eitaa logo
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
10.9هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱- کلنا قاسم-ضاحیه ‌ در دست چاپ: ستاره آبی، حلقه‌ی شیطانی، عملیات بیولوژیک، حریم امن، سارق میراث و... سفارش کتاب: @AdRomanAmniyati ارتباط با بنده: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
من از تو ممنونم که با مدافع چادر زهرایی... ‌ شاعر: @RomanAmniyati
یادآوری / دو ماه پیش و برای اولین بار در تاریخ موساد دو زن در پست های ارشد کلیدی قرار گرفتند: 1. رئیس بخش 2. رئیس اداره اطلاعات موساد @RomanAmniyati
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت اول🔻 چشم‌هایم می‌سوزد... اشک‌هایم ناخواسته کل صورتم را خیس می‌کند و من نمی‌دانم علت این گریه‌های بی‌امان دود و آتش است که یا گرد افشانه‌های اشک آوری که در هوا معلق مانده... به چپ و راستم نگاه می‌کنم، به نظرم جمعیت آن‌قدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیاده‌روی اربعین برگشته‌ام. آن‌جا همه‌اش آدم بود، هشتادکیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت مردم بودند و مردم. به چپ و راستم نگاه می‌کنم، نمی‌دانم درست دنبال چه چیزی می‌گردم؛ اما می‌دانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم. جمعیت در چشم بهم زدنی کنار یک ماشین پلیس متمرکز می‌شود، فورا مسیرم را به سمت ماشین پلیس کج می‌کنم تا ببینم چه خبر شده است. یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاده و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد می‌زند: -خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن. جمعیت ساکت می‌شود، دختر با صدایی رسا شعار می‌دهد: -جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم. ادبیاتش من را عجیب به یاد گذشته می‌اندازد... به یاد دوران نوجوانی‌ام، وقتی دست پدرم را محکم در دست نگه داشته بودم و به دختری نگاه می‌کردم که با روسری گره زده روی یکی از ماشین‌های پارک شده در خیابان ایستاده بود و با استفاده از همین کلمات... «خواهرم چند لحظه گوش کن» جمعیت را ساکت می‌کرد تا بیانیه‌ی سازمان مجاهدین خلق را بخواند. رشته‌ی افکارم با صدای انفجاری مهیب پاره می‌شود... در چند متری‌ام یکی دیگر از ماشین‌های پلیس را می‌سوزانند... خیابان را دود فرا گرفته است. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ می‌زند، حالت تهوع می‌گیرم. زهرا... باید هر چه سریع‌تر شماره‌اش را بگیرم و اگر هنوز وارد مطب دکتر نشده از او بخواهم تا برگردد. با دست‌هایی لرزان شماره‌اش را می‌گیرم... بوق می‌خورد... جمعیت هو می‌کشد، با استرس گوشی‌ام را به کنار گوشم می‌کوبم... بوق می‌خورد، لبم را می‌گزم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -جواب بده زهرا... جواب بده. ناگهان ضربه‌ای از پشت به شانه‌ام می‌خورد. انقدر محکم و یک باره است که موبایلم را به روی زمین می‌اندازد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آره‌جناب‌صاحب‌الزمان‌ مخاطب‌عشقه . . . آغاز‌امامت‌ منجی‌بشریت‌‌مبارک♥️🌿 ‎‎‌‌ @RomanAmniyati
چقدر غروب امروز حس و حال غروبای جمعه را داره @RomanAmniyati
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️ 🔻قسمت اول🔻 چشم‌هایم می‌سوزد... اشک‌هایم ناخواسته کل صورتم را خیس می‌کند و من
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت دوم🔻 برمی‌گردم و هراسان نگاهش می‌کنم. در چشم‌هایش رگه‌هایی سرخی وجود دارد و قطرات عرق روی پیشانی‌اش به وضوح دیده می‌شود. قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، فریاد می‌زند: -ماموره! این حروم‌زاده ماموره... سپس چهار پنج نفر به سمتم می‌دوند. لب باز می‌کنم: -مامور چیه بابا، من اومدم دکتر... یکی با لگد زیر پایم را خالی می‌کند و دیگری بلافاصله شیشه‌ی نوشابه‌ای که در دست دارد را توی صورتم خرد می‌کند. نمی‌توانم از جایم بلند شوم؛ فقط سعی می‌کنم تا با دست اصابت ضربه‌های بیشتر را بگیرم. نمی‌دانم سی چهل بار یا بیشتر؛ اما مدام در کف خیابان می‌چرخم... بهتر است بگویم از شدت ضربه‌های بی‌امان آن‌ها چرخانده می‌شوم. لحظه‌ای بی‌خیالم می‌شوند، نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و کمرم را به کرکره‌ی یکی از مغازه‌ها می‌چسبانم. گوشی‌ام مهم نیست؛ اما حسابی نگران زهرا هستم... اگر بی‌خبر از همه جا از مطب خارج شود و با این جماعت رو به رو شود چه؟ این‌ها که به خاطر یک پیراهن آستین بلند و شلوار کتان خیال کردند من مامور هستم، اگر زهرا را با چادرش ببینند چه کار می‌کنند؟ رشته‌ی افکارم با لگد محکم و ناگهانی‌ای به صورتم پاره می‌شود. زنی تقریبا جوان جمعیت را کنار می‌زند و پایش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و فریاد می‌زند: -چهل ساله ما رو سرکوب کردید، حالا نوبت ما شده... ما اینجاییم... کف خیابون وایستادیم و تا از شر دونه دونه‌تون خلاص نشیم جایی نمی‌ریم. سپس با ضربه‌ی پا هلم می‌دهد تا روی زمین بیافتم. مرد دیگری از بین جمعیت به طرفم می‌آید، تیغه‌ی چاقویش در سیاهی شب برق می‌زند... آرام و با حوصله به من نزدیک می‌شوند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله حواسش را از من پرت می‌کند. یکی فریاد می‌زند: -بچه‌های ضد شورش اومدن... راه بیفتید، یالا! دیگری هوشمندانه‌تر تصمیم می‌گیرد و سعی می‌کند تا با کمک دوستانش جلوی پراکنده شدن جمعیت را بگیرد و بقیه را به سمت دیگری از خیابان هدایت کند. نیروهای یک دست سیاه پوش شجاعانه به سمت اغتشاشگرها می‌دوند و آن‌ها را به عقب می‌رانند. مردی که چاقو در دست دارد به خاطر وزن زیادش کندتر از بقیه می‌دود. یکی از نیروهای به او نزدیک می‌شود... با توجه به جثه‌ای که دارد بعید می‌دانم از پس او بربیاید. مرد هیکلی چاقویش را به طرف صورت مامور می‌گیرد؛ اما با حرکتی فوق العاده سریع او را خلع سلاح می‌کند و دستش را می‌پیچاند و روی زمین می‌خواباند. سپس دست‌هایش را از پشت می‌بندد. یکی دیگر از مامورها که لباس شخصی است به سراغم می‌آید و می‌پرسد: -خوبی شما؟ از بچه‌های مایی؟ به آرامی سرم را تکان می‌دهم: -نه... خانومم... آوردمش توی مطب... یهو حمله کردن بهم... آرام دستی به شانه‌ام می‌کشد: -خیلی خب، اصلا نگران نباش. فقط یه تلفن بهش بزن بگو فعلا نیاد تو خیابون... تا نیم ساعت دیگه امن میشه اینجا... نمی‌دانم چرا؛ اما اشک از گوشه‌ی چشم‌هایم سرازیر می‌شود: -گوشیم رو پرت کردن اون‌طرف‌تر... نمی‌دونم کجا افتاد! مرد نگاهی یک وری می‌کند و می‌گوید: -کاش وقت دکتر رو تغییر می‌دادی، خبر داشتی که امشب قراره بیان... به آرامی می‌گویم: -نمی‌شد... خانومم بارداره... حالش یهو بد شد و... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
‏۷۸ هم دعوا سر بستن روزنامه نبود ۸۸ هم دعوا سر نتیجه انتخابات نبود ۹۶ هم دعوا سر معیشت نبود ۹۸ هم دعوا سر بنزین نبود ۱۴۰۱ هم دعوا سر نبود دعوا همیشه سر ‎ایران قوی و مستقل بوده @RomanAmniyati
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ رد ادعای کشته‌شدن نیکا شاکرمی در آشوب‌های اخیر 🔹رسانه‌های خارجی در چند روز گذشته ادعای مفقود و کشته شدن این دختر را با آب و تاب زیاد منتشر کرده بودند. @RomanAmniyati
5.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای امید دانا به عنوان یه برعنداز تحسینت می‌کنیم👍 @RomanAmniyati
دختران این خاک برای این وطن پدر میدهند نه روسری :)♥️! @RomanAmniyati
شهر پر از باغیرته❤️! ◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻ ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati ◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻