↷ یکی از مشکلات مامان هــا خرید لباس بــرایے خودشــون و بچه هاشونِ
اینجـــٰا بـــٰا بهــتریــن قیمت و ڪیفــیت میتــونیے خرید کنیے 💆🏻♀️🪡
ڪلی اڪســســوریے ولــوازم التــحریــر هــم دارهہ دیگهہ خیـــٰالــت راحــتهہ برایے کـــٰادو 💆🏻♀️✨️
𝗝𝗢𝗜𝗡⤳ https://eitaa.com/joinchat/2989294475C5a18ac490d
دیگهہ هیــچیــے نمیگم خــودت بــرو قیمتـــٰاشون رو ببــین ☝🏻🪴
رمان "بازگشت به خوشبختی" به آخرین قسمت خودش رسیده! 😯
این داستان پر از چالش و احساس، امروز تموم میشه!
فردا با یه رمان جدید برمیگردیم! 🥳
پس حتماً همراه ما بمونید تا شروعی تازه رو با هم تجربه کنیم. 😊
#_قسمت_بیست_و_پنجم_بازگشت_به_خوشبختی
قسمت بیست و پنجم: پایان خوش
چند ماه از مسئولیت جدید آرش گذشت و او با تلاش فراوان توانست تغییرات مهمی در روستا ایجاد کند. 💪🌟 کانالهای آب بهبود پیدا کرد، زمینهای کشاورزی حاصلخیزتر شدند و بازارچه محلی به یک رویداد بزرگ ماهانه تبدیل شد. 🌾🌊
نیلوفر که همیشه ایدههای تازهای داشت، به آرش پیشنهاد داد:
حالا که روستا رونق گرفته، چرا یه مدرسه هم درست نکنیم؟ بچهها نیاز دارن که درس بخونن و آیندهشون رو بسازن. 📚🎓
پارسا که به فکر فرو رفته بود، گفت:
این ایده عالیه. با سواد شدن بچهها میتونه نسل بعدی روستای ما رو قویتر کنه. 🧠🌿
آرش با لبخند گفت:
حق با شماست. همین امروز برای جمعآوری کمک از اهالی و نهادها اقدام میکنیم. 🤝✨
با حمایت همهجانبه مردم، مدرسهای کوچک اما زیبا در دل روستا ساخته شد. 🏫🌈 وقتی اولین روز مدرسه فرا رسید، مادر با اشک شوق به آرش گفت:
پسرم، خدا رو شکر که با وجود همه سختیها، تونستیم به اینجا برسیم. 🙏💖
آرش که حالا بیش از همیشه احساس مسئولیت میکرد، گفت:
همه اینها به خاطر همدلی و تلاش ما بود. هیچ چیزی غیرممکن نیست وقتی که کنار هم باشیم. 🌟💬
نیلوفر با خوشحالی گفت:
ما فقط یک خانواده نیستیم؛ ما یک تیم هستیم که میتونیم هر چیزی رو ممکن کنیم. 💖👩👧👦
پارسا که همیشه آرام بود، گفت:
مهمترین چیز اینه که هیچ وقت امیدمون رو از دست ندادیم. 🌈✨
خورشید غروب کرد و نور طلایی آن روستا را روشن کرد، گویی که نویدبخش روزهای روشنتر بود. 🌅🌟 خانواده در کنار هم ایستادند، دست در دست هم، و از تلاشی که برای ساختن آیندهای بهتر کرده بودند، احساس غرور کردند. 🌿👨👩👧👦
پایان
🆔️: https://eitaa.com/romanbartar
#_قسمت_بیست_و_پنجم_مسیر_امید
قسمت ۲۵: مواجهه با ناشناس
گروه تصمیم گرفت که به ایمیل ناشناس پاسخ دهد و از او خواسته شد تا شرطش را برای ادامه همکاری توضیح دهد. 💌 اما اینبار، پاسخ ناشناس بسیار واضحتر بود. در ایمیل نوشته شده بود:
- "شرط من این است که باید شما یک ماموریت خاص را انجام دهید. اگر موفق شوید، من به شما کمک بیشتری خواهم کرد. اما اگر شکست بخورید، همکاری من با شما به پایان میرسد." 😨
سارا که کمی ترسیده بود، گفت:
- "یعنی باید کار خاصی انجام بدیم؟ چرا اینقدر مرموزه؟" 😟
علی نگاهی به ایمیل انداخت و با آرامش گفت:
- "باید بیشتر تحقیق کنیم. این شخص خیلی جدی به نظر میرسه." 🔍
رویا با هیجان افزود:
- "این میتونه یه فرصت عالی باشه! شاید بتونیم از این طریق گامهای بزرگتری برداریم!" 🌟
نیما که همیشه محتاط بود، گفت:
- "من هنوز مطمئن نیستم. بهتره از قبل آماده باشیم." 🤔
گروه تصمیم گرفتند که برای انجام ماموریت ناشناس، برنامهریزی دقیقی داشته باشند. آنها میدانستند که در این مسیر جدید، با چالشهای زیادی روبهرو خواهند شد. اما هیچکدام از آنها نمیتوانستند از این فرصت با ارزش دست بکشند.
همه در ذهنشان به این فکر میکردند که این ماموریت ممکن است نقطهی عطفی در داستان آنها باشد.
🆔️: https://eitaa.com/romanbartar