمم
+واضحه...همون روزا که اصلا نگاهم نمیکردی رو میگم!همون روزا که سلام کردنتو فقط خودت میشنیدی!
پارسا لبخندی زد و گفت:خوب بود،نه؟
چرخیدم سمتش و گفتم:کجاش خوب بود؟بگو منم بدونم
پارسا:اینکه وقتی باهم عقد کردیم من تازه چهرهی خوشگلتو درست دیدم!
+این خوبه؟
پارسا:خوب نیست که به نامحرم نگاه نمیکنم؟
یکم فکر کردم و گفتم:خیلیم خوبه!
چند لحظهای توی سکوت گذشت که به شوخی ادامه دادم:از این به بعد هم همینطوره!سرتو میندازی پایین میری سرکار،میای!
پارسا خندید و گفت:چیزی هم جز این نیست
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_166
پارسا:شب بخیر
+شب توهم بخیر
وارد خونه شدم و با قدمهای آهسته و آروم به سمت اتاقم قدم برداشتم...همینطور که خواستم درو پشت سرم ببندم صدای صالح باعث شد از ترس دستمو روی قلبم بذارم
چرخیدم سمتش و گفتم:چته تو!
صالح که سعی میکرد آروم بخنده گفت:هیچیم!چی خریدین؟
بی توجه به سوالش پرسیدم:تو خواب نداری؟
صالح:منتظر تو بودم
والد اتاقم شدم و چادرمو از سرم در آوردم
+منتظر من؟
صالح روی تخت ،کنارم نشست و گفت:اره...مهشید خوبه؟
از اینکه احوال مهشید رو میگیره خندم گرفت و پقی زدم زیر خنده
صالح با تعحب نگاهم کرد و گفت:چی شد؟
همینجور که میخندیدم گفتم:پارسا و مامان باباش هم خوبن!
صالح:اه...من چیکار به اونا دارم الان؟
یهو دستامو گرفت و گفت:تو دانشگاه که کسی اذیتش نمیکنه!
+نه بابا...مگه سهرابی میذاره؟!
صالح با نگرانی و عصبانیت گفت:سهرابی کیه؟
تازه فهمیدم نباید چیزی از خاستگاری سهرابی(همدانشگاهیمون)از مهشید چیزی میگفتم...پارسا گفته بود به صالح چیزی نگم
صالح:با توام!
+امممم...چیزه...میدونی سهرابیه چیزه
صالح: دِ بگو دیگه!سهرابی کیه؟
+مدیر دانشگاست!
صالح:خب؟
+چی خب؟اون کلا حواسش به همهی دانشجوها هست!الکی نگران نباش
اره جون خودم!مگه سهرابی یه روز مهشیدو به حال خودش ول میکنه؟خوبه مهشید بهش محل نمیده وگرنه ممکن بود سوار سرش شه!بیچاره آقای(....)نمیدونه سهرابیو بجاش مدیر کردم!خاک برسرت با این دروغ گفتنات!
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_167
زود گفتم:برو بیرون میخوام بخوابم!برو برو
صالح:اوووووو...تا الان دوردور حالا خواب؟
+بروووو
صالح:بچه پرو
+بروووو
صالح:باشه بابا رفتم...نزن!
+برو
ص
الح:شب بخیر
خندیدم و گفتم:شب توهم بخیر
لباس هامو عوض کردم و تمام شب مدت به این فکر میکردم که تا دیر نشده به مامان بگم برای صالح کاری کنه!
نفهمیدیم این یه هفته چطور گذشت...همینجور که از استرس ناخونهامو میجوییدم روبه مامان گفتم:پس کجاست؟
مامان:اووووو...این چه سرو وضعیه؟مهشید گفت تو راهن
سرمو تکون دادم و دوباره حیاطو با قدم های بزرگ برای دهمین بار طی کردم!
صدای زنگ خونه که اومد زود گفتم:مامان پارسا اومد
مامان:خب زود برو...دیر نشه آرایشگاه
+چشم...خداحافظ
مامان:به سلامت
سوار ماشین شدم و بعد از سلام و احوال پرسی با پارسا و مهشید نگاهی به پارسا انداختم...
+کجا بودی آقا خوشتیپه؟
پارسا خندید و گفت:حالا بذار شب کتمو بپوشم اونموقع ببین چه جیگری میشم!
با این حرفش هرسه زدیم زیر خنده
همنیطور که پارسا میخندید گفت:مهشید
مهشید:بله داداش؟
پارسا:مواظب سارام باشی...دوست داشتم خودم اولین نفر چهرهی شبعروسیشو ببینم ولی متاسفانه تو داری میری همراش
مهشید ابروهاشو بالا پروند و گفت:میخوای نرم؟
+عه؟مهشید؟
مهشید:شوخی کردم بابا
پارسا:حالا دیگه من گفتم مواظبش باش،مثلا مواظب باش لباسش نره زیر پاش...تا دم آرایشگاه مراقب باش...بیام دنبالش دیگه خودم مراقبشم
گونههام سرخ شدن و سرمو به طرف پنجره ماشین چرخوندم
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_168
با مهشید وارد سالن آرایش یکی از دوستای دبیرستان مامان شدیم...برام عجیب بود که چطور مامان هنوز با دوست اون دورانش رابطه داره!
اسمش مثل مامانم فاطمه بود و سه تا بچه،یعنی دوتا دختر و یکی هم پسر داشت...مامان چندباری اونو خونه دعوت کرده بود ولی مثل اینکه من مانند همیشه توی اتاقم بودم و سرم توی درس و کتابام بوده!
خاله فاطمه همنیطور که به سمتمون میومد گفت:به به...عروس خانوم
+سلام
مهشید:سلام
خاله فاطمه:سلام به روی ماه هردوتون!
+خوبین خاله؟
خالهفاطمه:الهی من قربون خاله گفتنت شم،هعی میگذره دیگه...
مهشید:سارا گوشیتو بده
+مگه خودت نیوردی؟
مهشید:شارژ تموم کرده
گوشیمو به سمتش گرفتم و گفتم:بفرما
مهشید نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی خوشگل شدی!
+ممنون
مهشید:خودتو نگاه کن
+میترسم خودمو ببینم یهو جو زده شم!
خاله خندید و گفت:از دست زبون تو؛یه نگاه بنداز ببین خوب شدی یا نه عروس خانوم
+چشم
چشمامو بستم و چرخیدم سمت آینه،یهو چشمامو باز کردم و با دیدن خودم توی اون لباس عروس و چهرهی آرایش شدم نزدیک بود سکته کنم
+وای خاله
خالهفاطمه:پسند شد عروسمون؟
+عالیه خاله،عالی!
خالهفاطمه:کاری نکردم سارا جان...خودت خوشگلی
+ممنونم...جبران کنم!
خالهفاطمه لبخندی زد و گفت:همین که دیدمت یه دنیا ارزش داره
جواب لبخندشو با لبخند دادم و به مهشید نگاهی انداختم...
+گوشیمو بده
مهشید:رمزشو بزن میخوام زنگ بزنم پارسا بگم بیاد
+حالا چرا اینقدر عجله داری؟بده میخوام سلفی بگیرم
مهشید پقی زد زیر خنده و گفت:الان داری میری آتلیه بعد میخوای سلفی بگیری؟
خودمم خندم گرفت؛اینقدر با دیدن چهرهی خودم تعجب کردم و خوشحال شدم که مغزم کار نمیکرد
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌱
#دستان_تو
#پارت_169
مهشید:دیوونهای بخدا
نیشگونی از بازوش گرفتم که آخش در اومد و گفت:من برات دارم
+اوووو...تو و صالح فقط بگین"من برات دارم"
مهشید زود گفت:صالح؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:آقا صالح هم میگه دارم برات؟
دهنمو کج کردم و گفت:ایش؛اره
مهشید لبخندی زد و چادرشو روی سرش مرتب کرد...
[پارسا]
جلوی در آرایشگاه ماشینو متوقف کردم...
از ماشین پیاده شدم و دستمو روی زنگ آرایشگاه گذاشتم
صدای خانومی باعث شد نگاهمو از ماشینمون بگیرم...
خانومه:بفرمایید؟
+سلام...میشه بگید خانوم احمدی بیان؟
خانومه:سلام...چشم
بعد از چند دقیقه دوباره اون خانومه گفت:همچین کسی داخل سالن نیست
+واقعا؟من خودم آوردمش اینجا
خانومه:نیست
و آیفونو سر جاش گذاشت!
چرخیدم سمت خیابون و گوشیمو از جیبم در آوردم
خواستم شمارهی سارا رو بگیرم که صدای سارا که از پشت سرم اومد باعث شد لبخندی بزنم
سارا:سلام آقا داماد
چرخیدم سمتش و گفتم:سلام سارا بانو!!
نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم:خیلی لباست خوشگله
سارا با دستاش اطراف لباسشو بالا گرفت و گفت:ممنونم!بریم؟دیر نشه
+اره بریم عروس خانومم!
دوست داشتم چهرشو ببینم ولی مگه میشد وسط خیابون تورشو از روی صورتش کنار زد؟
کنار سارا روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشسته بودم و منتظر مهدی به اطراف نگاه میکردم
سارا آروم گفت:چیزی شده؟
نگاهی به صورت خوشگلش کردم و با لبخند گفتم:نه؛چیزی نشده!منتظر مهدیام
سارا سرشو کج کرد و گفت:مگه نیومده؟
+گفت میره اداره برمیگرده،هنوز نیومده
قرار بود وقتی دانیال میخواد از کشور خارج شه اونو دستگیر کنن که این اتفاق افتاده بود توی شب عروسی منو سارا!
مهدی هم قرار بود منو در جریان همهی اتفاق ها بذاره،اما حتما
یادش رفته!
سرمو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی کردم
سارا:بریم پیش مهمونا؟
بازم با همون لبخندی که روی لبم بود گفتم:بریم
🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_170
به سمت مهمونها قدم برداشتیم
سارا با ذوق با اونا سلام و احوال پرسی میکرد اما من دلشوره داشتم،اگه عملیات خوب به پایان نمیرسید چی؟
همینطور که به میز دوستهای سارا نزدیک میشدیم سارا دستمو توی دستاش گرفت و گفت:خیلی اخمویی!
با تعجب گفتم:من اخموام؟
سارا نگاهم کرد و گفت:اره...راستی!
+جانم؟
سارا:من غیرت دارم...به دوستام نگاه نمیکنی ها
با این حرفش ریزریز خندیدم و گفتم:من بیچاره اصلا سرمو بالا آوردم؟گردنم شکست
ایندفعه سارا خندید و گفت:پارسا چی شده؟
ترسیدم نکنه چیزی فهمیده باشه زود گفتم:هیچی!چی باشید بشه مثلا؟
سارا شونههاشو بالا پروند و گفت:نمیدونم...امشب یجوری شدی
+چیجوری مثلا؟
سارا:انگار نگرانی!
نفس عمیقی کشیدم و برای بار هزارم توی دلم از سارا معذرت خواهی کردم!کی باید تموم میشد این دروغا؟کی باید تموم میشد این پنهانکاریا؟!
+چیزیم نیست عزیزم!
مکث کردم و گفتم:به هرحال من امشب عشقمو توی لباس عروس دیدم،چیز کمی نیست!
سارا با ذوق گفت:وای هنوز باورم نمیشه
خندیدم و گفتم:دیگه باید باورت شه،همه چیز تموم شد!
رسیدیم به مهمانهای سارا و نشد دیگه حرفی بزنیم...
همنیجور سربهزیر جواب سلام و تبریکاشونو دادم و با سرعت از سالن بیرون رفتم
دیگه نمیتونستم تحمل کنم بین اون همهنامحرم بودن رو!
به خودم نهیب زدم"همین یه شب رو که شده بخاطر سارا تحمل کن"
من بخاطر سارا هرکاری میکردم؛هرکاری!!
همنیجور که چشمامو بسته بودم و نفس عمیق میکشیدم یهو یکی گفت:مبارک باشه آقای احمدی
چشمامو باز کردم و به طرف منبع صدا چرخیدم
مهدی بود!
با سرعت به سمتش رفتم و گفتم:چی شد؟
مهدی:سلام
+سلام چی شد؟
مهدی سرشو انداخت پایین و گفت:نتونستیم گیرش بیاریم...دوساعت پیش با یه پرواز دیگه پرید!
دستمو مشت کردم و به کف دیگهی دستم کوبیدم
+لعنتی
°✿فدک✿°:
یا مھـــ🕊ــــدے
قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم یکی باز کم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Revolutio