eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان 🍒 💎مردی زن فریبكار و حیله گری داشت. مرد هرچه می خرید و به خانه می آورد، زن آن را می خورد یا خراب می كرد. مرد كاری نمی توانست بكند. روزی مهمان داشتند مرد دو كیلو گوشت خرید و به خانه آورد. زن پنهانی گوشت ها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشت ها را كباب كن و برای مهمان ها بیاور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن كنم و ببینم وزنش چقدر است. گربه را كشید، دو كیلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشت ها دو كیلو بود گربه هم دو كیلو است. اگر این گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر این گوشت است پس گربه كجاست؟ ====================== 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
شما اینجوری هستید؟ گاهی توی نماز کشش به سمت گوشی داری ، دوست داری زود نماز رو تموم کنی بری سرگوشی موبایلت . اصلا گوشی کنارت آماده هست اول که تموم شد به جای تسبیحات استفاده کنی گاهی چنان محو جناب تلویزیون میشی که حتی صدای مادرت که باهات حرف میزنه را نمی‌ شنوی. چنان محو فیلم میشی که انگار خودت داری بازی میکنی کاری باهات نداره چون توی غفلت هستی . نه اون بهت میگه خسته شدی نه تو به چیزی غیر از فیلم توجه میکنی شیطان با نمازت کار داره. میگه زود تمومش کن ، خستگی برات میاره. یا تمام گمشده ها رو تو نماز به یادت میاره. یا وقتی که قامت بستی برای نماز دو نفر کنارت کنند دقیقا متوجه میشی چی میگن بله شیطان از نماز به هر وسیله ای ما رو دور می‌کنه و هنگام نگاه کردن به تلویزیون کاری باهات نداره 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
💠 ضامن نجات تو خواهد بود... ✍ امام صادق عليه السلام: ديد و بازديد كنيد كه ديدار شما از يكديگر موجب زنده شدن دلهاى شما و ياد كرد احاديث ما مى شود و احاديث ما شمارا به هم مهربان مى كند. اگر به آنها عمل كنيد، كمال و نجات مى يابيد و اگر رهايشان كنيد، گمراه و هلاك مى شويد. پس به احاديث ما عمل كنيد كه در اين صورت من ضامن نجات شما هستم 📚 ميزان الحكمه ج۵ص۱۱۲ 💠: 🌷
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌81 ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب اینم از جیگر و چنجه..میخوری یا بخورم!؟ نگاهش کردم دیدم بدون معطلی شروع کرد به خوردن! بمیرم برایش چقدر گرسنه بود.. چرا من اصلا حواسم به گرسنگی و خستگی او نیست؟! نفسم را از سینه بیرون دادم و من هم کنارش شروع به خوردن این صبحانه لذیذ کردم.. گاهی بین لقمه هایم نگاهی به حسین می انداختم که چقدر با ولع داشت فعل خوردن را صرف میکرد!! خنده ی صداداری زدم که باعث شد حسین بین خوردن و نخوردن با صدایی بم به حرف بیاید: ــچیشد؟! چرا میخندی؟ _آخه تو که انقدر گشنه بودی چرا زودتر نگفتی توی جاده میموندیم و یه چیزی میخوردیم دیگه... _مهم نیست الان دارم میخورم دیگه. توهم زودتر بخور تا بریم خونمون کلی کار داریم.. میدونی که باید وسایلمون رو بچینیم!! لبخندی زدم و چشمی گفتم و در فکر فرو رفتم... در فکر خانه مان! تزئیناتش..چیدمانش.. و مهم تر از همه، بودن من و او درکنار هم.. صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را درهم شکست! درمیان نگاه های باتعجب حسین به صفحه ی تلفنم نگاه کردم.. _زهراست...نکنه مامانم بهشون گفته داریم میایم!؟ _زیاد غصه نخور فدای سرت..جواب بده. _الو؟ سلام زهرا خوبی خواهری؟! _سلام بر عروس کم طاقت ما! _هههه چرا کم طاقت؟! _چون مشهدو رها کردی خواستی بیای خونه ات!! _واییییی!!! ازکجا فهمیدی؟! _مامانت اول صبحی زنگ زد به مامان نرگس بهش گفت خونه رو حاضر کنیم که عروس و دوماد هول ان!!! خنده ای زدم و میام همان خنده ها گفتم: _اصن فراموش کردم به مامانم بگم چیزی نگه! ببخشید توروخدا زحمتتون چند برابر شد.. خودمون میومدیم به خونه میرسیدیم دیگه. _نه بابا په زحمتی..تازه مامان نرگس کلی هم خوشحال شد که دارین میاین والبته آقا رضا هم خوشحال شد. خیلی مشتاق بودم رضا؛شوهرزهرا و برادر حسین را ببینم! _اتفاقا منم خوشحالم که میخوام روزها و ساعات بیشتر درکنار شماها باشم و بگذرونم.. درمیان نگاه های در فکر فرو رفته ی حسین از زهرا خداحافظی کردم و درحال گذاشتن تلفن داخل کیفم رو به حسین گفتم: _چیهههه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟! _هیچی..به این فکر میکنم که زودتر بریم خونمون دیگه! اونا که زحمت کشیدن همه چیو آماده کردن پس زودتر بریم تا یکم دور هم باشیم و خوش بگذره دیگه.. _چشم قربان.. ایستادم و نگاهش کردم، نگاهی به قد و بالایم انداخت و با لبخند بلند شد و گفت: _تاحالا بهت گفته بودم چه قد و بالایی داری؟!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/5 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/5 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
✅آفتابی که به زائر حسین می‌تابد، مانند هیزم گناهانش را می‌سوزاند .. ✍امام صادق(ع): زائرِ حسین(ع) وقتى به قصد زيارت از خانه‌اش خارج شد، سايه‌اش بر چيزى نمی‌افتد مگر اینکه آن چيز برايش دعا می‌کند. و هنگامى كه آفتاب بر سرش بتابد، گناهانش را می‌سوزاند همان‌طور كه آتش هيزم را می‌سوزاند. 📚 کامل الزیارت ، ص۲۷۹ 💠: 🌷
💠قالَ‌الإمامُ‌الْحَسَنِ‌الْعَسْکَری: 🔹خدا را بسیار یاد کنید و همیشه به یاد مرگ باشید و قرآن زیاد بخوانید و بر پیامبر صلى الله علیه و آله فراوان صلوات فرستید؛ زیرا صلوات فرستادن بر رسول خدا ده حسنه دارد. 📚تحف العقول:۴۸۷ #الهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد 💠
✨﷽✨ 💠يَوْمُ اَلتَّغابُن چه روزی است؟! 💠برای آن روز سخت آماده ای؟ ✍حضرت محمد(ص): در روز قيامت، برای هر روز از ايام عُمر انسان، بيست و چهار خزانه موجود است که در روز قيامت، درهاى آن بیست‌وچهار خزانه باز مى‌شود. آنگاه شخص حاضر، يك خزانه را پُر از نور و سرور مى‌بيند كه به هنگام ديدنش شاد می‌شود و آن ساعت، ساعتى است كه در آن، طاعت پروردگار را به‌جاى آورده. سپس خزانه ديگرى را باز مى‌كنند و آن را تاريك و ترسناك مى‌بيند که به هنگام مشاهده آن، اندوهگین می‌شود و آن ساعتى است كه در آن، نافرمانى خدا كرده است. 💥سپس خزانه ديگرى را می‌گشايند و آن را خالى مى‌بیند و آن ساعتى است كه در آن، خوابيده و يا به حلالهاى دنيا اشتغال داشته، پس به او احساس خسارت و تأسف بابت هدر دادن آن ساعت دست می‌دهد زيرا قدرت کافی برای پُر كردن آن ساعت از نیکی‌ها را داشته است. و این معنای گفتار حق تعالى در سوره تغابن است: {ذلِكَ يَوْمُ اَلتَّغابُنِ} آن روز، روز افسوس و خسران است.] 📚عده الداعی‌ونجاح‌الساعی، ص۱۴۱ ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _________________
┅═ೋ❅✿💥✿❅ೋ═┅ 🌹 نیایش صبحگاهی 🌸مهربان خدای من... ای همیشه هستِ دلهایمان در تنگنای همه نداشتن ها... در شروعی خوب، دست مهربانیت را بر روی دلمان بگذار ، تا چشم اطمینان باز کنیم و تو را و تورا و تورا وفقط تورا ببینیم فارغ از هر چیزی 🌸پروردگارا.. شروع این دفتر به یادت و نام زیبایت مزین است ... آغازش را رهایی از بی تو بودنمان بخواه و پایانش را سرآغازی برای روشنایی دل هایمان به نور معرفتی که ارزانی مان می کنی... " آمیـن " 🌸🍃 ‎‌‌‌‌ 💚📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_7 لقمه ی نان و پنبرش را روی میز انداخت و گفت : _ م
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان کوروش لبخندش را قورت دادو به جایش میان دوابرو اخم را جایگزین کردو گفت: _ احیانا منظورت از بدخواه که من نیستم ؟؟؟ گیسو پوزخندی زدو گفت: _ عاقلان دانند...!!! بدون توجه به عصبانیت کوروش از کنارش رد شد و به سوی مقصد موردنظرش راه کج کرد... _ای بابا نیاز ؛چرا نمیفهمی چی میگم !!همش داری حرف خودتو میزنی _من نمیفهمم یا توعه زبون نفهم ؟؟من دارم جلو پات راه حل میزارم ؛اونوقت تو هی ساز مخالف میزنی... _ گیرم من قبول کردم ؛اگه همه چی خوب پیش رفت و این شازده ای که انقدر داری سنگشو به سینه میزنی؛زدو عاشقم شد بعدشم اومد خاستگاری؛اونوقت همه چیو لو داد که کجا و تو چه وضعی منو دیده خیال میکنی؛خونوادم به همین راحتی دست از سرم برمیدارن؟؟ بیچاره ام میکنن اگه بفهمن این همه مدت پیچوندمشون و بهشون دروغ گفتم... _ یه جوری میگی تو چه وضعی انگار هیچی تنت نبوده؛ دختر تو چرا انقدر ترسویی؟؟ _من نمیدونم تو چه اصراری داری که من حتما با این یارو ازدواج کنم؟؟مگه آدم قحطه؟؟بعدشم من اگه میخواستم با ازدواج کردن از اون خونه فرار کنم که همون دوسال پیش با کوروش ازدواج میکردم و خلاص میشدم ... _اگه اصرار میکنم بخاطر آینده ی خودته. به صندلی تکیه دادو دست به سینه و هشدارگونه رو به گیسو گفت: _ درضمن اسم این پسره ی بی حیای پررو رو ،پیش من نیارا؛حالا خیلی ازش خوشم میاد؟؟ گیسو لبخندی زدوبا شیطنت نگاهش کرد و گفت: _اخرش من نفهمیدم تو دیگه چرا انقدر از کوروش بدت میاد .. نیاز نفسش را از سینه خارج کردو به جلو خم شد دستانش را تکیه گاه خود قراداد و رو به گیسو گفت: _همیشه از آدمهایی که ادعای زرنگی میکنن بدم میاد؛ یه چیزهایی در موردش میدونم که اگه بهت بگم دوتا شاخ رو سرت درمیاد.. گیسو با چشمهانی گردبه نیاز زل زده بود اصلا متوجه حرفهایش نمیشد ؛نیاز کجا و کوروش کجا ؟ چه چیزهایی از پسر عمه اش میدانست که خود گیسو از آنها بی خبر بود؟؟.. نیاز بعداز مکث کوتاهی به حرف آمد: _چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟؟ باور نمیکنی نه؟؟...البته حقم داری تعجب کنی . این پسرعمه ی تو یه دخترباز بالفطره اس.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
🔴عشق جوان مسلمان به دختر نصرانی🔴 مولى محمد کاظم هزار جریبى، نقل مى‌کند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیت‌الله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و کیسه‌اى تقدیم ایشان کرد و گفت: این کیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى که صلاح مى دانید مصرف کنید. استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان کن! گفت: داستانى عجیب دارم، من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد کردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم. گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى که وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى این مانع هم برطرف مى شود. چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مى‌شوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم. مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست. از کردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى که به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش کردم. چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مى‌شوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مى‌توانستم خود را راضى به نصرانیت کنم. سینه‌ام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فکر بسیارى کردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم. اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم. تنها راه نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیه‌السلام دیدم. درصدد بر آمدم که از اشک چشمم در راه امام حسین (علیه السلام) براى شست و شوى گذشته تاریکم استفاده کنم. این فکر در من قوت گرفت و آن را عملى کردم. روزها زانوهاى غم در بغل مى‌گرفتم و به کنجى مى‌نشستم و یک به یک مصیبت‌هاى سید شیهدان را به زبان مى‌آوردم و گریه مى‌کردم. هر بار که زوجه‌ام علت گریه را مى‌پرسید، عذرى مى‌آوردم و از جواب دادن خوددارى مى‌کردم. روزى به شدت مى‌گریستم و اشک از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى کشف حقیقت اصرار مى‌کرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى کنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینک از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) از شکنجه روحى و ناراحتى خود مى‌کاهم و آرامشى در خویش پدید مى‌آورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبت هاى پیشواى سومم گریان هستم. وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا کرد زنگ کفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار کرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى کنیم و به کربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در کنار مرقد امام حسین(علیه السلام) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد. اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانه‌اش به رسم مسیحیان، به خاک سپردند. تصمیم گرفتم از تاریکى شب استفاده کنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم و به کربلا حمل نمایم. هنگامى که شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شکافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینکه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم. گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه کرده ام و قبر دیگرى را شکافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مى‌باشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گوینده‌اى گفت: خوشحال باش ملائکه نقاله، جنازه عیالت را به کربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (علیه السلام) دفن است و جنازه‌اى که در قبر دیدى از فلان راهزن بود که به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند که او در آنجا بماند. بعد از آن به کربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شکافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى که صلاح مى‌دانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به برکت توجهات امام حسین (علیه السلام). 🍁 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹