eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_77 شیرین شوکه صدایش را بالا برد: _ فرهاد دستم‌و ول کن،
رمان ✍به قلم:مستانه بانو یک هفته از آن کوهنوردی طوفانی گذشته بود، فرهاد اکثرا بعد از بازگشت به شرکت شامش را می‌خورد و در سکوت به اتاقش پناه می‌برد‌. در این میان ساسان و شیرین فقط نظاره‌گر سکوت و انزوای فرهاد بودند. تلاش‌های ساسان برای تغییر جو ایجاد شده نتیجه‌ای نمی‌داد و در آخر خسته از تلاش بیهوده مجبور به تحمل شرایط پیش آمده شد. شیرین هم که دستش برای فرهاد رو شده بود دلیلی برای صحبت نکردن با دیگر کارمندان شرکت نداشت و خیلی زود در دل همکارانش جا باز کرد و همه دوستش داشتند. از آن جایی که شیرین هم دختری فوق‌العاده خونگرم و اجتماعی بود به سرعت با همه صمیمی شد. در این میان ریچارد بیش از دیگران خود را به شیرین نزدیک کرد و حالا که او زبان را به خوبی می‌فهمید به راحتی می‌توانست با او ارتباط برقرار کند. برخورد شیرین با ریچارد هم نسبت به سابق خیلی بهتر شده بود. او را بی‌شباهت به شروین نمی‌دید، چرا که همانند شروین شیطنت‌های خاصی داشت و مهربان می‌نمود، از این رو هر وقت با او صحبت می‌کرد شروین در نظرش مجسم می‌شد. در کشوری غریب که او کسی جز ساسان و فرهاد در کنارش نبود، وجود ریچارد برای شیرین چون عضوی از خانواده‌اش بود. اولین باری که فرهاد متوجه‌ی صحبت شیرین و ریچارد شد، بی‌توجه به آن دو از کنارشان رد شد و به اتاقش رفت‌. همین واکنش فرهاد باعث شد که ریچارد و شیرین با تعجب نظاره‌گر رفتن فرهاد باشند. فرهاد همچنان در سکوت کارهای شرکت را انجام می‌داد. صبح با ساسان و شیرین از خانه خارج می‌شد و شب با آن دو برمی‌گشت‌، ولی حتی کلمه‌ای حرف نمی‌زد مگر آنکه ساسان سؤالی از او بپرسد، شیرین اما سعی می‌کرد هیچ برخوردی با او نداشته باشد. تازه داشت نفس راحتی می‌کشید و نمی‌خواست دوباره خوی خشمگین فرهاد را ببیند. امروز بعد از یک‌روز کاری سخت هر سه در حال بازگشت به منزل بودند که ساسان کنار یک سوپرمارکت نگه داشت تا مقداری خرید کند، از فرهاد و شیرین پرسید: _ شما دوتا چیزی لازم ندارید؟! شیرین گفت: _من طبق معمول هله‌هوله می‌خوام داداشی فرهاد آرنجش را روی پنجره ماشین گذاشت و جواب داد: _ برای منم دو پاکت سیگار بگیر ساسان چشمانش را چرخاند و متعجب دو انگشتش را نشان داد: _ دو پاکت؟! چه خبرته دودکش شدی؟! یه کم به ریه‌هات استراحت بده، آخرش مجبور می‌شیم تو رو هم ببریم همون‌جایی که شیرین بود... فرهاد نگاهش را از ساسان گرفت و جوابی نداد، ساسان هم در انتظار از پاسخ فرهاد، وقتی جوابی نگرفت سرش را متأسف تکان داد، راهش را گرفت و به سمت سوپرمارکت رفت. دقایقی گذشت، شیرین از پشت سر فرهاد را نگاه می‌کرد، کاملا ساکت و آرام مثل گذشته سرجایش نشسته بود، برای اینکه سکوت را بشکند سرفه‌ای کرد و گفت: _ پس‌فردا چکاپ این ماه رو دارم، سه ماه دیگه مونده فرهاد با شنیدن صدای شیرین کمی سرش را به عقب برد و به سمت چپ متمایل شد تا نشان دهد صدایش را شنیده ولی همچنان سکوت کرد و کلامی بر لب نراند، شیرین که سکوت فرهاد را دید ادامه داد: _ دیگه چیزی نمونده از دست من خلاص بشی... این‌بار فرهاد کامل به عقب برگشت و چشم‌درچشم همسرش دوخت، قفسه‌ی سینه‌اش از عصبانیت و عشق و هیجان تندتند بالا و پایین می‌رفت، دلش می‌خواست باز هم سر شیرین فریاد بزند ولی از خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بود این کار را تکرار نکند، نگاهش غمگین شد، شیرین متوجه‌ی تغییر حالت فرهاد از عصبانیت به ناراحتی شد و منتظر عکس‌العمل او بود، انتظار داشت فرهاد بعد از دو هفته سکوتش را بشکند و حرف بزند، ولی فرهاد به موضع قبلی‌اش برگشت و با ناراحتی چرخید و به رو‌به‌رویش زل زد. دست‌های شیرین روی سینه‌اش جمع شد و از شیشه‌ی ماشین به خیابان خیس از باران خیره شد و با خود فکر کرد: _ هیچ‌وقت این پسر رو نفهمیدم... یک ربع بعد ساسان با دو کیسه حاوی خریدهایش برگشت در سمت شیرین را باز کرد و کیسه‌ها را به دستش داد، شیرین هم آنها را گرفت و سمت راست خود گذاشت، ساسان سوار ماشین شد، دست‌هایش را به هم مالید و گفت: _ هوا چه دمی داره، نفسم گرفت استارت زد و حرکت کرد، ادامه داد: _ آقا فرهاد یه وقت شما زحمتی نکشین‌ها، فقط بشین از هوای ماشین لذت ببر داداش شیرین لبخندی زد و با صدای تلفن همراهش دست درون کیفش برد و آن را بیرون کشید، با دیدن نام مهلقا خوشحال گوشی‌اش را جواب داد: _ ســـــلام عشقم، خوبی؟! فرهاد با شنیدن کلمه‌ی "عشقم" آه کوتاهی کشید، دلش می‌خواست به شیرین بگوید که تو حق نداری جز من کسی را "عشقم" خطاب کنی، دلش می‌خواست بگوید عشق تو منحصر به من است نه کسی دیگر، اما زبانش یاری نمی‌کرد. دلش می‌خواست ولی نمی‌توانست بیان کند.
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_78 یک هفته از آن کوهنوردی طوفانی گذشته بود، فرهاد اکثرا
با صدای خنده‌ی شیرین به خود آمد، پوفی کشید و برای رهایی از این افکار بیهوده و بی‌نتیجه رو به ساسان که اخم‌هایش در هم بود پرسید: _ سیگارا کو؟! نکنه نگرفتی؟! ساسان اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید و پرسید: _ چی؟! متوجه نشدم فرهاد با تعجب دوباره سؤالش را پرسید : _ سیگار گرفتی برام یا نه؟! ساسان سری تکان داد و به عقب اشاره کرد: _آره، تو کیسه هله‌هوله‌های شیرینه فرهاد متعجب از تغییر ناگهانی ساسان به عقب برگشت و سعی داشت سیگارش را از کسیه بیرون بکشد ولی چون کمربند بسته بود نمی‌توانست زیاد خم شود و کیسه را بردارد، ساسان ضربه‌ای روی پایش زد: _ بذار برسیم بعد بردار خب فرهاد "نچ"ی کرد و دوباره خودش را به عقب کش داد، شیرین که متوجه‌ی حرکت فرهاد شده بود خم شد دستش را درون کیسه برد و سیگارش را درآورد و به دستش داد، فرهاد دستش در هوا متوقف شد و به چشمان خوش‌رنگ عشقش که در فضای سایه روشن ماشین از خوشحالی صحبت با مخاطبش می‌درخشید خیره ماند، با حرف شیرین که گفت: _ آره مهلقا جون، برسم خونه برات می‌فرستم عزیزم، با ساسان رفته بودیم کلی عکس گرفتیم فرهاد با شنیدن نام مهلقا به سرعت به سرجایش برگشت و به ساسان خیره شد و پاکت سیگار را میان انگشتانش فشرد، ساسان متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، به سمت فرهاد برگشت و او را متوجه‌ی خود دید، سرش را سؤالی تکان داد ولی حرفی نزد، فرهاد هم به نشانه "هیچی" سرش را بالا برد و به رو‌به‌رویش زل زد، حالا متوجه‌ی دلیل تغییر ناگهانی ساسان شده بود. 💟💟💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مدل بنفش خوشگل برای یه دسته‌گل شدن فوق‌العاده است😍 کپی_حرام دیگه نرو اینستاگرام و یوتیوب به کانال ما بیا👇 https://eitaa.com/joinchat/3621781534C566a81d405 بهترین‌ ایده‌ها در انتظارته تا خیلی راحت آموزش ببینی و کسب درآمد کنی😍
@Romankade, entekhabe dovom.pdf
1.88M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, entekhabe dovom.apk
1.03M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, entekhabe dovom.epub
235.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
انتخاب دوم ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نوشته: VANIA.b 📖تعداد صفحات : 194 💬خلاصه ي داستان: داستان درمورد يک انتخابه…يک انتخاب که اولويت اول نيست،و خيلي سخته براي کسي که تمام دنياتو بافکر به اون ساختي اولويت دوم باشي…انتخاب جايگزين باشي. پايان خوش 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
یه مدل #گل بنفش خوشگل برای یه دسته‌گل شدن فوق‌العاده است😍 کپی_حرام دیگه نرو اینستاگرام و یوتیوب به
اینجا پر از ایده و آموزش بافتنیه که راحت می‌تونی توی خونه یاد بگیری و کسب و درآمد کنی😍 ما رو به دوستانتون معرفی کنین❤️ دیگه نرو اینستاگرام و یوتیوب به کانال ما بیا👇 https://eitaa.com/joinchat/3621781534C566a81d405
رمانکده
با صدای خنده‌ی شیرین به خود آمد، پوفی کشید و برای رهایی از این افکار بیهوده و بی‌نتیجه رو به ساسان ک
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شیرین بی‌توجه به وضعیت آشفته‌ی ساسان می‌خندید و نام مه‌لقا را در بین صحبت‌هایشان تکرار می‌کرد، فرهاد که حال ساسان را می‌فهمید به عقب برگشت و با لحنی سراسر تمنا که مظلومیت از آن می‌بارید گفت: _ شیرین جان؟! می‌شه زودتر تلفنت‌و قطع کنی؟! شیرین که نامش را با پسوند "جان" شنیده بود یک‌آن تکانی خورد و قلبش در سینه لرزید اما بُهتش بیشتر از درخواست فرهاد بود که پس از این سؤال سرش را خم کرد و به صورت ساسان خیره شد. همان‌طور به ساسان که سرش را پایین انداخته و در خود جمع شده بود می‌نگریست مه‌لقا را مخاطب قرار داد: _ بسه دختر! اصلا فکر هزینه‌ها نیستی‌ها، برو بعدا با هم حرف می‌زنیم... چند لحظه سکوت و بعد دوباره گفت: _ چشم عزیزم، حتما، خیالت راحت فراموش نمی‌کنم. سلام برسون، خداحافظ تماس را قطع و نگاهش را بین فرهاد و ساسان گرداند: _ چی شده؟! اما هیچ‌یک جوابی به شیرین ندادند و این باعث به وجود آمدن سکوتی سنگین تا مقصد بود! هر سه در افکار خود غرق بودند، ساسان در سکوت رانندگی می‌کرد، فرهاد دردمندانه چون طفلی یتیم سرش را به شیشه تکیه داده و شیرین از رفتار دو مرد در تعجب بود! با رسیدن به خانه ساسان سریع از ماشین پیاده و وارد خانه شد، شیرین متعجب از عجله‌ی ساسان در بالا رفتن از پله‌ها صدایش را بلند کرد: _آقا داداش کجا می‌ری؟! قرار بود شام رو باهم آماده کنیم ساسان درحال بالا رفتن از پله‌ها دستش را در هوا تکان و جواب داد: _ من خسته‌ام آبجی، برای شام هم صدام نکنین، گرسنه نیستم و در راهرو از نظر شیرین و فرهاد ناپدید شد، شیرین با دهانی باز از تعجب رو به فرهاد که همچنان نظاره‌گر بالای پله‌ها و جای خالی ساسان بود گفت: _ یهو چش شد؟! اینکه حالش خوب بود! فرهاد نگاهی به شیرین انداخت و هیچ نگفت، عمق ناراحتی در چشمان فرهاد مشهود بود! پاکت سیگارش را از جیب خارج کرد و به سمت بالکن راه افتاد، تعجب شیرین دو چندان شد، حالا می‌دانست که فرهاد چیزی را می‌داند و از او پنهان می‌کند. کیفش را روی جالباسی کنار در گذاشت و به دنبال فرهاد راه افتاد، مُصّر بود که از این قضیه سر دربیاورد، فرهاد سیگارش را روشن کرده و لای انگشتانش نگه داشته، آرنج دستانش را روی نرده‌ی بالکن تکیه داده و در هم قلاب کرده بود. شیرین آرام کنارش ایستاد، برای یک لحظه دلش می‌خواست از پشت فرهاد را در حصار دست‌هایش اسیر کند و از او بپرسد "چرا تمام حالاتش غمگین است؟! چرا حتی وقتی چهره‌اش از نظر پنهان است غم و ناراحتی را از پشت سرش به راحتی تشخیص می‌دهد؟! " اما نمی‌توانست حرفی بزند، دلش می‌خواست به‌خاطر رفتارش از او عذرخواهی کند ولی باز هم موقعیت را مناسب ندید، جلوتر رفت و برخلاف جهت ایستادن فرهاد به بالکن تکیه داد و دست‌هایش را روی سینه قلاب کرد. فرهاد متوجه‌ی حضورش شد و سیگارش را به دست دیگرش منتقل کرد، سکوت مرد جوان، شیرین را مجبور کرد تا سرش را به سمت او بچرخاند و نگاهی به نیم‌رخش بیاندازد. آرام پرسید: _چیزی شده فرهاد؟! فرهاد دود سیگار را بیرون فرستاد و نیم‌نگاهی به شیرین انداخت، آن‌گاه آهسته لب زد: _نه! شیرین جابه‌جا شد: _مطمئن نیستم که راستش‌و می‌گی، یهو هر دوتون منقلب شدین، خب بگین چی شده؟! نگرانتون شدم سر فرهاد به سرعت به طرف شیرین چرخید، با بهت نگاهش می‌کرد. یک تای ابرویش را بالا برد و سؤالی که در ذهنش شکل گرفت را به زبان آورد: _نگران من شدی؟! شیرین بی‌حواس سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد: _خب آره! نه فقط تو، نگران هردوتون شدم، می‌خوام بدونم چی غصه‌دارتون کرد؟! این جوابِ دلخواه فرهاد نبود، بنابراین سیگارش را خاموش کرد و در حالی که به داخل می‌رفت گفت: _برو از خود ساسان بپرس دست شیرین دور بازوی فرهاد حلقه شد و او را به سمت خود برگرداند: _یعنی تو نمی‌دونی؟! نگاه فرهاد به دستی که روی بازویش نشسته بود خیره شد، از تماس دست گرم شیرین با بازوی سردش دلش زیر و رو شد، هیجانی وصف ناشدنی کل وجودش را در بر گرفت و چشمانش را محکم روی هم فشار داد، شیرین احساس کرد که فرهاد از اینکه بازویش را گرفته ناراضی‌ست و دستش را پس کشید، خجالت‌زده سرش را پایین انداخت که صدای فرهاد در گوشش پیچید: _درد مشترک، عشق! دخترک شرش را بالا آورد و به چشمان فرهاد زل زد، خواست حرفی بزند که فرهاد مانع شد و ادامه داد: _برو حرف‌هاش‌و بشنو، شاید تونستی بهش کمک کنی و در کسری از ثانیه از مقابل دیدگان شیرین محو و به اتاقش پناه برد. شیرین اما درمانده به جای خالی فرهاد نگاه می‌کرد و از خود می‌پرسید "چه کمکی؟" و این او را بیشتر کنجکاو می‌کرد. سرانجام دل را به دریا زده و راه اتاق ساسان را پیش گرفت. 💟💟💟
@Romankade, Poli Be Zaman.pdf
2.4M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Poli Be Zaman.apk
1.52M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Poli Be Zaman.epub
253.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱