eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, khanom dozdi ke mah shod.pdf
3.91M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, khanom dozdi ke mah shod.apk
1.78M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, khanom dozdi ke mah shod.epub
338.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
خانم دزدی که ماه شد ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نویسنده: کیانا بهمن زاد 📖تعداد صفحات: 470 💬خلاصه: روزی روزگاری در شبی تاریک خانوم دزدی در سیاهی شب از دست مامورهای قانون در حال فرار کردن بود برای اینکه مامورهای قانون دستشون به کوله توی دستش نرسه فکری به سرش میزنه که همه چی دقیقا از همین فکر شروع میشه و…. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
@Romankade, recovery .pdf
9.92M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, recovery.epub
595K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, recovery.apk
9.06M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
ریکاوری ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: سامان شکیبا 📖تعداد صفحات:666 💬خلاصه: شاهو یه مرد کورد غیرتیه،که به جز یه نفر خاص،چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه.اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا اینکه...پایان خوش 🎭ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
هدایت شده از رمانکده
به زودی آموزش این خوشگل رو توی کانال بافتنیمون داریم😍 دیگه نرو اینستاگرام و یوتیوب به کانال ما بیا👇 https://eitaa.com/joinchat/3621781534C566a81d405 بهترین‌ ایده‌ها در انتظارته تا خیلی راحت آموزش ببینی و کسب درآمد کنی😍
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_98 شیرین از هتل خارج شد و رو به آسمان سر بلند کرد. دستا
رمان ✍به قلم:مستانه بانو ★★★★ چند ماه از صحبت شروین راجع به سپیده می‌گذشت تا اینکه یک‌ماه پیش نظر موافق سپیده را جلب کرد و این دو قرار شد در پایان سال باهم ازدواج کنند. شیرین در این مدت دوباره مشغول تحصیل در رشته‌ی موردعلاقه‌اش شده بود و کمتر به اتفاقات سابق زندگی‌اش فکر می‌کرد اما گاهی یاد فرهاد باعث می‌شد تا آنقدر دلتنگی کند که کلیپ ارسالی ساسان تنها نقطه‌ی آرامشش شود. فرهاد هم در انگلستان تمام سعی و تلاش خود را می‌کرد تا شیرین را فراموش کند. می‌دانست که ریچارد به انگلستان بازگشته است و قرار است چندماه بعد مجددا به ایران برود. ریچارد خود این موضوع را برای فرهاد تعریف کرد و گفت که به زودی به ایران برمی‌گردد تا شیرین را همراه خود بیاورد. با حرف‌های ریچارد، فرهاد پیش خود فکر می‌کرد که شیرین می‌خواهد مدتی تنها باشد و بعد به ریچارد جواب بدهد و یا شاید هم می‌خواست پسر بیچاره را شیداتر کند. از دخترعموی زیبایش هیچ‌چیز بعید نبود. غرورش اما مانع از این می‌شد که با او تماس بگیرد و نتیجه را بپرسد‌. در این چندماه بدترین دوران زندگی‌اش را می‌گذراند و هر روز از خدا می‌خواست اگر قرار است شیرینش را دست در دست مرد دیگری ببیند طلوع صبح فردا را نبیند. یک هفته به عید باقی مانده بود و دو خانواده‌ی فرهادی سخت در تلاش برای انجام مراسم کوچک‌ترین پسر خانواده‌ی فرهادی بودند.شروین که فرهاد را که مثل برادر خودش می‌دانست به جشن عروسی‌اش دعوت کرده بود و فرهاد با اصرار فراوان تلاش می‌کرد که از آمدن به ایران و جشن عروسی شروین سرباز بزند. با این حال شروین دوباره امروز با او تماس گرفت و با دلخوری گفت: _یعنی تو نمی‌خوای توی جشن عروسی داداش کوچیکت شرکت کنی؟! یعنی واقعا انقدر از خانواده‌ی ما بدت اومده که به‌خاطر یک نفر دور داداشاتم خط کشیدی؟! فرهاد با لحنی مهربان جواب داد: _ این چه حرفیه داداش؟! خودت بهتر از هرکسی می‌دونی تو و شاهین بهترین دوستان من بودین‌. بهترین برادرای دنیا... من‌که جز شما دو تا برادر دیگه‌ای ندارم، ولی قبول کن نیومدن من خیلی از اومدنم بهتره داداش، باور کن خیلی برات خوشحالم، خیلی از خیلی هم بیشتر، ولی نباشم بهتره، از دور تو جشن شما شرکت می‌کنم و برات آرزوی خوشبختی می‌کنم... شروین صدایش را بلند کرد و گفت: _ نـــه، من می‌خوام که تو باشی، اگر نمیایی من این جشن رو بهم می‌زنم‌، همین امروز تمام قرار مدارا رو بهم می‌زنم و جشن رو کنسل می‌کنم... فرهاد متعجب از رفتار شروین گفت: _چی می‌گی تو؟! یعنی چی بهم می‌زنم؟! دیوونه شدی؟! _ آره دیوونه شدم، وقتی همه‌ی دنیا می‌دونن من دو تا داداش دارم و فقط یکیشون تو جشنه چی باید بهشون بگم؟! بگم فرهاد چون می‌ترسه با شیرین رو‌به‌رو بشه نمیاد جشن داداشش؟!... فرهاد محکم و قاطع حرفش را قطع کرد: _ کی گفته من می‌ترسم؟! مگه شیرین کیه که من از ترس رو‌به‌رو شدن باهاش نخوام بیام ایران؟! باشه حالا که اینجوری فکر می‌کنی من روز جشن ساق‌دوشت می‌شم، همین امروز مقدمات سفرم رو آماده می‌کنم. شروین خوشحال از اینکه تیرش به هدف خورده گفت: _من فدات بشم داداش، جبران می‌کنم، دمت گرم فرهاد که از خوشحالی شروین هیجان زده شده بود با شوخی و خنده حرفش را قطع کرد: _ خوبه، خودت‌و لوس نکن، ناسلامتی داری دوماد می‌شی مرد حسابی! جدی شد و ادامه داد: _آخه الان به آدم خبر می‌دن؟! من باید از قبل کارام‌و راست و ریس می‌کردم... در سکوت کمی فکر کرد و ادامه داد: _سعی می‌کنم که برای عروسیت خودم‌و برسونم شروین که به همین هم راضی بود گفت: _باشه داداش جمعه جشنه دیگه، خودت‌و برسونی‌ها فرهاد خندید و سرش را تکان داد: _باشه، گفتم که سعی می‌کنم، حالا بذار به کارام برسم شروین با شادی تشکر کرد و به مکالمه پایان داد. فرهاد اما متفکر به گوشی‌اش زل زد، مقابله شدن دوباره با شیرین برایش سخت بود. نمی‌دانست حالا که از شیرین خواسته ازدواج کند و او را از خود ناامید کند باید چه برخوردی با او داشته باشد. تنها توانست سری تکان دهد و در دل به خود دشنام دهد که نتوانسته بود درخواست شروین را رد کند. روزهای سختی در انتظارش بود که فقط خدا می‌دانست. و فرهاد بی‌اطلاع از حوادث سخت آینده خود را برای رفتن به ایران آماده کرد!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_99 ★★★★ چند ماه از صحبت شروین راجع به سپ
رمان ✍به قلم:مستانه بانو دو روز مانده به پایان سال فرهاد اولین قدم را بعد از مدت‌ها به خاک وطن گذاشت. با همه‌ی سختیِ روبه‌رو شدن با شیرین اما سرقولش ماند و برای عروسی شروین که مثل برادر نداشته‌اش بود به ایران بازگشت. او با دلشوره و نگرانی از دیدن شیرین بعد از جدایی‌شان بازگشت! به پدر و مادرش اطلاع نداده بود و یک‌راست به خانه رفت وقتی بعد از مدت‌ها پدرش را به آغوش کشید تازه متوجه شد که چقدر دلتنگ آن‌ها بوده ولی تمام حواسش به شیرین و عشق ناکام خودش معطوف و از پدر و مادرش غافل شده بود. برای جبران این همه مدت دوری تا نیمه‌های شب با پدر و مادرش وقت گذراند و حتی خستگی سفر مانع از لذت با آن‌ها بودن را از او نگرفت. صبح با صدای زنگ آیفون چشم باز کرد و روی تخت جابه‌جا شد و به سقف چشم دوخت. حس و حال برخاستن نداشت و همین‌طور روی تخت دراز کشیده بود و بی‌خبر از ورود شیرین به خانه‌شان بود. شیرین از یکی از دوستان خیاطش برای زن عمویش وقت گرفته بود و امروز لباس زن عمویش آماده بود و باید برای پرو می‌رفتند و شیرین تصمیم داشت او را همراهی کند. ستاره خانم با دیدن شیرین تازه قرارشان را به یاد آورد. دیشب از ذوق دیدن فرهاد همه چیز را فراموش کرده بود. وقتی شیرین وارد شد از زن عمویش پرسید: _ زن‌عمو هنوز که آماده نیستین، گفته بودم ساعت چند میام دنبالتون که... ستاره خانم دستپاچه و سریع به سمت پله‌ها رفت و گفت: _ همین الان آماده می‌شم عزیزم، لطفا یه سری به غذا بزن تا برگردم شیرین لبخندی زد و گفت: _ چشم، عجله نکنین. وقت هست ستاره خنده‌ایی کرد و پله‌ها را به تندی بالا رفت. شیرین روسری‌اش را برداشت و همراه کیفش روی مبل قرار داد و به آشپزخانه رفت. بالاخره فرهاد با کش و قوسی که به بدنش داد از جا بلند شد. دست و صورتش را شست و پله‌ها را پایین رفت. با رسیدن به آشپزخانه با دیدن شیرین که رو‌به‌روی اجاق گاز و پشت به او ایستاده بود میخکوب شد و با هیجان و عشق مشغول نگاه کردن به او شد. با ذوقی وصف‌نشدنی دلش می‌خواست قدم پیش بگذارد و شیرینش را به آغوش بکشد ولی وقتی یادش آمد او دیگر همسرش نیست به یک‌باره سرد و سخت شد. ذوق و شوقش را پشت چهره‌ی سرد و بی‌تفاوتش پنهان کرد و تک سرفه‌ای کرد و بلافاصله پرسید: _ مامان کجاست؟! شیرین متعجب از شنیدن صدای فرهاد به سرعت چرخید و از فرط تعجب قاشقی که در دست داشت از دستش رها شد. به فرهاد زل زد که با بی‌تفاوتی و نیم‌نگاهی کوچک به شیرین به سمت یخچال رفت و منتظر جوابش ماند. وقتی صدایی از شیرین در نیامد بطری آب را از یخچال خارج کرد و به سمت شیرین چشم چرخاند. باز هم همان چهره‌ی معصوم اما بی‌قرار، باز هم همان صورت مظلوم و خواستنی... زل زده به شیرین بطری را سرکشید و همچنان منتظر جواب شیرین بود که شیرین به خود آمد و با دستپاچگی "سلام" آرامی کرد. خم شد و قاشق را برداشت و ایستاد. سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی آرام گفت: _ رفتن بالا لباس عوض کنن، باید بریم خیاطی، لباس جشن آماده است قلبش به شدت می‌تپید و توان بیشتر صحبت کردن را نداشت. با قدمی که فرهاد برداشت سرش را بلند کرد و دوباره به آب خوردن فرهاد زل زد. باورش نمی‌شد که این فرهاد است که رو‌به‌رویش ایستاده است. فرهاد که با خوردن مقدار زیادی از آب بطری سعی در رفع التهاب و هیجان درونش داشت بالاخره بطری را از دهانش جدا کرد و سری به نشانه "باشه" تکان داد و پشت میز نشست. بطری را روی میز گذاشت و در سکوت انگشتانش را روی میز در هم قفل کرد و مشغول تماشای شیرین که هنوز با ناباوری به او زل زده بود شد. شیرین که از نگاه سرد و خیره‌ی فرهاد خجالت‌زده شده بود سرش را پایین انداخت. به سمت ظرفشویی چرخید و برای گذران وقت مشغول شستن مقداری ظرف مانده در ظرف‌شویی شد.
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_100 دو روز مانده به پایان سال فرهاد اولین قدم را بعد از
باز هم شیرینش رو‌به‌رویش دلبری می‌کرد. باز هم دلش پر کشید برای به آغوش کشیدن دختری که تمام وجودش را تحقیر کرده بود! سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد و نفسش را به شدت بیرون فرستاد. شیرین حواسش نبود و داشت با هر حرکت کوچکش دلبری می‌کرد. هوای خانه گرم بود. موهای باز شیرین آزادانه به دورش ریخته بودند. دسته‌ مویی زیر دست‌هایش رفت و با آرنجش سعی کرد آن را کنار بزند. کف مایع روی دستکش به پشت سرش ریخت و توجه فرهاد جلب شد. شستن ظرف‌ها تمام شد. دخترک قدم به عقب برداشت و دستکش‌ها را از دست بیرون آورد که صدای "واستا، واستا" گفتن‌های فرهاد، به گوشش خورد. پایش روی کاشی‌های آشپزخانه لغزید، فرهاد با سرعتی باورنکردنی خود را به پشت سر شیرین رساند و از زیر بغل محکم او را گرفت و به طرف خودش کشاند. پوست سفید و گردن خوش تراشش به شدت برای فرهادِ عاشق آزاردهنده بودند. نفس داغش روی گردن و شانه‌ی شیرین پخش شد. دخترک مورمورش شده بود. بدنش بی‌حس بود، حتی توان تشکر کردن یا جدا شدن از پسرعمو و همسر سابقش را هم نداشت! فقط محکم پیراهن فرهاد را در چنگ گرفته بود و با اینکه اکنون خطری او را تهدید نمی‌کرد قصد رها کردن آن را نداشت گردن مرد جوان خم شد، چشم بست و آرام بو کشید. چطور می‌توانست دست از او بکشد؟! چطور باید رهایش می‌کرد؟! خم شد و صورتش را به شانه و گردن دخترک نزدیک کرد و... _ من آماده‌ام... صدای مادر فرهاد که در حال پایین آمدن از پله‌ها بود آن‌ها را از هم جدا کرد. ضربان قلب هر دو بالا رفته بود. دست فرهاد لای موهایش چنگ شد و اشک در چشمان شیرین حلقه زد؛ حالا دیگر مادر فرهاد نزدیک آشپزخانه رسیده و آن‌ها را می‌دید. اصلا تصور نمی‌کرد که فرهاد به این زودی بیدار شود، هول کرده ابتدا به فرهاد و بعد به شیرین توضیح داد: _ بیدار شدی فرهاد جان؟! فرهاد دیشب ما رو سورپرایز کرد، اصلا نگفته بود که راهی ایران می‌شه هـــا، به خدا من هم نمی‌دونستم شیرین جان! فرهاد به سرعت راه اتاقش را پیش گرفت، شیرین اما با لبخندی تلخ سر تکان داد: _ چشمتون روشن زن‌عمو، بریم دیر می‌شه. اما خدا می‌دانست چه غمی از دیدار فرهاد در دلش خانه کرده بود.