eitaa logo
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
434 دنبال‌کننده
159 عکس
4 ویدیو
0 فایل
🍓عشق حلالش قشنگه!دنبال حرومش میرید و خودتونم حروم میکنید... 🍓#رمان #داستان #متن #تکست و ... 🍓نظرتو درباره رمان ها بگو 👈🏻 @m_haydarii 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
برادرشون که به نظرم از آقا ابوالفضل کوچیک بودن و در آخر خودشون وارد شدن انصافا خیلی خوشگل شده بودن ی
تو این دو روز سرمون خیلی شلوغ بود فردا آزمایش دادیم و بعد به خرید رفتیم بالاخره روز عقد فرا رسید هم خوشحال بودم و هم استرس داشتم به همراه مامان رفتیم آرایشگاه بعد از اینکه آرایشگر اصلاح کرد خودمو تو آیینه دیدم خیلی تغییر کرده بودم بعد از آرایشگاه به خونه اومدیم قرار بود ساعت 9 شب به بیت رهبری بریم آرزوم بود که عقدمون رو رهبر بخونه بالاخره به آرزوم رسیدم خیلی خوشحال بودم و همش سربه سر مامان و بابا و داداش میذاشتم و همشون میخندیدن بالاخره ساعت 9 شب فرا رسید و آماده شدیم و به طرف بیت رهبری حرکت کردیم وقتی رسیدیم آقا ابوالفضل و خونوادش هم تازه رسیدن بعد از سلام و احوالپرسی داخل شدیم و کنار سفره ی عقد نشستیم بعد از چند دقیقه آقا تشریف اوردن به احترام آقا بلند شدیم و سلام و احوالپرسی کردیم هم من و هم آقا ابوالفضل خیلی خوشحال بودیم چون مولا و رهبرمون رو از نزدیک میدیدیم. من فاطمی.... تو حیدری.... در دله ما حب ولی.... کاش روزی بشود عاقد ما سیدعلی.... آقا بعد از اینکه صیغه ی محرمیتمون رو خوندن من جواب بله رو دادم و بعد آقا ابوالفضل بله رو گفتن.آقا بهمون تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد آقا ابوالفضل رفتن دسته آقا رو بوسیدن، آقا هم پیشانیه آقا ابوالفضلو بوسیدن. بعد از آنجا به سوی گلزار شهدا رفتیم تا زندگیمون رو با یاد شهدا آغاز کنیم من و آقا ابوالفضل دست در دسته هم به سوی مزار تکتک شهدا رفتیم حالم خیلی خوب بود به ابوالفضل با لبخند و عشق نگاه کردم اونم همینطور. یه روز خونه بودمو داشتم آتاق رو تمیز میکردم که موبایلم زنگ خورد ابوالفضل بود با خوشحالی گوشیو برداشتم من:سلام عزیزم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
ابوالفضل:سلام خانوم گل خوبی عزیزم؟؟ من:اگه آقامون خوب باشن منم خوبم ابوالفضل:عزیزی خانوم گل راستی وقت داری؟؟ من:من برا شما همیشه وقت دارم ابوالفضل:پس خانوم گل زود حاضر بشن،من الساعه اومدم من:چشم سرورم بعد خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم زود حاضر شدمو به مامان هم خبر دادم بعد از چند دقیقه ابوالفضل اومد مامان تعارف کرد که داخل بیاد ولی ابوالفضل قبول نکردو گفت:مامان جان ان شاالله یه وقته دیگ مزاحمتون میشم مامان:مراحمی پسرم ابوالفضل لبخندی زد و با مهربانی از مامان خداحافظی کرد منم خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم. ابوالفضل حرکت کرد بعد از چند دقیقه به کافی شاپ مورد نظر رسیدیم بعد از سفارش قهوه و کیک شروع به حرف زدن کردیم احساس میکردم ابوالفضل میخواد چیزی بگه برا همین گفتم:ابوالفضل؟؟ ابوالفضل:جونم؟؟ من:جونت بی بلا عزیزم،میخواستی چیزی بگی؟؟ ابوالفضل:زینب جان!راستش قراره پس فردا اعزام بشم سوریه بهت زده شدم و ناخودآگاه اشکام جاری شد ابوالفضل با نگرانی گفت:زینب جان!خانومم توروخدا گریه نکن اگه راضی نباشی نمیرم. من:برو ابوالفضلم به بی بی زینب س میسپارمت ابوالفضل با خوشحالی بهم نگاه کردو گفت:زینب به مولا دوست دارم لبخندی زدمو گفتم:منم دوست دارم عزیزم بعد از کمی حرف زدن به خونه برگشتیم از ابوالفضل خداحافظی کردمو رفتم داخل حالم خیلی خراب بود به زور لبخندی زدمو سلام کردم و بعد رفتم اتاق حالم خیلی بد بود از وقتی که عقد کردیم خیلی وابسته ی ابوالفضل شدم،عاشقش بودم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
ابوالفضل:سلام خانوم گل خوبی عزیزم؟؟ من:اگه آقامون خوب باشن منم خوبم ابوالفضل:عزیزی خانوم گل راستی وق
بودم ولی بخاطر بی بی زینب س راضیم که بره چون دیگه نمیخوام عمه جان دوباره اسیر بشه. همینجوری داشتم اشک می ریختم که در اتاق زده شد و بعد داداش داخل شد اشکامو زود پاک کردمو به زور لبخند زدم داداش هم لبخند زد و گفت:آبجی چیزی شده؟؟چرا ناراحتی؟؟ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و اشکام جاری شد داداش با ناراحتی اومد جلو منو تو آغوشش گرفت همینجور که تو آغوشه داداش بودم و گریه میکردم گفتم:داداش، ابوالفضل پس فردا اعزام میشه سوریه. داداش:زینب جان!تو باید خداروشکر کنی که همسر مومن و با ایمانی داری. من:رضایت دادم داداش،دوس نداذم بی بی زینب س یه بار دیگ اسیر بشن به بی بی زینب س میسپارمش. داداش:احسنت بر آبجی خانوم گل و با ایمانم. قرار بود ابوالفضل روز دوشنبه بره بالاخره دوشنبه رسید،خودم با عشق و علاقه چمدان همسرمو آماده میکردم قرار بود ساعت 17 بره شامشو آماده کردم،کم مونده بود که گریه کنم ولی به زور نگه داشتم نمیخواستم ابوالفضل و ناراحت کنم ولی برعکس من ابوالفضل خیلی خوشحال بود و همش سربه سر من میذاشت منم به زور لبخندی میزدم تا ابوالفضل ناراحت نشه. بالاخره ساعت 17 شد ساعت جدایی از عشقم مامان و بابا و داداش ابوالفضل هم بدرقش اومده بودن قرار بود بریم فرودگاه ولی ابوالفضل اجازه نداد. ابوالفضل با تک تک اعضای خونواده خداحافظی کرد و بعد سمت من اومد دیگ نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و بغلش رفتم و های های گریه میکردم ابوالفضل هم ناراحت بود و بغضم داشت ولی به زور نگه داشته بود از بغلش اومدم بیرون و به چشای خوشگلش نگاه کردموگفتم:امانت خدابرو به امان خدا. گونشو بوسیدم ابوالفضل هم پیشانیمو بوسید بعد از خداحافظی ابوالفضلم رفت. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
بودم ولی بخاطر بی بی زینب س راضیم که بره چون دیگه نمیخوام عمه جان دوباره اسیر بشه. همینجوری داشتم اش
در رفتن جان از بدن گویند از هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود هرروز ابوالفضل از سوریه به من زنگ میزد و حالمو میپرسید و میگفت که حالم خوبه منم خوشحال بودم و خداروشکر میکردم اگه یه بار زنگ نمیزد دق میکردم. یه روز ابوالفضل مثل گذشته زنگ زده بود بعد از سلام و احوالپرسی ابوالفضل گفت:زینب جان!از امروز شاید نتونم هرروز زنگ بزنم. با نگرانی گفتم:چرا؟؟؟ ابوالفضل:چون داریم میریم منطقه بخاطر همین عزیزم من با ناراحتی:ابوالفضل خودت که میدونی من اگه صداتو نشنوم دق میکنم ابوالفضل:منم خانومم ولی مجبورم من:باشه عزیزدلم مواظب خودت باش ابوالفضل:توهم همینطور خانوم گل، راستی؟؟ من:جانم؟؟ ابوالفضل:دوست دارم خانومم من:منم دوست دارم آقامون بعد از خداحافظی یه دل سیر گریه کردم نمیدونم چرا ولی دلم خیلی شور میزد منتظر یه خبر بد بودم. یه روز داشتم تو اینترنت میگشتم که تو یکی از کانالا که در مورد مدافعان حرم بود گذاشته بودن که سه نفر به علت انفجار بمب در حلب شهید شدن. حالم خیلی بد شد میدونستم ابوالفضل یکی از این شهداست ابوالفضلم لیاقته شهید شدن و داشت خیلی استرس داشتم گوشیو برداشتم و به داداش زنگ زدم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
در رفتن جان از بدن گویند از هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود هرروز ابوالفضل از
داداش:جانم زینب؟؟ صدای داداش گرفته بود مثل اینکه گریه کرده بود وقتی صدای داداشو اینجوری شنیدم استرسم زیاد شد. من:داداش صدات چرا گرفته؟؟گریه کردی؟؟ داداش:نه عزیزم من:پس چرا.....نذاشت ادامه ی حرفمو بگم زود گفت:زینب جان!عزیزم من زود برم بهت زنگ میزنم با بهت گفتم:باشه داداش مواظب خودت باش هیچکس خونه نبود هرچقدر به گوشیه مامان و بابا زنگ میزدم کسی جواب نمیداد خیلی نگران شدم و زنگ زدم به مامان جون بعد از چند بوق مامان جون جواب داد:بله؟؟ من:سلام مامان جون مامان جون:سلام دختر گلم خوبی عزیزم؟؟ من:ممنون مامان گلم شما خوبین؟؟دلم براتون خیلی تنگ شده مامان جون:ممنون عروس گلم منم خوبم دله منم برات تنگ شده بود چند دقیقه با مامان جون حرف زدم و بعد از خداحافظی آروم شدم آخه صدای مامان جون آروم بود،عاشقه مامان جون و باباجونم خیلی مهربونن. بالاخره مامان اومد خونه ولی از بابا و داداش خبری نبود سلام دادمو بعد پرسیدم:مامان پس بابا و داداش کجان؟؟ مامان:کاری براشون پیش اومده شاید دیر بیان چشای مامان پف و خیلی هم آشفته بود نگرانیم شدید تر شد گفتم:مامان اتفاقی افتاده؟؟ مامان:نه دخترم فقط کمی سرم درد میکنه استراحت کنم خوب میشم من:باشه مامان جان مامان اتاق رفتو کمی استراحت کرد ولی اصلا آروم نمیشدم احساس میکردم برا ابوالفضل اتفاقی افتاده بعد از چند دقیقه بابا اومد،بابا هم مثل مامان چشاش ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
پف و خیلی هم آشفته بود این بار دیگ یقین پیدا کردم که اتفاقی افتاده بالاخره تحملم تموم شد و با گریه گفتم:بابا توروخدا اتفاقی افتاده؟؟خواهش میکنم بگین چیشده؟؟ مامان صدامو شنید و اومد پایین و گفت:زینب جان چه خبره دخترم؟؟ من:مامان من مطمئنم یه اتفاقی افتاده ولی شما از من پنهون میکنید به جای مامان بابا جواب داد:نه دخترم هیچ اتفاقی نیوفتاده من:بابا افتاده من مطمئنم توروخدا راستشو بگین که یهو مامان شروع به گریه کرد و بابا سرشو پایین انداخت و با صدای آروم گفت:تسلیت میگم دخترم ابوالفضل شهید شده هیچی نشنیدم مات و مبهوت به بابا خیره شدم گفتم:نه،نه حقیقت نداره دروغه برا ابوالفضلم اتفاقی نیوفتاده ابوالفضلم قول داده اون برمیگرده ابوالفضل سرش میرفت ولی قولش نمیرفت همینجوری داشتم حرف میزدمو اشک میریختم رفتم سمت مامان من:مامان؟؟بابا راست میگه ابوالفضل منو تنها گذاشت؟؟توروخدا بگو که حقیقت نداره بعد نشستم زمین و با صدای بلند گریه کردم و دیگه چیزی نفهمیدم چشامو باز کردم دیدم بیمارستانم نمیدونستم برای چی اینجام کم کم یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده باز اشکام جاری شد مامان هم اشک میریخت. بعد از اینکه مرخص شدم همراه مامان وبابا خونه رفتیم،فردا پیکر همسرمو میاوردن ایران. فردا شد لباس مشکیامو پوشیدم و همراه مامان و بابا و داداش به خونه ی مامان جون رفتیم آخه پیکر همسرم اون جا بود خونه خیلی شلوغ بود من زودتر از همه داخل شدم و رفتم بالا همه داشتن گریه میکردن راهو برام باز کردن، همسرمو میدیدم که آروم خوابیده جلو رفتم باورم نمیشد شروع کردم باهاش حرف زدن:ابوالفضل،ابوالفضلم،عزیزم چرا جوابمو نمیدی؟؟؟توروخدا جواب بده تحمل سکوتتو ندارم. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
بی معرفت چرا رفتی ؟؟ چرا تنهام گذاشتی مگه بهم قول نداده بودی که برمیگردی؟؟سرمو بردم جلو دوتا دستاش نبود گفتم:ابوالفضل پس دستات کو؟؟دستاتو جا گذاشتی؟؟ گریه میکردمو میگفتم:ابوالفضل توروخدا چشای خوشگلتو باز کن میدونم خسته ای ولی فقط یه بار باز کن چشاتو ببینم بعد بخواب هق هق میکردم میان هق هقم گفتم:اشکال نداره عزیزم خیالم راحته که جات خوبه راستی سلام منو به بی بی زینب س برسون بعد پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شهادتت مبارک عزیزدلم خودم بله را گقتم خودم بند های پوتینهایت را محکم کردم خودم از زیر قرآن ردت کردم اما این روزها عجیب دلتنگم کم داشتم تورا،کم دارم تورا «تقدیم به همسران و شهدای مدافع حرم» ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️