eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, Senario Entegham.apk
3.38M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Senario Entegham.epub
550.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
سناریو انتقام ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نویسنده: مریم نامنی 📖 تعداد صفحات : 979 💬قسمتی از رمان: دستی به صورتش میکشد، هرچه میگردد،جست‌وجو میکند سودی ندارد. کلاف گره خورده، کلافه اش میکند، بیش از همیشه... تقه ای به در اتاقش میخورد با صدای خش دار و خسته اش نجوا میکند: - بیا تو. سربازی که خوب میداند روزی که پای این پرونده وسط باشد همکلام شدن با سرگرد از هر جنگ جهانی بدتر است، آب دهان فرو میدهد، وارد میشود محکم پا میکوبد صاف می ایستد،مردانه نگاهش میکند و لب باز میکند: - آزاد. نگاهی به چهره ی خسته ی مافوق میکند آب دهان را دومرتبه فرو میدهد: - دستور دادین خدمت برسم سرگرد. 🎭 ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_87 صبح دوروز بعد فرهاد آرام از پله‌ها پایین آمد و به آ
رمان ✍به قلم:مستانه بانو با صدای در اتاقش لبه‌ی تخت نشست و به شخص پشت در اجازه ورود داد، ساسان با لبخند تلخی وارد اتاق شد: _ سلام آبجی، می‌تونم چند دقیقه وقتت‌و بگیرم؟! شیرین متقابلا لبخند زد: _ البته، بیا تو... ساسان نزدیکش شد و با فاصله روی تخت نشست، سرش را پایین انداخت و انگشتانش را در هم گره داد. برای به زبان آوردن حرفی که در دل داشت تردید داشت ولی به‌خاطر دوست و رفیق و همراهمش هرکاری می‌کرد؛ حتی التماس به معشوق او، شیرین که تعللش را دید پرسید: _ چیزی شده داداش؟! چرا ساکتی؟ نگران شدم... ساسان سرش را بالا گرفت و گفت: _ نگران کی؟! من که سالم جلوی روت نشستم آبجی کوچیکه شیرین بدون حرف به چشمانش زل زد و به آرامی پرسید: _ بگو چرا درهمی؟! ظاهراً حرف داری، حرفت‌و بزن ساسان نگاه از چشمانش گرفت نفس عمیقی کشید: _ بله حرف دارم ولی نمی‌دونم چطوری باید بهت بگم، یه کم بهم فرصت بده... بعد آرام‌تر ادامه داد: _ هوف از جلسه‌ی خواستگاری هم سخت‌تره... رو کرد به شیرین و دل به دریا زد، یک‌سره و بدون نفس گفت: _ آبجی نرو، خواهش می‌کنم از اینجا نرو، فرهادو تنها نذار، اون بدون تو می‌میره، تورو خدا نرو، به فکر فرهاد باش، از وقتی اومده اینجا خیلی داره عذاب می‌کشه، خواهش می‌کنم تنهاش نذار، آخه چرا دارین زندگیتون‌و از هم می‌پاشین؟! به خدا حیفه، یه کم فکر کنین، لجبازی نکنین بذارین... شیرین دستانش را بلند کرد با لبخندی تلخ گفت: _ یه کم نفس بکش بابا... سر پایین انداخت، سکوتی محض در اتاق برقرار شد. دقایق به کندی می‌گذشت و ساسان که برای جواب گرفتن عجله داشت پای چپش را تندتند تکان می‌داد، از سکوت شیرین خسته شد و پرسید: _ تو چی می‌خوای؟! چی می‌خوای که نری؟ که فرهادو تنها نذاری شیرین نفسی کشید و آرام گفت: _ من چیزی نمی‌خوام، فرهاد نمی‌خواد من بمونم داداشی، خودش می‌خواد برم، خودش برای موندنم تلاش نمی‌کنه‌، نمی‌تونم خودم‌و بهش تحمیل کنم، روز خواستگاری هم گفت که دیگه حاضر نیست با من زندگی کنه، این چندماه هم به‌خاطر بابا و عمو من‌و تحمل کرده، یادته روزای اول چقدر اذیتم می‌کرد؟! اون از من متنفره اونوقت تو می‌گی بدون من می‌میره؟! تمام این مدت مجبور به تحمل من شده، من دیگه نمی‌تونم نفرت توی چشماش‌و تحمل کنم، از من انتظار نداشته باش داداشی سرش را پایین انداخت و قطره اشکی از چشمش پایین چکید. بغض گلویش را چنگ می‌زد ولی با سماجت سعی داشت بغضش را فرو دهد، ساسان منقلب شد و او هم به آرامی گفت: _ خودت می‌دونی با رفتارت چه بلایی سر فرهاد اومد، بهش حق بده، می‌دونم که بهش حق می‌دی ولی بیشتر حق بده، اون واقعا شکست، از تو شکست، تحملش کن ولی نرو، بری داغون می‌شه شیرین، من‌و ببین! می‌دونی چند ساله تو عذابم؟! می‌دونی از اون وقتی که از مه‌لقا جدا شدم چه عذابی دارم می‌کشم؟ چون منم مثل فرهاد با عشقم بزرگ شدم، لحظه‌لحظه باهاش بودم، قد کشیدنش‌و دیدم خانم شدنش‌و دیدم، تازه بزرگترین شانسم این بود که مه‌لقا هم من‌و می‌خواست، ولی فرهاد مثل من نیست. عشق اون یک طرفه بود، نابودش نکن آبجی، با غرور زندگیتون‌و نابود نکنین‌، من‌و مه‌لقا رو غرور به اینجا رسونده، شماها اشتباه ما رو تکرار نکنین... شیرین نگاهی سراسر مهر به ساسان انداخت و گفت: _ هنوز هم برای شما دیر نشده داداش، قطعا مه‌لقا هم هنوز تورو دوست داره که به هیچ مردی بله نگفته، شما هم غرور رو کنار بذارین و بازم کنار هم باشین... ساسان کلافه دستی به موهایش کشید و گفت: _ نمی‌شه آبجی، چون ما انتخابمون‌و کردیم، اون خواست بمونه و با من نیاد منم خواستم برم و پیشش نباشم. هر دو به یک اندازه مقصریم و اولویتمون چیزی دیگه بود، پس نمی‌تونیم رو همدیگه حساب کنیم، فقط زندگیمون خراب شد. قلبمون نابود شد. شما اینکارو نکنین، هنوز هم وقت هست آبجی، نرو! بمون پیش فرهاد، به خدا اونطوری نیست که نشون می‌ده، اون خیلی... با صدای فرهاد که داشت ساسان را صدا می‌زد جمله‌اش نیمه‌تمام ماند، نگاهی به در اتاق انداخت و ادامه داد: _ اسمش‌و میارن انگار موهاش‌و آتیش می‌زنن با صدای بلند داد زد: _ من تو اتاق شیرینم داداش، بیا اینجا شیرین خودش را جمع‌وجورتر کرد ولی فرهاد وارد اتاق نشد و او هم از پشت در گفت: _ تو اتاقم منتظرتم، کارت تموم شد بیا اونور ساسان پوفی کشید و گفت: _ باشه، برو اومدم بعد رو به شیرین ادامه داد: _ آبجی می‌شه نری؟! می‌شه به خواهشم توجه کنی؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_88 با صدای در اتاقش لبه‌ی تخت نشست و به شخص پشت در اجا
شیرین مغموم‌تر از پیش با خود فکر کرد که فرهاد حتی حاضر نمی‌شود پا به اتاقش بگذارد، چطور بماند و تحمل کند؟! به ساسان نگاهی کرد و با لحنی غمگین گفت: _ ولی باید برم داداشی، راهی نیست، از اولش هم ما برای هم نبودیم، دیگران تلاش می‌کنن ولی هم غرور من و هم غرور فرهاد مانع می‌شه، زندگی با غرور هم زندگی نیست، من نمی‌تونم کنار مردی بمونم که به من گفت برو، هرگز حاضر نیستم خودم‌و بهش تحمیل کنم، اصرار نکن، امکان پذیر نیست... ساسان خواست حرفی بزند که شیرین مانع شد و گفت: _ شاید با رفتنم همه چی درست بشه، پس بذار برم و بقیه‌ش‌و به خدا بسپاریم ساسان دیگر هیچ نگفت، می‌دانست هر دو کله‌شق و لجباز هستند و اصرار بیشتر نتیجه‌ی کمتری به بار خواهد آورد. اما چگونه با رفتن او همه چیز درست می‌شد؟! همین سؤال را پرسید و شیرین لب‌هایش را با زبان تر کرد: _ نمی‌دونم، فقط این‌و می‌دونم که چاره‌ای ندارم، نه فرهاد من‌و می‌خواد نه من فرهاد رو! کلمات آخر را آرام و زیر لب گفت. می‌خواست، او فرهاد را می‌خواست اما آیا هر دو پلی را پشت خود سالم نگه داشته بودند؟! نه فرهاد احساس شیرین را درک می‌کرد و نه شیرین احساس فرهاد را... ساسان با شانه‌های افتاده از جایش بلند شد و رو به شیرین گفت: _ دلم نمی‌خواست سرنوشت شما دوتا به سرنوشت ما دچار بشه ولی ظاهرا... سکوت کرد و راه خروج را در پیش گرفت، در را باز کرد و برگشت به شیرین گفت: _ ولی به‌خاطر من یه کم بیشتر به حرفام فکر کن منتظر جواب شیرین نماند و از اتاق خارج شد. جای فکری هم مانده بود؟! مگر نه اینکه خود ساسان به چشم رفتارهای فرهاد را می‌دید؟! مگر نه اینکه حتی خودش لب به اعتراض گشوده و از فرهاد خواسته بود به این رفتارها پایان دهد؟! اما بعد چه شد؟! شیرین با فرهادی ساکت روبه‌رو شد، فرهادی که حالا می‌خواست با سکوت و کم‌محلی شیرین را عذاب دهد. نه! باید می‌رفت. اطمینان داشت که با رفتنش دیگر هرگز فرهاد را نخواهد دید. فردا برایش روز مرگ‌آوری بود؛ گویی خود با پاهای خود به قربانگاه می‌رود... *** 💟💟💟
@Romankade, Ba Eshgh Minavazam To Ra.apk
2.52M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Ba Eshgh Minavazam To Ra .epub
502.5K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, Ba Eshgh Minavazam To Ra.pdf
15.96M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
با عشق مینوازم تو را ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نوشته: راضیه یوسفی 📖 تعداد صفحات 863 💬خلاصه من ترلانم دختری که بعد از 3سال افسردگی و حال بد بخاطر خانواده ی از هم پاشیده تصمیم گرفتم ازدواج کنم اما درست شب عروسی ام نامزدم با دختر عمه ام فرار کرد و من ماندم و شاهرخی که دختر عمه ام را دوست داشت اما.... 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_88 با صدای در اتاقش لبه‌ی تخت نشست و به شخص پشت در اجا
رمان ✍به قلم:مستانه بانو با قدم‌هایی سنگین پله‌های هواپیما را یکی پس از دیگری طی کرد و پا به خاک وطن گذاشت. بغضی ناشناخته گلویش را چنگ می‌زد نمی‌دانست به‌خاطر دوری از فرهاد و رفتارهای سردش بود یا برگشتن به ایران و دیدار دوباره‌ی خانواده‌اش؟! کمی سرجایش ایستاد و نفسی عمیق کشید. دلش تنگ بود و با فرستادن هوای وطن به ریه‌هایش این دلتنگی را برطرف کرد. پیش رفت و با قدم‌هایی نااستوار وارد سالن فرودگاه شد بعد از انجام مراحل ترخیص بار و چمدانش به آن سوی شیشه‌ی استقبال کنندگان نگاهی انداخت. جستجویش زیاد طول نکشید چون با دیدن شروین که پشت شیشه دست و پایش را مانند دلقکان به هوا پرتاب می‌کرد تمام اعضاء خانواده‌اش را دید. با دیدن‌شان بار دیگر بغض راه گلویش را بست. چند ماه دوری از آنها باعث شده بود بفهمد که بدون آنها زندگی چقدر سخت است. به سرعت خودش را به آنها رساند. دستش را از دسته‌ی چمدانش جدا و خود را در آغوش مادرش رها کرد و با صدای بلندی گریست. دقایقی طولانی در آغوش مادر بود که با صدای بغض‌آلود آقا سعید به خود آمد: _ خوش اومدی دختر بابا... از آغوش گرم مادر خارج شد و با دیدن پدرش که در این چند ماه به شدت شکسته شده بود باز هم بغضش را رها کرد و به آغوش امن آقا سعید پناه برد. پدر و دختر سر بر شانه‌ی هم به شدت می‌گریستند و خیال جدا شدن نداشتند. آخرین باری که از همدیگر جدا می‌شدند امیدی به بازگشت و دیدار دوباره نداشتند ولی اکنون در آغوش هم خدا را شکر کردند که بار دیگر کنار هم هستند، شروین با صدای نسبتا بلندی گفت: _ ای بابا بسه دیگه، فیلم هندی شد که... آهای شیرین خانم بازم اومدی این آقا بابای مارو ازمون گرفتی‌ها، می‌شه برگردی بری ور دل فرهاد، ما نمی‌خوایم اینجا باشی... شیرین سرش را از شانه‌ی پدر برداشت ولی حلقه‌ی دستانش را از دور کمرش برنداشت. به برادرش خیره شد، احساس کرد نسبت به سابق لاغرتر شده، زبان باز کرد و به آرامی و با بغض گفت: _ باز تو حسودی کردی؟! هرکی برادری مث تو داشته باشه دیگه نیازی به دشمن نداره‌ها می‌دونستی؟! از چی حسودیت درد گرفته؟! بغل بابا؟! آخه بی‌انصاف نزدیک یه ساله من بغلش نکردم، نه فقط بابا رو همتون‌و، می‌دونی اونجا چه روزایی به سرم گذشته؟! می‌دونی چقد سختی کشیدم؟!... به آرامی از آغوش پدرش جدا شد و رو‌به‌روی برادرش که حالا سرش را پایین انداخته بود ایستاد و به او خیره شد، شروین سعی داشت اشک‌هایش را پنهان کند، سرش را تا آخرین حد ممکن پایین آورده بود ولی وقتی به ناگاه شیرین او را به آغوش کشید نتوانست خودش را کنترل کند و محکم خواهرش را در آغوشش فشرد و لرزان گفت: _ دلمون برات تنگ شده بود آبجی کوچیکه، جات خیلی خالی بود ساعاتی بعد همه‌ی اهل خانه به اتفاق خانواده‌ی عمو وحید در منزل دور هم جمع بودند، بعد از شام آقا وحید و همسرش با آرزوی سلامتی برای شیرین منزل را ترک کردند؛ دوروز بعد در حالی که شیرین در اتاقش و روی تخت دراز کشیده و به فرهاد و اتفاقاتی که در انگلستان برایش افتاده بود فکر می‌کرد با صدای در اتاق به خودش آمد و روی تخت نشست و اجازه‌ی ورود داد. آقا سعید وارد اتاق شد. شیرین با لبخندی از پدر استقبال کرد، آقا سعید آرام کنار دخترش روی تخت نشست و با لبخندی از ته دل گفت: _ خوشحالم که صحیح و سالم اینجا کنار خودمی بابا... شیرین لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، حرفی برای گفتن نداشت، از روی پدرش شرمنده بود بابت خیلی چیزها و همین‌طور رفتارهای نامعقولش، آقا سعید نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _ بابا یه سؤالی ازت داشتم. شیرین سرش را بلند کرد و چشم در چشم پدر دوخت: _ جانم بابا، بپرسین! آقا سعید در پرسیدن سؤالش تردید داشت، سرش را پایین انداخت تا شاید بتواند کلماتش را آن‌طور که باید ادا کند. سخت بود پرسیدن این سؤال ولی دل به دریا زد و گفت: _ می‌دونم اونجا سختی زیادی کشیدی بابا، ولی می‌خوام بدونم... حرفش را قطع کرد و به دخترش نگاه کرد: _ فرهاد اذیتت نکرد؟! یعنی منظورم اینه که... دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد: _ منظورم اینه که اتفاق خاصی بینتون نیوفتاده؟! بالاخره شما زن و شوهر بودین و رسما به هم محرم، می‌خواستم ببینم... شیرین دریافت که چه چیزی فکر پدرش را مشغول کرده، سرش را با خجالت پایین انداخت و به آرامی لب زد: _ اتفاقی نیوفتاده بابا، خیالتون راحت... آقا سعید نفس راحتی کشید و با لبخند گفت: _می‌دونستم می‌شه به فرهاد اعتماد کرد، اون مردتر از این حرفاست، خیالم راحت... شیرین غمگین سرش را بلند کرد و حرف پدرش را قطع کرد:
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_89 با قدم‌هایی سنگین پله‌های هواپیما را یکی پس از دیگر
_خیلی عوض شده بابا. بیشتر از اون چیزی که فکرش‌و بکنید. اون فرهاد مهربون و آروم و مظلوم الان تبدیل به یه مرد بی‌احساس و خشک و خشن و عصبی شده، به‌خاطر اعتماد نبوده که من الان صحیح و سالم کنارتونم، به‌خاطر بی‌احساسی اونه، اون دیگه هیچ حسی به من نداره، از من متنفره، به شدت از من متنفره، اون حتی اگر به اندازه‌ی یه ارزن من‌و دوست داشت هرگز اجازه نمی‌داد برگردم، ولی تو چشمای اون فقط نفرته بابا. اصلا برای موندنم تلاش نکرد و با خواسته‌ی من و شما سریع پذیرفت که من برگردم سرش را پایین انداخت و قطره اشکی که از چشمانش سرازیر شد پاک کرد، آقا سعید متعجب از شنیدن این حرف‌ها گفت: _ چطور ممکنه؟! اون عاشقت بود، باورم نمی‌شه که به این زودی فراموشت کرده باشه. شیرین با صدایی که از بغض می‌لرزید جواب داد: _ولی فراموش کرده بابا. اون حتی من‌و به عنوان همسرش به کسی معرفی نمی‌کرد، می‌گفت دخترعمومه. آقا سعید متفکر چشم به در اتاق شیرین دوخت: _ احتمال نمی‌دی اونجا عاشق کسی شده باشه بابا؟! شاید اونجا کسی رو دیده و بهش علاقمند شده. شیرین سرش را به طرفین حرکت داد و گفت: _نه، هیچ زنی تو زندگیش نبود، اگر بود حداقل ساسان می‌فهمید و به من می‌گفت، ولی توی تمام این مدت حتی یه تماس مشکوک هم نداشت، بابا من نگرانشم، می‌ترسم... آقا سعید همچنان متفکر زیر لب جواب داد: _ نترس بابا، توکل به‌خدا به آرامی از جایش بلند شد و به دخترش اطمینان داد که همه چیز درست می‌شود، شیرین با قلبی آکنده از غم حرف پدر را قبول کرد و به شب بخیرش پاسخ داد. 💟💟💟