ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_3 نیازپوزخندی زدوگفت: _ آره جون خودت! منم که هرروز
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_4
نیاز_باز که رفتی تو هپروت نمیخوای پیاده شی؟؟
باصدای نیاز به سمتش برگشت و گفت:
_دستت درد نکنه زحمت کشیدی.
دستگیره ی در ماشین را کشید ؛در را باز کرد هنوز کامل خارج نشده بود که نیاز مچ دست چپش را در دست گرفت ،به سمتش برگشت و با تعجب به او خیره شد؛بعداز اندکی مکث صدایش را شنید:
_میخوای باهات بیام ؟؟ اگه منو ببینن حرفهاتو راحت ترباور میکنن ...
• لبخندبی جانی زدو گفت :
_نه برو خودم راست و ریستش میکنم؛بالاخره یه چیزی میشه دیگه اینبارم مثل دفعه های قبل ...
• نیاز دستش را کشیدو نفسش را فوت کردو گفت:
_باشه پس بهم خبر بده ؛میدونی که تا خیالم از بابت تو راحت نشه نمیتونم بخوابم..
گیسو خم شدو گونه ی نیاز رابوسید خداحافظی کردوپیاده شد،بعداز رفتن نیاز به سمت در خانه برگشت نگاهی به در بزرگ و آهنی انداخت ،زیپ کیفش را کشیدو باز کرد اول کلیدهایش را بیرون اورد،سپس چادر مشکی رنگی که سه ماه پیش مادرش از سفر حج برایش سوغات اورده بود
را از کیفش بیرون کشیدو با یک حرکت برسرش انداخت؛ پا تند کرد کلید را در قفل در چرخاند،ارام و بی سروصدا در را بست با قدمهای بلند به سمت ساختمان عمارت باشکوه قدیمی میرفت...
خیلی از دوستانش ارزوی زندگی در همچنین باغ و عمارتی را داشتند ؛ عمارتی که ازاجدادش به پدرش به ارث رسیده بود؛اما گیسو این بهشت را زندان خود میدید و خانواده اش را زندان بان... با این حال خانواده اش را دوست داشت دلش نمیخواست بفهمند که دردانه ی خانه ، کوچکترین
نوه ی حاج رسول سماوات و همچنین خوش سیماترین دختر فامیل پاروی عقاید چندصدساله ی این طایفه ی دیندار و سرسخت گذاشته است ...
افکار تکراری را از ذهن خود دور کرد بالاخره بعداز طی کردن مسیر طولانی باغ تا عمارت به در اصلی رسید کفشانش را از پا بیرون آورد؛نفس عمیقی کشید چشمانش رابست وبعداز چندلحظه ارام گشود...
دستگیره ی در را آهسته پایین کشید مراقب بود سرو صدایی ایجاد نشود؛میدانست در این ساعت همه ی اهالی خانه خواب هستند؛ پس با خیال راحت تری در را بست .
مسیر راه پله را در پیش گرفت؛این روزها دائم به خود ناسزا میگفت که چرا اتاقش را از اتاق های طبقه ی پایین انتخاب نکرده است تا انقدر مشقت نکشد ...
هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که باشنیدن صدای اشنایی چشمانش را بست و لبانش را به دندان گرفت...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_4 نیاز_باز که رفتی تو هپروت نمیخوای پیاده شی؟؟ باص
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_5
_کجابودی تا این وقت شب؟؟؟
برگشت و به مادرش نگاه کرد.
مادرش با ابروهای درهم تنیده و دستی که روی سینه جمع شده بود به دخترش نگاه میکرد و منتظر جواب شد.
• هول کرده بود ؛نمیدانست چه بگوید . اینبار واقعا در مخمصه افتاده بود اولین بار بودکه انقدر دیر به خانه می آمد...بالاخره زبان باز کردو با لکنت گفت:
_سلام ... میدونین...که خونه ی نیاز اینا بودم مامان !
_ تا این وقت شب؟؟تو خجالت نمیکشی دختر؟؟ اخه من چقدر باید جور بی فکری های تورو بکشم ؟؟میدونی اگه بابات بفهمه تا این وقت شب بیرون بودی چه قشقری بپا میکنه؟؟اصلا بگو ببینم واسه چی انقدر دیر اومدی هاان؟؟؟
دستانش را با استرس بالا آورد و روی بینیش گذاشت:
_مامان تو روخدا آروم تر الان بقیه بیدار میشن ...باشه بهتون توضیح میدم فقط شما آروم باش..
مادرش نفس عمیقی کشید و نفسش رابا حرص بیرون داد وگفت:
_گیتی که توپم بغل گوشش بترکه بیدار نمیشه؛ سبحان و پدرتم نیستن امشب براشون بار رسیده رفتن که تحویل بگیرن گمونم تا یکی دوساعت دیگه بیان ...
حالا عین بچه ی آدم بهم توضیح بده که کجابودی تا الان !!! سرشب رفتی گفتی تا یک ساعت دیگه برمیگردم ؛برنگشتی که هیچ ،اون گوشی واموندت رو هم جواب نمیدادی ؛ شماره ی خونه ی نیاز رو هم نداشتم که زنگ بزنم خبر بگیرم ،دیگه کم کم داشت به سرم میزد به بابات بگم...
نفس راحتی کشید به مادرش خیره شدو گفت:
_ببخشید ...نیاز انقدر اصرار کردمجبورشدم بیشتربمونم بعدشم گرم صحبت شدیم زمان از دستمون دررفت؛خودشم منو رسوند خونه ...
مادرش زن ساده ای نبود ولی به دخترش اعتماد داشت؛ شک به دل خود راه نمیداد ؛اما این روزها متوجه ی تغییر رفتارهای گیسو شده بود..
انگشت اشاره اش رابه سمت گیسو گرفت و تکان داد وگفت:
_وای بحالت گیسو اگه دوباره تکرار بشه ؛اینبار با پدرت طرفی فهمیدی؟؟؟!!
گیسو به معنای فهمیدن سرتکان داد؛برگشت و به اتاقش رفت...
در دل خدارا شکر کرد اینبار هم به خیر گذشته بود.
********
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_5 _کجابودی تا این وقت شب؟؟؟ برگشت و به مادرش نگاه
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_6
پتو را روی سرش کشید،طبق معمول پرده ی پنجره ی سرتاسری اتاقش را نکشیده بود و الان مجبور بود این نور مزاحم را تحمل کند.
فایده نداشت خواب از سرش پریده بودبا غیظ پتو را کنار زدو نیم خیز شدو نشست خمیازه ای کشید .به ساعت پایه داری که کنج اتاق بود نیم نگاهی انداخت ؛نزدیک به ده صبح بود...
از تخت پایین پرید؛در کمد مجاور تختش راباز کردلباس ساده ای برداشت ... در اتاق راباز کردو به سمت حمامی که در طبقه ی بالا بود رفت..
بعداز دوش نسبتا کوتاهی که گرفت از حمام خارج شد با همان حوله ای که روی سرش بود به سمت آشپزخانه رفت. به شدت گرسنه بود دیشب هم که درست غذا نخورده بود احساس ضعف امانش را بریده بود...
وارد شد مادرش را دید که پشت میز نشسته بودو عینک بر چشم مثل همیشه مجله در دست جدول حل میکرد ؛پوزخندی زد ،از زمانی که یادش می آمد اگر زمین و زمان بهم دوخته میشد مادرش دست از حل جدول هایش نمیکشید؛ همیشه از این کار مادرش متنفر بود از ارامش بیش ازحد مادرش دل خوشی نداشت...نتنها مادرش بلکه تمام اهل خانه این خصلت را داشتنتد؛ به جز یک نفر که آن هم کسی جز گیسو نبود...
دختری که از کودکی شر و شیطان بودنش را به رخ هم سن و سالانش میکشید؛بزرگتر که شد شیطنت هایش هم کمتر میشدنداما باز هم خود را جدا از این طایفه میدانست ؛کسانی که تعصبات پوچ و تو خالی داشتند، تظاهر به دینداریشان این دختر را به مرز جنون میکشید،شاید یکی از دلایل رفتارهای حال حاضر گیسو همین دوگانگی شخصیت هایی بود که از اطرافیانش میدید...
افکارش را کنارزدو سلام گفت.
مادرش سربلند کردو عینک طبی مستطیل شکل طلایی رنگش را کمی روی بینی اش جابه جا کرد؛ خمی به ابروهایش آورد و جوابش را به آرامی داد؛معلوم بود از کار دیشب گیسو دلگیر است ...
گیسو صبحانه ی مختصری آماده کردو مشغول شد ،زیر چشمی هم مادرش را میپایید.
از سکوت حاکم راضی نبود آن راشکست و گفت:
_بقیه کجان مامان؟؟؟
_برادرو پدرت که طبق معمول رفتن بازار سرکارشون؛ گیتی هم با میعاد رفتن برای کارهای عروسیشون...
در دل پوزخند تلخی زد؛ عروسی !!! اگر اسم این مراسم عروسی بود پس عزا را چه مینامند.
از نظر گیسو عروسی که آهنگ و بزن و بکوب نداشته باشد که عروسی نیست....
بدون اینکه سربلند کند همانطور که پنیر را بر روی نان می مالید؛فکرش را بر زبان جاری کرد:
_کدوم عروسی مادر من ؛بهتر بگید یه مهمونی حوصله سربر..
_ باز تو شروع کردی؟؟ این حرفها یعنی چی دختر؟؟!
_اخه مادرمن عروسی یعنی شادی و بزن و بکوب نه اینکه روضه بپا کنیم و چادر چاقچوق کنیم که یه وقتی گناهی نکرده باشیم....
مادرش ،مجله را روی میز انداخت و دست راستش را روی دست چپش کوبید لبش را گزید ،دستش را مشت کردو جلوی دهانش گرفت و گفت:
_خاک برسرم این حرفا چیه که میزنی چشم سفید! روضه و چادر چاقچوق دیگه یعنی چی ؟؟ جراتشو داری جلوی بابات از این حرفها بزنی؟؟
_واااا نظرمو گفتم دیگه مادر من ...
_چرا چندوقته اینجوری شدی دختر ؟؟خیال کردی متوجه تغییراتت نشدم؟! باکی نشست و برخاست میکنی که ازاین رو به اون روشدی ؟؟البته لازم به حدس زدن نیست یه دوست صمیمی بیشتر نداری که از سرو ریختش معلومه که چطور...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_6 پتو را روی سرش کشید،طبق معمول پرده ی پنجره ی سرت
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨سوره حشر 🌺آیه 24✨✨
✨هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ✨
✨اوست خداى خالق نوساز صورتگر
✨بهترين نامها از آن اوست
✨آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او مى گويند
✨ و او عزيز حكيم است ✨🙏❤️
🌺 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت80 صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد ص
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت81
ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسیدیم
چندتا کافه آنجا بود..
حسین ماشین را کنار یکی از کافه ها پارک کرد
نگاهی به من انداخت و گفت:
_معذرت میخوام اگر تند رفتار کردم
دست خودم نبود..
اسم شهادت که میاد نمیدونم چرا اینجور میشم.
توروخدا منو ببخش..
اصلا اگر بخوام تورو ناراحت کنم که شهادتم بی فایده است.
سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و سکوت کرد..
دستم را بردم لای موهای سرش و گفتم:
_اشتباه از من بوده تو حق داری.
سرش را بالا اورد و چشمان اشکی من را دید!
لبخندی زد و با دستش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
_جیگر میخوری یا چنجه؟!
بین اشک هایم خنده ای کردم و گفتم:
_هرچی آقامون بخواد..
_آقاتون شما رو میخواد!!
سرم را پایین انداختم و گونه های گل انداخته ام را
از نگاهش پنهان کردم اما حسین زرنگ تر بود!
_خجالتتون منو کشته خانووووم!
شما امر بفرما چی سفارش بدم؟
در کمال پررویی نگاهش کردم و گفتم:
_جفتش!
حسین اما مهربان لبخندی زد دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
_ای به چشم..
ازماشین پیاده شد و رفت سفارش داد..
بعد هم یک تخت که در یک گوشه ی دنج بود
پیدا کرد و مرا صدا زد تا آنجا بنشینیم..
چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه حسین گفت:
ــازت میخوام خوب به حرفام گوش بدی
هرجا هم دیدی برات قابل درک نیست
بهم بگی تا توضیح بدم،،باشه؟!
سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و او ادامه داد:
_یه زمانی حضرت زینب و بچه های امام حسین رو
دوره شون کردن و به اسارت بردن..
اینو که دیگه قبول و باور داری؟!
_اوهوم...
الآن همون دشمن با اسم جدید اومده باز
حضرت زینب و دختر امام حسین رو دوره کرده..
اون زمان تا حضرت عباس بود کسی جرئت نداشت
نزدیکشون بشن و الآن ماها باید عباسِ بی بی باشیم..
تا ماها هستیم کسی نباید جرئت کنه نزدیک بشه.
_خب ببین حسین جان..
این بحث برای من جا افتاده است، من فقط..
فقط.. نمیتونم اینو درک کنم که چرا برای دفاع
حتما باید بمیری!!؟
لبخندی زد و گفت:
_خب نه دیگه..قرار نیست حتما بمیری!
ماها هدفمون از دفاع رو شهادت و فی سبیل الله میگیریم
که اگر در این راه جونمون رو از دست دادیم شهید شده باشیم..
_آهاااا پس برای مُردن نمیرید!
_بله دقیقا!
خیالم کمی راحت شد..نفس عمیقی کشیدم
و به فضای سبز اطرافمان خیره شدم
تا بعد از چند دقیقه که جیگرها و چنجه ها رسید..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
eitaa.com/Reyhaneh_show/5
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
eitaa.com/Reyhaneh_show/5
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي تَحَبَّبَ إلَيَّ وَ هُوَ غَنِيٌّ عَنِّي.. قربون اون خدایی که با من مهربونی میکنه بهم محبت میکنه با اینکه از من بی نیازه.
الهی! تو بساز که دیگران ندانند و تو نواز که دیگران نتوانند
الهی!
بساز کار من و منگر به کردار من.
چراغ امیدتون روشن وجودتون سلامت غم از احوالتون دور
لبخند کُنج لباتون و دعای خیر همه در این هفته همراه زندگیتون❤️
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_6 پتو را روی سرش کشید،طبق معمول پرده ی پنجره ی سرت
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_7
لقمه ی نان و پنبرش را روی میز انداخت و گفت :
_ مادر من شما که ادعای مسلمونیت میشه باید بدونی که غیبت دیگران گناه کبیره است...
مادرش سینه سپر کردو وصاف نشست و گفت:
_جلوی روی خودشم اگه لازم باشه میگم .
_ اره همه همینو میگن تا خودشونو تبرعه کنن.
بعداز این حرف برخاست و بدون توجه به مادرش از آشپزخانه بیرون زد.
**
چادرش را از روی تخت برداشت و سر کرد،گوشی موبایلش را در دست گرفت و به سمت در خروجی به راه افتاد...
دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای مادرش را شنید :
_ باز که شال و کلاه کردی؟! کجا به سلامتی؟؟
با بی میلی برگشت و به مادرش نگاه کرد نفس عمیقی کشید و گفت:
_میرم بیرون.
_خودم دارم میبینم ...پرسیدم کجا؟
خلقش تنگ شده بود ؛اهل این خانه انگار باورشان میشد که گیسو بزرگ شده :
_ ای بابا مامان ؛چرا انقدر گیر میدی ؟؟ ناسلامتی بیست و دوسالمه ؛بچه که نیستم .. میرم بیرون زودم برمیگردم .
مادرش با اخم و دست به سینه به گیسو مینگریست...
_این چه طرز حرف زدن دختر...عه عه عه من نمیدونم کجا کم کاری کردم که تو اینجوری باراومدی ....لازم نکرده بیا برو تواتاقت نزدیک ظهر؛ بابات بیاد بببینه نیستی عصبانی میشه..
_تا قبل رسیدن بابا برمیگردم ...خداحافظ..
در مقابل چشمان متعجب مادرش به سرعت دستگیره را پایین کشیدو از عمارت بیرون زد؛کفشهای ورنی پاشنه سه سانتی اش را بپا کردو با قدمهای بلند به سمت در باغ رفت.
به محض باز کردن در چشمش در دو گوی قهوه ای رنگ ثابت ماند؛ ابروهایش در هم گره خورد؛در دل گفت:(مار از پونه بدش میاد ،دم خونش سبز میشه)
به اجبارصدایش را صاف کردو سلام داد...
_به به دردونه ی فامیل چطوره؟؟
صدای نحسش را که شنید؛سرش را پایین انداخت دهانش را کج کردو ادایش را درآورد؛ اگر جواب این آدم دریده و پررو را نمیداد آرام نمیگرفت؛سرش را بالا گرفت و با همان اخم گفت:
_ به کوری چشم بدخواهاش عالیه عالیه ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show