eitaa logo
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
433 دنبال‌کننده
160 عکس
4 ویدیو
0 فایل
🍓عشق حلالش قشنگه!دنبال حرومش میرید و خودتونم حروم میکنید... 🍓#رمان #داستان #متن #تکست و ... 🍓نظرتو درباره رمان ها بگو 👈🏻 @m_haydarii 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
داداش با لبخند:میشناسیش من:میشناسم؟؟!! داداش:بله دوستم ابوالفضله با تعجب گفتم:آقا ابوالفضل؟؟؟!!! داد
برادرشون که به نظرم از آقا ابوالفضل کوچیک بودن و در آخر خودشون وارد شدن انصافا خیلی خوشگل شده بودن یه دسته گل بزرگ و خوشگل هم دستشون بود بعد از سلام و احوالپرسی نشستن بعد از چند دقیقه مامان صدام زد تا چایی هارو ببرم منم با استرس به پذیرایی رفتمو با خجالت سلام کردم و با خوشرویی جوابمو دادن بعد از تعارف کردن چایی ها کنار مامان نشستمو سرمو پایین انداختم بعد از حرف زدن بزرگترا مادر آقا ابوالفضل گفتن:آقای اسدی اگه اجازه بدین دو تا جوون حرفاشونو بزنن بابا:اجازه ماهم دست شماست بعد رو به من کرد و گفت:دخترم آقا ابوالفضلو راهنمایی کن. من:چشم بلند شدمو بعد از من آقا ابوالفضل بلند شدن من جلو میرفتمو آقا ابوالفضل پشت سره من میومد رفتیم اتاق من روی تخت نشستم و آقا ابوالفضل صندلی نشست رو به روی هم،سر هردومون از خجالت پایین بود و هیچکدوممون نمیتونستیم حرف بزنیم بعد از چند دقیقه آقا ابوالفضل شروع کرد: راستش من دنبال یه دختری میگردم که همیشه همراهم باشه و منو به خدا نزدیک کنه،خودتون میدونید کار من سخته و زیاد خونه نیستم و همش ماموریتم،دوماه ایرانم و دو ماه سوریه هیچکس نمیتونه با این شرایطه من زندگی کنه. من با خجالت:چرا یه نفر هست که آرزوشه همسرش نظامی و مدافع حرم باشه با این حرفم آقا ابوالفضل سرشو بلند کردو با خوشحالی به من نگاه کرد منم با لبخند سرمو پایین انداختم بعد از تموم شدن حرفامون رفتیم پایین مادر آقا ابوالفضل نگاهی به من انداختو گفت:دخترم دهنمون رو شیرین کنیم؟؟ منم با خجالت:هرچی خونوادم بگن به بابا و مامان و داداش نگاه کردم رو لب هرسه تاشون خنده بود منم خندیدم و سرمو پایین انداختم. مادر آقا ابوالفضل:مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین. بعد داداش شیرینی هارو تعارف کرد قرار شد سه شنبه عقد کنیم،بعد از برنامه ی عقد آقا ابوالفضل و خونوادش رفتن. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
برادرشون که به نظرم از آقا ابوالفضل کوچیک بودن و در آخر خودشون وارد شدن انصافا خیلی خوشگل شده بودن ی
تو این دو روز سرمون خیلی شلوغ بود فردا آزمایش دادیم و بعد به خرید رفتیم بالاخره روز عقد فرا رسید هم خوشحال بودم و هم استرس داشتم به همراه مامان رفتیم آرایشگاه بعد از اینکه آرایشگر اصلاح کرد خودمو تو آیینه دیدم خیلی تغییر کرده بودم بعد از آرایشگاه به خونه اومدیم قرار بود ساعت 9 شب به بیت رهبری بریم آرزوم بود که عقدمون رو رهبر بخونه بالاخره به آرزوم رسیدم خیلی خوشحال بودم و همش سربه سر مامان و بابا و داداش میذاشتم و همشون میخندیدن بالاخره ساعت 9 شب فرا رسید و آماده شدیم و به طرف بیت رهبری حرکت کردیم وقتی رسیدیم آقا ابوالفضل و خونوادش هم تازه رسیدن بعد از سلام و احوالپرسی داخل شدیم و کنار سفره ی عقد نشستیم بعد از چند دقیقه آقا تشریف اوردن به احترام آقا بلند شدیم و سلام و احوالپرسی کردیم هم من و هم آقا ابوالفضل خیلی خوشحال بودیم چون مولا و رهبرمون رو از نزدیک میدیدیم. من فاطمی.... تو حیدری.... در دله ما حب ولی.... کاش روزی بشود عاقد ما سیدعلی.... آقا بعد از اینکه صیغه ی محرمیتمون رو خوندن من جواب بله رو دادم و بعد آقا ابوالفضل بله رو گفتن.آقا بهمون تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد آقا ابوالفضل رفتن دسته آقا رو بوسیدن، آقا هم پیشانیه آقا ابوالفضلو بوسیدن. بعد از آنجا به سوی گلزار شهدا رفتیم تا زندگیمون رو با یاد شهدا آغاز کنیم من و آقا ابوالفضل دست در دسته هم به سوی مزار تکتک شهدا رفتیم حالم خیلی خوب بود به ابوالفضل با لبخند و عشق نگاه کردم اونم همینطور. یه روز خونه بودمو داشتم آتاق رو تمیز میکردم که موبایلم زنگ خورد ابوالفضل بود با خوشحالی گوشیو برداشتم من:سلام عزیزم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
ابوالفضل:سلام خانوم گل خوبی عزیزم؟؟ من:اگه آقامون خوب باشن منم خوبم ابوالفضل:عزیزی خانوم گل راستی وقت داری؟؟ من:من برا شما همیشه وقت دارم ابوالفضل:پس خانوم گل زود حاضر بشن،من الساعه اومدم من:چشم سرورم بعد خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم زود حاضر شدمو به مامان هم خبر دادم بعد از چند دقیقه ابوالفضل اومد مامان تعارف کرد که داخل بیاد ولی ابوالفضل قبول نکردو گفت:مامان جان ان شاالله یه وقته دیگ مزاحمتون میشم مامان:مراحمی پسرم ابوالفضل لبخندی زد و با مهربانی از مامان خداحافظی کرد منم خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم. ابوالفضل حرکت کرد بعد از چند دقیقه به کافی شاپ مورد نظر رسیدیم بعد از سفارش قهوه و کیک شروع به حرف زدن کردیم احساس میکردم ابوالفضل میخواد چیزی بگه برا همین گفتم:ابوالفضل؟؟ ابوالفضل:جونم؟؟ من:جونت بی بلا عزیزم،میخواستی چیزی بگی؟؟ ابوالفضل:زینب جان!راستش قراره پس فردا اعزام بشم سوریه بهت زده شدم و ناخودآگاه اشکام جاری شد ابوالفضل با نگرانی گفت:زینب جان!خانومم توروخدا گریه نکن اگه راضی نباشی نمیرم. من:برو ابوالفضلم به بی بی زینب س میسپارمت ابوالفضل با خوشحالی بهم نگاه کردو گفت:زینب به مولا دوست دارم لبخندی زدمو گفتم:منم دوست دارم عزیزم بعد از کمی حرف زدن به خونه برگشتیم از ابوالفضل خداحافظی کردمو رفتم داخل حالم خیلی خراب بود به زور لبخندی زدمو سلام کردم و بعد رفتم اتاق حالم خیلی بد بود از وقتی که عقد کردیم خیلی وابسته ی ابوالفضل شدم،عاشقش بودم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
ابوالفضل:سلام خانوم گل خوبی عزیزم؟؟ من:اگه آقامون خوب باشن منم خوبم ابوالفضل:عزیزی خانوم گل راستی وق
بودم ولی بخاطر بی بی زینب س راضیم که بره چون دیگه نمیخوام عمه جان دوباره اسیر بشه. همینجوری داشتم اشک می ریختم که در اتاق زده شد و بعد داداش داخل شد اشکامو زود پاک کردمو به زور لبخند زدم داداش هم لبخند زد و گفت:آبجی چیزی شده؟؟چرا ناراحتی؟؟ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و اشکام جاری شد داداش با ناراحتی اومد جلو منو تو آغوشش گرفت همینجور که تو آغوشه داداش بودم و گریه میکردم گفتم:داداش، ابوالفضل پس فردا اعزام میشه سوریه. داداش:زینب جان!تو باید خداروشکر کنی که همسر مومن و با ایمانی داری. من:رضایت دادم داداش،دوس نداذم بی بی زینب س یه بار دیگ اسیر بشن به بی بی زینب س میسپارمش. داداش:احسنت بر آبجی خانوم گل و با ایمانم. قرار بود ابوالفضل روز دوشنبه بره بالاخره دوشنبه رسید،خودم با عشق و علاقه چمدان همسرمو آماده میکردم قرار بود ساعت 17 بره شامشو آماده کردم،کم مونده بود که گریه کنم ولی به زور نگه داشتم نمیخواستم ابوالفضل و ناراحت کنم ولی برعکس من ابوالفضل خیلی خوشحال بود و همش سربه سر من میذاشت منم به زور لبخندی میزدم تا ابوالفضل ناراحت نشه. بالاخره ساعت 17 شد ساعت جدایی از عشقم مامان و بابا و داداش ابوالفضل هم بدرقش اومده بودن قرار بود بریم فرودگاه ولی ابوالفضل اجازه نداد. ابوالفضل با تک تک اعضای خونواده خداحافظی کرد و بعد سمت من اومد دیگ نتونستم خودمو نگه دارم بغضم شکست و بغلش رفتم و های های گریه میکردم ابوالفضل هم ناراحت بود و بغضم داشت ولی به زور نگه داشته بود از بغلش اومدم بیرون و به چشای خوشگلش نگاه کردموگفتم:امانت خدابرو به امان خدا. گونشو بوسیدم ابوالفضل هم پیشانیمو بوسید بعد از خداحافظی ابوالفضلم رفت. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
بودم ولی بخاطر بی بی زینب س راضیم که بره چون دیگه نمیخوام عمه جان دوباره اسیر بشه. همینجوری داشتم اش
در رفتن جان از بدن گویند از هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود هرروز ابوالفضل از سوریه به من زنگ میزد و حالمو میپرسید و میگفت که حالم خوبه منم خوشحال بودم و خداروشکر میکردم اگه یه بار زنگ نمیزد دق میکردم. یه روز ابوالفضل مثل گذشته زنگ زده بود بعد از سلام و احوالپرسی ابوالفضل گفت:زینب جان!از امروز شاید نتونم هرروز زنگ بزنم. با نگرانی گفتم:چرا؟؟؟ ابوالفضل:چون داریم میریم منطقه بخاطر همین عزیزم من با ناراحتی:ابوالفضل خودت که میدونی من اگه صداتو نشنوم دق میکنم ابوالفضل:منم خانومم ولی مجبورم من:باشه عزیزدلم مواظب خودت باش ابوالفضل:توهم همینطور خانوم گل، راستی؟؟ من:جانم؟؟ ابوالفضل:دوست دارم خانومم من:منم دوست دارم آقامون بعد از خداحافظی یه دل سیر گریه کردم نمیدونم چرا ولی دلم خیلی شور میزد منتظر یه خبر بد بودم. یه روز داشتم تو اینترنت میگشتم که تو یکی از کانالا که در مورد مدافعان حرم بود گذاشته بودن که سه نفر به علت انفجار بمب در حلب شهید شدن. حالم خیلی بد شد میدونستم ابوالفضل یکی از این شهداست ابوالفضلم لیاقته شهید شدن و داشت خیلی استرس داشتم گوشیو برداشتم و به داداش زنگ زدم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
در رفتن جان از بدن گویند از هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود هرروز ابوالفضل از
داداش:جانم زینب؟؟ صدای داداش گرفته بود مثل اینکه گریه کرده بود وقتی صدای داداشو اینجوری شنیدم استرسم زیاد شد. من:داداش صدات چرا گرفته؟؟گریه کردی؟؟ داداش:نه عزیزم من:پس چرا.....نذاشت ادامه ی حرفمو بگم زود گفت:زینب جان!عزیزم من زود برم بهت زنگ میزنم با بهت گفتم:باشه داداش مواظب خودت باش هیچکس خونه نبود هرچقدر به گوشیه مامان و بابا زنگ میزدم کسی جواب نمیداد خیلی نگران شدم و زنگ زدم به مامان جون بعد از چند بوق مامان جون جواب داد:بله؟؟ من:سلام مامان جون مامان جون:سلام دختر گلم خوبی عزیزم؟؟ من:ممنون مامان گلم شما خوبین؟؟دلم براتون خیلی تنگ شده مامان جون:ممنون عروس گلم منم خوبم دله منم برات تنگ شده بود چند دقیقه با مامان جون حرف زدم و بعد از خداحافظی آروم شدم آخه صدای مامان جون آروم بود،عاشقه مامان جون و باباجونم خیلی مهربونن. بالاخره مامان اومد خونه ولی از بابا و داداش خبری نبود سلام دادمو بعد پرسیدم:مامان پس بابا و داداش کجان؟؟ مامان:کاری براشون پیش اومده شاید دیر بیان چشای مامان پف و خیلی هم آشفته بود نگرانیم شدید تر شد گفتم:مامان اتفاقی افتاده؟؟ مامان:نه دخترم فقط کمی سرم درد میکنه استراحت کنم خوب میشم من:باشه مامان جان مامان اتاق رفتو کمی استراحت کرد ولی اصلا آروم نمیشدم احساس میکردم برا ابوالفضل اتفاقی افتاده بعد از چند دقیقه بابا اومد،بابا هم مثل مامان چشاش ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️