رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_66 با خروج فرهاد از اتاق، گریهی بیصدای شیرین تبدیل به
شروین خیالش راحت شد، خندهای کرد و گفت:
_پس وای به حال تو پسر...
فرهاد از لحن شوخ شروین پی به مقصودش برد خندید و گفت:
_همچینم نیستها، یهکم همه چی تغییر کرده! الان باید براش لباس ببرم و مرخصش کنم، کاری نداری شروین؟!
شروین که از کلام فرهاد کنجکاو شده بود ولی عجلهی او را که دید، دیگر سؤالی نپرسید و گفت:
_نه، برو به سلامت، همه سلام میرسونن... تو هم به شیرین هم سلام برسون، حالا فردا یا پسفردا دوباره تماس میگیرم.
فرهاد با صدای بلند "خداحافظ"ی گفت و گوشی را روی تخت پرت کرد، دست پیش برد و تونیک آبی آسمانی و کلاه بافت سفید رنگی به همراه شلوار جین شیرین را برداشت و روی ساعد دستش انداخت.
💟💟💟
رمانکده
#ثاقب به قلم رعنا شریفات(مستانهبانو) نویسنده رمان #غیث داستان رویارویی مردی ایرانیالاصل اهل و ساک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Romankade, yanar.apk
3.96M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, yanar .pdf
6.78M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, yanar.epub
331.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
يانار ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نویسندگان: سمانه امينيان
📖 تعداد صفحات : 337
💬 خلاصه :
دخترانى که با هزار امید ازدواج مى کنند تا از آنچه که هستند و در آن زندگى مى کنن رهایى پیدا کنند، اما دریغ از لحظه اى تنفس، دریغ از رویاهاى کودکانه و عاشقانه، دریغ از لحظه اى آرامش… زندگى پیش رویشان سخت تر از آنى بود که در تصورشان بود. آنقدر که دخترى را از نفس انداخته و دیگرى را به نفس زدن مى اندازد.
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #یانار
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_66 با خروج فرهاد از اتاق، گریهی بیصدای شیرین تبدیل به
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_67
فرهاد با رسیدن به بیمارستان کارهای ترخیص شیرین را به سرعت انجام داد و خود را به اتاق شیرین رساند. پشت در اتاق کف دستش را روی سینه گذاشت و نفس عمیقی کشید و با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد. شیرین به عادت همیشهاش وسط تخت رو به پنجره نشسته بود و دو زانویش را محکم در بغل گرفته بود و آرامآرام اشک میریخت. فرهاد بلافاصله بعد از ضربه زدن وارد شده بود و شیرین فرصت این را نیافت که اشکهایش را پاک کند. با دیدن فرهاد که به او خیره شده بود به سرعت دستش را روی صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد. زانوهایش را پایین کشید و دو زانو نشست، سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. فرهاد با دیدن صورت اشکآلود شیرین ماتش برد و دستش روی دستگیرهی در خشک شد! لحظاتی به دخترک خیره شد، با لرزشی که حالا در دستانش به وجود آمده بود، وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به سرعت مسافت بین در اتاق تا تخت را طی کرد و روبهروی شیرین ایستاد. شیرین کماکان سرش را پایین نگه داشته و هیچ نگفت، فرهاد به آرامی سلامی کرد و همانطور خیره به چشمان نمناک شیرین دست پیش برد و ساک لباسهای او را روی تخت و کنارش گذاشت. دوست داشت حرفی بزند تا علت اشکهایش را بفهمد اما هر چه تلاش کرد نتوانست. انگشتهایش را به بازی گرفت و گفت:
_ ترخیص شدی! همهی کارهارو هم انجام دادم، لباساتو بپوش بریم!
بالاخره شیرین سر بلند کرد و به چشمهای فرهاد خیره شد. مرد جوان دستپاچه شد اما نمیخواست این دستپاچگی را نشان دهد، نگاه از شیرین گرفت و دست پیش برد تا لباسها را بیرون بکشد:
_اصلا بذار کمکت کنم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دست شیرین روی ساک نشست:
_خودم میتونم، احتیاج به کمک ندارم.
صدایش گرفته بود! فرهاد دستش را پس کشید و قدمی به عقب برداشت. حالا مستأصل بود!
در اتاق بماند یا بیرون برود و منتظر شود تا شیرین لباسهایش را تعویض کند؟!
جواب سؤالش را خیلی زود گرفت، شیرین به در اشاره کرد:
_میشه بری بیرون؟!
فرهاد تندتند سرش را تکان داد:
_آره عزیزم، بیرون منتظرتم، لباسهاتو که عوض کردی بیا...
یک لحظه در ذهن دخترک کلمهی "عزیزم" اکو شد، فرهاد دستپاچه مینمود اما با دیدن نگاه متعجب شیرین خود را خونسرد نشان داد. با کمی اخم رو به او خم شد و ادامه داد:
_ البته روزهای خوبی در انتظارت نیست "عزیــــزم"...
اینبار "عزیزم" را با لحنی تمسخرآمیز بیان کرده بود. صاف ایستاد و ادامه داد:
_ بیرون منتظرتم...
بدون لحظهای درنگ به سمت در اتاق حرکت کرد، باید هر چه زودتر از آن وضعیت فرار میکرد. شیرین با نگاهش او را تا دم در دنبال کرد، به محض خروجش با حرص به ساک چنگی زد و با تکرار حرف فرهاد زیر لب غرید:
_ "روزهای خوبی در انتظارت نیست"... انگار از وقتی اومدم تا الان روزهای خوبی داشتم. پسرهی مغرور خودخواه، هیچکاری نمیتونی بکنی. چون همین فردا از اینجا میرم... حالا میبینی!
همزمان که غر میزد لباسهایش را پوشید و از اتاق خارج شد. پسرعموی مغرورش به دیوار روبهرو تکیه داده و یک پایش را به دیوار چسبانده بود، دستانش را روی سینه جمع و سرش را پایین انداخته و لبخند محوی روی لبانش جا خوش کرده بود. با خود گفت:
_معلوم نیست داره چه نقشهای برام میکشه که اینجوری داره با بدجنسی میخنده؟!
از اتاق خارج شد و اخمآلود سرش را به سمت چپ خود متمایل کرد! فرهاد که متوجهی حضورش شد از دیوار فاصله گرفت و به سمتش گام برداشت و پرسید:
_آماده ای؟! بریم؟!
سخنی جز سکوت از شیرین دریافت نکرد، با دیدن اخم میان ابروانش یک تای ابرویش را بالا داد و خودش جواب خودش را داد:
_ آها پس آمادهای، بریم...!
گوشهی لبش که سعی میکرد خندهاش را بروز ندهد به پایین کش آمد و دست در جیب حرکت کرد، شیرین آرام " ایش"ی گفت و دنبالش روانه شد؛ اما هنوز چند قدمی برنداشته بودند که با دکتر مواجه شدند، شیرین دست و پا شکسته و با زبان انگلیسی از دکترش تشکر کرد. دکتر انگشتش را به نشانهی هشدار رو به شیرین گرفته بود و جملاتی به شیرین میگفت که او اصلا متوجه نمیشد، اما از بین این جملات "اوری تن دیز" و "سیکس مانتس" توجهاش را جلب کرد، احساس خوبی نسبت به آنچه که فهمیده بود نداشت. به جای شیرین، فرهاد پاسخ دکتر را داد و پس از آنکه برای دکتر سری تکان داد دست پشت کمر شیرین گذاشت و او را به جلو هدایت کرد. شیرین از کنجکاوی اخمی کرد و پرسید:
_ چی داشت میگفت؟!
فرهاد از گوشهی چشم نگاهش کرد و در حالی که سعی میکرد لبخند موذیانهاش را کنترل و پنهان کند جواب داد:
_ یه سری توصیههای پزشکی که تو خونه بهت میگم...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_67 فرهاد با رسیدن به بیمارستان کارهای ترخیص شیرین را به
دخترک سر تکان داد و یک قدم از فرهاد جلوتر افتاد. فرهاد این رفتار شیرین را خوب میشناخت، میدانست حالا دخترعمویش چه در سر میپرواند! در دل به او خندید و با خود گفت:
_ هه! فکر میکنه همین فردا میتونه برگرده!
و ضربهی آخر را زد:
_ تا شش ماه، هر ده روز یکبار باید بیای دکتر وضعیتت رو چک کنه.
شیرین در جا متوقف شد، ششماه؟! هر ده روز؟! این فاصله زمانیِ کم تمام برنامههایش را بهم میریخت. او نمیخواست بیش از این آنجا بماند. نمیتوانست تحمل کند. به سرعت به طرف فرهاد برگشت و با بهت نگاهش کرد، فرهاد ابرو و شانههایش را بالا انداخت:
_ انگار اینجا موندگاری!
شیرین دندانهایش را روی هم فشرد و از بین آنها گفت:
_ فقط من رو هرچه زودتر برسون خونه...
فرهاد با تکان دادن سر از دستورش اطاعت و با دست به در خروجی اشاره کرد. شیرین احتیاج به جای خلوت داشت، جایی که فرهاد را نبیند، اما...
ششماه؟! چطور این ششماه را دوام میآورد؟!
💟💟💟
@Romankade, aritmi .pdf
13.61M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, aritmi.apk
4.54M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
آریتمی ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نوشته: مبینا شریعتی
📖 تعداد صفحات کتاب: 726
💬 خلاصه :
من یک پزشک هستم و علم پزشکی می گوید: «متوقف شدن ضربان قلب یعنی مرگ!» اما من ذره ذره جان دادم تا فهمیدم ایستاده مردن یعنی چه! دل کندن از افراد مهم زندگی ات یعنی مرگ. وداع آخر با هرچیزی که تو را به این دنیا وصل می کند، یعنی مرگ. فقدان امید و آرزو و از دست دادن یعنی مرگ. رفته رفته نقاط پررنگ زندگی ام رنگ باختند و دل کندن را از بر شدم. از خانواده ام، از زندگی بی خطر و آرامم، از هر چیزی که مرا به گذشته مرتبط می کرد و از خودم! اما یک جایی از زندگی دیگر نتوانستم چشم ببندم و بگذرم. یک جا نتوانستم بگذرم. از یک نفر نتوانستم بگذرم. ایستادم تا برای گرفتن سهمم از دنیا، یک بار برای همیشه بجنگم. گاهی باید ایستاد و به عشق، خوش آمد گفت!
🎭 ژانر⬅️ #عاشقانه #معمایی
📚 #آریتمی
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚