eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, nasime bigane mivazad.epub
169K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
نسیم بیگانه می وزد ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نوشته: Arefeh 📖تعداد صفحات: 144 💬خلاصه: هرکس در زندگی دچار دو راهی عشق و هوس میشود اما نه تا این حد سرنوشت پلید چه چیز را در انتظارم گذاشته است؟ نمیتوانم راه درست از غلط را تشخیص بدم آری کدام راه را انتخاب کنم؟ عشق؟ترس؟هوس؟ترحم؟ 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
@Romankade, asire daron .pdf
3.17M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, asire daron.apk
715.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, asire daron.epub
232.6K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
اسیر درون ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نوشته: خانومی 📖تعداد صفحات کتاب : 150 💬خلاصه : سونیا صدف تبار ، کارگزار بورس اوراق بهادار است ،او در انجام وظایفش بسیار مقرراتی عمل میکند اما پیشنهاد کاوه معماران ، دردسر عظیمی برای او بوجود می اورد و این چالشی ست بزرگ میان عشق و وظیفه !..پایان خوش 🎭ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_76 دست شیرین روی شانه‌ی فرهاد بود و او خیره به چشمان خج
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شیرین شوکه صدایش را بالا برد: _ فرهاد دستم‌و ول کن، مچم‌و شکستی، ولم کن... ساسان کلافه از التماس‌های شیرین دست آزاد فرهاد را گرفت و او را متوقف کرد: _ دِ لعنتی ولش کن، چرا باهاش اینجوری رفتار می‌کنی؟! برده‌ی تو که نیست... فرهاد عصبی دستش را از دست ساسان بیرون کشید و فریاد زد: _ به تو چه؟ هان؟! تو چه‌کاره‌ای؟ زنمه، هرکاری دلم بخواد می‌کنم، تو چیکار داری؟! ساسان عصبی گردن کشید و جواب داد: _ من همونی‌ام که با پدرش صحبت کردم و اون قرار بود دخترش‌و دست من بسپاره، خیلی راحت هم می‌تونم دوباره باهاش تماس بگیرم و بگم که تو اینجا داری چه بلایی سر دخترش میاری دو مرد عصبانی چشم‌درچشم هم زل زده بودند، ساسان زودتر نگاه از چشمان فرهاد گرفت و خواست رو برگرداند اما چیزی را که دید مبهوت در جا متوقفش کرد. شیرین دستش را با خشم از دست فرهاد بیرون کشید و فریاد زد: _ چیه دور برداشتی زنم زنم می‌کنی؟! فکر کردی هیچی نمی‌گم هر کاری خواستی می‌تونی انجام بدی؟ نه آقا! اگه حرفی نمی‌زنم برای اینه که می‌گم بذار عقده‌هاش‌و خالی کنه اما می‌بینم انگار این کینه‌ای که به دل گرفتی قراره تا ابد ادامه داشته باشه... آب دهانش را بلعید و ادامه داد: _ تحقیرت کردم، درست! اما توی کشور خودت بوده، دو نفر دست نوازش سرت کشیدن و بهت دلداری دارن، اما من چی؟! من‌و آوردی کشور غریب که هیچ‌کس نیست به دادم برسه بعد هر جوری که دوست داری با من رفتار می‌کنی... چشمان متعجب فرهاد به دهان شیرین دوخته شده بود، تنها واکنشی که از خود می‌توانست نشان دهد حرکت تند پلک‌هایش بود. شیرین با همان لحن پرخاشگر به ساسان گفت: _ ببخشید ساسان، دیگه نمی‌تونم روی قولم بمونم ساسان در حالی که به سر تا پای فرهاد سرزنش‌وار می‌نگریست سر تکان داد: _ می‌فهمم! حق داری... فرهاد به خود آمد، نباید بازی را می‌باخت! نباید خود را از تک و تا می‌انداخت، بازوی شیرین را در مشت گرفت: _ چه قول و قراری با هم گذاشتید لعنتی‌ها؟! چشمان شیرین از درد بسته شد، این‌بار با همان خشم بازویش را از چنگال فرهاد رها کرد و با صدای بلندتری فریاد زد: _ خجالت بکش، جوری می‌گی قول و قرار که کسی ندونه فکر می‌کنه راجع به چی صحبت می‌کنی! برای ذهن مریضت متأسفم... جمعیت زیادی نظاره‌گر آن‌ها بودند، عده‌ای در حالی که رد می‌شدند نگاهشان می‌کردند و به راه خود ادامه می‌دادند، عده‌ای هم ایستاده و تماشایشان می‌کردند. شیرین بی‌حواس رو به آن‌ها با عصبانیت دستش را در هوا تکان داد و به انگلیسی گفت: _ چیه؟! به چی نگاه می‌کنید؟! مگه فیلم سینماییه؟! از اینجا برید! ساسان به زور سعی در کنترل خنده‌اش داشت، در آخر موفق نشد و خندید: _ شیرین خانم مگه اینجا ایرانه که با اصطلاحات ایرانی ازشون پذیرایی می‌کنی؟! شیرین اما با همان خشم بار دیگر به جمعیت نگاه کرد: _ والا خب مگه تماشا داره؟! خوبه از زبونمون چیزی هم نمی‌فهمن! ساسان کف دستانش را به طرف شیرین گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: _ باشه، باشه! رعد و برقت رو روی من نزن شیرین تک‌خنده‌ای کرد، فرهاد اما متعجب‌تر از پیش به شیرین زل زده بود: _ تو کِی انگلیسی یاد گرفتی؟! شیرین اخم‌هایش را در هم کشید: _ نکنه انتظار داشتی اینجا مثل کر و لال‌ها رفتار کنم؟! چشمانش را ریز و انگشت اشاره‌اش را به طرف فرهاد گرفت و ادامه داد: _ خوب گوش‌هات‌و باز کن جناب فرهادی! تا امروز توهین کردی، تحقیر کردی هیچی بهت نگفتم! اما از همین الان به بعد اجازه نمی‌دم باهام اینجوری رفتار کنی. اگر تاوان رفتار خودم بوده که بیشتر از اینارو پس داد و سر به سر شدیم، چیزی به هم بدهکار نیستیم. مفهوم بود؟! هر دو مرد هاج‌وواج به شیرین نگاه می‌کردند، شیرین که سکوت فرهاد را دید، قدمی به جلو برداشت و صورتش را نزدیک صورت فرهاد برد و بُراق شد: _ نشنیدم! مفهوم بود؟! فرهاد مبهوت سرش را به نشانه‌ی "بله" تکان داد. ساسان انتظار این بی‌پروایی را از شیرین نداشت، حالا می‌فهمید چرا فرهاد در روزهای ورودش اینقدر افسرده‌حال بود، اگر شیرین قبلا با اون این طور سخن می‌گفت، پس فرهاد حق داشت! او هرگز چنین جسارتی را در هیچ زنی ندیده بود، در دل اعتراف کرد که به راستی شیرین همچون ماده ببر بود، مخصوصا حالا که زخمی هم شده بود! فرهاد اما دو حس متفاوت را هم‌زمان تجربه می‌کرد، عشق و ترس! عشق شیرین که از دیرباز در قلبش جوانه زده بود، این را هم می‌دانست که جسور بودن از خصوصیات شیرین بود اما حالا با این حالت تدافعی که به خود گرفته بود واقعا ترسناک می‌نمود. آب دهان خود را به سختی فرو داد و به آرامی از شیرین فاصله گرفت. سؤالش در سر دوباره تکرار شد: _ کِی و چطوری انگلیسی رو یاد گرفتی؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_77 شیرین شوکه صدایش را بالا برد: _ فرهاد دستم‌و ول کن،
شیرین به تنهایی راهش را ادامه داد، ساسان و فرهاد هم لحظه‌ای بعد به خود آمده و به دنبالش روانه شدند، سرعت شیرین زیادتر بود و کمی از آنها فاصله گرفت. ساسان رو به فرهاد با سر به شیرین اشاره کرد: _اوف، این دیگه کی بود؟! فرهاد نگاهی به ساسان انداخت و دوباره به شیرین چشم دوخت، ساسان که سکوتش را دید ادامه داد: _ ببخشید داداش، نمی‌خواستم اینطوری بشه، ولی خب حق داره، این راهش نیست، هرچقدر هم که بهت توهین و بی‌احترامی شده این راهش نیست، اون یه دختره، از روزی که اومده چه مریض بوده چه وقتی حالا که خوب شده نذاشتی یه آب خوش از گلوش پایین بره، مدام در حال... فرهاد حرفش را قطع کرد و با درماندگی جواب داد: _ حالم‌و نمی‌فهمی ساسان، نمی‌دونی چی توی قلبم می‌گذره، نمی‌تونی بفهمی که داشته باشیش و مال خودت نباشه یعنی چی؟! من باید... ساسان نگذاشت ادامه بدهد : _ چی می‌گی تو؟! هرکی درکت نکنه من یکی خوب درکت می‌کنم، می‌فهمم عشق چیه؟! می‌دونم نداشتن عشقت یعنی چی؟! ولی بازم این راهش نیست فرهاد نگاهی به ساسان انداخت و با بغض گفت: _ تو عشقت جلوی چشمات نیست ساسان نگاهش کرد، حال دوستش را درک می‌کرد، سکوت کرد تا فرهاد ادامه دهد: _ من اما عشقم جلوی چشمامه، هر روز، هرساعت و لحظه و هر ثانیه می‌بینمش، می‌بینمش و نمی‌تونم داشته باشمش، ساسان اون مال من نیست‌، از اولشم نبود، الانم دست من امانته، باید صحیح و سالم برگردونمش ایران، این‌و می‌فهمی؟! وقتی عشقت کنارت باشه، زنت باشه ولی هر لحظه منتظر رفتنش باشی یعنی چی؟! می‌خوامش، می‌خوام باشه ولی با من نیست! دلش با من نیست، مجبورم خشونت داشته باشم، مجبورم داد بزنم‌و خودم‌و خالی کنم، مجبورم سرش فریاد بزنم تا یادم بره زنمه، یادم بره زنمه و حقی نسبت بهش ندارم، وقتی سرش داد می‌زنم گریه می‌کنه، ناراحت می‌شم ولی مجبورم ترکش کنم تا اشکاش‌و نبینم‌ این بهترین بهونه برای فرار از نزدیک نشدن به اونه، خشونت و فریادهای من به‌خاطر این مسائله ساسان دستی به شانه رفیقش گذاشت و شانه‌اش را در دست فشرد، دلایل فرهاد هم منطقی نبود، اما مگر عشق می‌گذاشت کسی منطقی عمل کند؟! در این لحظات سکوت بهترین راه چاره بود. 💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_77 شیرین شوکه صدایش را بالا برد: _ فرهاد دستم‌و ول کن،
رمان ✍به قلم:مستانه بانو یک هفته از آن کوهنوردی طوفانی گذشته بود، فرهاد اکثرا بعد از بازگشت به شرکت شامش را می‌خورد و در سکوت به اتاقش پناه می‌برد‌. در این میان ساسان و شیرین فقط نظاره‌گر سکوت و انزوای فرهاد بودند. تلاش‌های ساسان برای تغییر جو ایجاد شده نتیجه‌ای نمی‌داد و در آخر خسته از تلاش بیهوده مجبور به تحمل شرایط پیش آمده شد. شیرین هم که دستش برای فرهاد رو شده بود دلیلی برای صحبت نکردن با دیگر کارمندان شرکت نداشت و خیلی زود در دل همکارانش جا باز کرد و همه دوستش داشتند. از آن جایی که شیرین هم دختری فوق‌العاده خونگرم و اجتماعی بود به سرعت با همه صمیمی شد. در این میان ریچارد بیش از دیگران خود را به شیرین نزدیک کرد و حالا که او زبان را به خوبی می‌فهمید به راحتی می‌توانست با او ارتباط برقرار کند. برخورد شیرین با ریچارد هم نسبت به سابق خیلی بهتر شده بود. او را بی‌شباهت به شروین نمی‌دید، چرا که همانند شروین شیطنت‌های خاصی داشت و مهربان می‌نمود، از این رو هر وقت با او صحبت می‌کرد شروین در نظرش مجسم می‌شد. در کشوری غریب که او کسی جز ساسان و فرهاد در کنارش نبود، وجود ریچارد برای شیرین چون عضوی از خانواده‌اش بود. اولین باری که فرهاد متوجه‌ی صحبت شیرین و ریچارد شد، بی‌توجه به آن دو از کنارشان رد شد و به اتاقش رفت‌. همین واکنش فرهاد باعث شد که ریچارد و شیرین با تعجب نظاره‌گر رفتن فرهاد باشند. فرهاد همچنان در سکوت کارهای شرکت را انجام می‌داد. صبح با ساسان و شیرین از خانه خارج می‌شد و شب با آن دو برمی‌گشت‌، ولی حتی کلمه‌ای حرف نمی‌زد مگر آنکه ساسان سؤالی از او بپرسد، شیرین اما سعی می‌کرد هیچ برخوردی با او نداشته باشد. تازه داشت نفس راحتی می‌کشید و نمی‌خواست دوباره خوی خشمگین فرهاد را ببیند. امروز بعد از یک‌روز کاری سخت هر سه در حال بازگشت به منزل بودند که ساسان کنار یک سوپرمارکت نگه داشت تا مقداری خرید کند، از فرهاد و شیرین پرسید: _ شما دوتا چیزی لازم ندارید؟! شیرین گفت: _من طبق معمول هله‌هوله می‌خوام داداشی فرهاد آرنجش را روی پنجره ماشین گذاشت و جواب داد: _ برای منم دو پاکت سیگار بگیر ساسان چشمانش را چرخاند و متعجب دو انگشتش را نشان داد: _ دو پاکت؟! چه خبرته دودکش شدی؟! یه کم به ریه‌هات استراحت بده، آخرش مجبور می‌شیم تو رو هم ببریم همون‌جایی که شیرین بود... فرهاد نگاهش را از ساسان گرفت و جوابی نداد، ساسان هم در انتظار از پاسخ فرهاد، وقتی جوابی نگرفت سرش را متأسف تکان داد، راهش را گرفت و به سمت سوپرمارکت رفت. دقایقی گذشت، شیرین از پشت سر فرهاد را نگاه می‌کرد، کاملا ساکت و آرام مثل گذشته سرجایش نشسته بود، برای اینکه سکوت را بشکند سرفه‌ای کرد و گفت: _ پس‌فردا چکاپ این ماه رو دارم، سه ماه دیگه مونده فرهاد با شنیدن صدای شیرین کمی سرش را به عقب برد و به سمت چپ متمایل شد تا نشان دهد صدایش را شنیده ولی همچنان سکوت کرد و کلامی بر لب نراند، شیرین که سکوت فرهاد را دید ادامه داد: _ دیگه چیزی نمونده از دست من خلاص بشی... این‌بار فرهاد کامل به عقب برگشت و چشم‌درچشم همسرش دوخت، قفسه‌ی سینه‌اش از عصبانیت و عشق و هیجان تندتند بالا و پایین می‌رفت، دلش می‌خواست باز هم سر شیرین فریاد بزند ولی از خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بود این کار را تکرار نکند، نگاهش غمگین شد، شیرین متوجه‌ی تغییر حالت فرهاد از عصبانیت به ناراحتی شد و منتظر عکس‌العمل او بود، انتظار داشت فرهاد بعد از دو هفته سکوتش را بشکند و حرف بزند، ولی فرهاد به موضع قبلی‌اش برگشت و با ناراحتی چرخید و به رو‌به‌رویش زل زد. دست‌های شیرین روی سینه‌اش جمع شد و از شیشه‌ی ماشین به خیابان خیس از باران خیره شد و با خود فکر کرد: _ هیچ‌وقت این پسر رو نفهمیدم... یک ربع بعد ساسان با دو کیسه حاوی خریدهایش برگشت در سمت شیرین را باز کرد و کیسه‌ها را به دستش داد، شیرین هم آنها را گرفت و سمت راست خود گذاشت، ساسان سوار ماشین شد، دست‌هایش را به هم مالید و گفت: _ هوا چه دمی داره، نفسم گرفت استارت زد و حرکت کرد، ادامه داد: _ آقا فرهاد یه وقت شما زحمتی نکشین‌ها، فقط بشین از هوای ماشین لذت ببر داداش شیرین لبخندی زد و با صدای تلفن همراهش دست درون کیفش برد و آن را بیرون کشید، با دیدن نام مهلقا خوشحال گوشی‌اش را جواب داد: _ ســـــلام عشقم، خوبی؟! فرهاد با شنیدن کلمه‌ی "عشقم" آه کوتاهی کشید، دلش می‌خواست به شیرین بگوید که تو حق نداری جز من کسی را "عشقم" خطاب کنی، دلش می‌خواست بگوید عشق تو منحصر به من است نه کسی دیگر، اما زبانش یاری نمی‌کرد. دلش می‌خواست ولی نمی‌توانست بیان کند.
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_78 یک هفته از آن کوهنوردی طوفانی گذشته بود، فرهاد اکثرا
با صدای خنده‌ی شیرین به خود آمد، پوفی کشید و برای رهایی از این افکار بیهوده و بی‌نتیجه رو به ساسان که اخم‌هایش در هم بود پرسید: _ سیگارا کو؟! نکنه نگرفتی؟! ساسان اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید و پرسید: _ چی؟! متوجه نشدم فرهاد با تعجب دوباره سؤالش را پرسید : _ سیگار گرفتی برام یا نه؟! ساسان سری تکان داد و به عقب اشاره کرد: _آره، تو کیسه هله‌هوله‌های شیرینه فرهاد متعجب از تغییر ناگهانی ساسان به عقب برگشت و سعی داشت سیگارش را از کسیه بیرون بکشد ولی چون کمربند بسته بود نمی‌توانست زیاد خم شود و کیسه را بردارد، ساسان ضربه‌ای روی پایش زد: _ بذار برسیم بعد بردار خب فرهاد "نچ"ی کرد و دوباره خودش را به عقب کش داد، شیرین که متوجه‌ی حرکت فرهاد شده بود خم شد دستش را درون کیسه برد و سیگارش را درآورد و به دستش داد، فرهاد دستش در هوا متوقف شد و به چشمان خوش‌رنگ عشقش که در فضای سایه روشن ماشین از خوشحالی صحبت با مخاطبش می‌درخشید خیره ماند، با حرف شیرین که گفت: _ آره مهلقا جون، برسم خونه برات می‌فرستم عزیزم، با ساسان رفته بودیم کلی عکس گرفتیم فرهاد با شنیدن نام مهلقا به سرعت به سرجایش برگشت و به ساسان خیره شد و پاکت سیگار را میان انگشتانش فشرد، ساسان متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، به سمت فرهاد برگشت و او را متوجه‌ی خود دید، سرش را سؤالی تکان داد ولی حرفی نزد، فرهاد هم به نشانه "هیچی" سرش را بالا برد و به رو‌به‌رویش زل زد، حالا متوجه‌ی دلیل تغییر ناگهانی ساسان شده بود. 💟💟💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مدل بنفش خوشگل برای یه دسته‌گل شدن فوق‌العاده است😍 کپی_حرام دیگه نرو اینستاگرام و یوتیوب به کانال ما بیا👇 https://eitaa.com/joinchat/3621781534C566a81d405 بهترین‌ ایده‌ها در انتظارته تا خیلی راحت آموزش ببینی و کسب درآمد کنی😍
@Romankade, entekhabe dovom.pdf
1.88M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻