eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
257 دنبال‌کننده
220 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایان
کتاب صوتی خون دلی که لعل شد (زندگینامه و خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات) به همت انتشارات انقلاب اسلامی تولید و بصورت رایگان عرضه شده است.
sorkhi khunam--اصلاحیه نهایی خودش برای چاپ (1).pdf
2.19M
👆👆👆تولید محتوا عفاف وحجاب سرخی خونم به سیاهی چادرت امانت
(کوتاه)  قسمت اول   - احمد پاشو حسین رو بیدار کن! فقط یواش بقیه خوابند. - باشه، نگهبان رو چه کار کنیم؟ - خوبه گفتم ساعت یک آماده باشید. کی هست؟! - اصغر! - همون اصغر چاقه دیگه؟ احمد با تکان دادن سر پاسخ داد، بله! - پس حله، نگران نباش.  از لای راهرو‌ بین تخت ها گذشتیم، هر کسی به صورتی خواب بود و صدای خروپف های مختلفی می آمد که احمد گفت؛ - باز خوب کچلیم ها، و الا یه ساعت باید مو شونه می زدیم؟! حسین که معروف به دائم الخنده بود خندید و با هم به نگهبان آسایشگاه رسیدیم و گفتم؛ - اصغر داداش ما میریم، هوا رو داشته باش! - کجا ایشالله، خاموشی زده شده ها؟! حسین که هنوز خنده بر لب هایش خشک نشده بود گفت: - محمدابراهیم فردا غذاش رو کم بده ادب شه! - اصلا فردا غذا بهش نده چطوره؟! - شما دو تا میشه ساکت باشید یه دقیقه، غذای فرداتو چرب و چیلی می ریزم حال کنی. - باشه فقط زود بیاید، یهو میان آمار می گیرند. از پله های سفید آسایشگاه پایین آمدیم و چسبیده به دیوارهای ساختمان راه افتادیم که احمد گفت؛ - بچه ها یه سوال؟! - اگه سوال بیجایی نباشه؟! حسین تو فقط بخند! - معمار این پادگان کی بوده؟! - چه کارش داری حالا؟! - آخه آشپزخونه رو اینقد دور ورمیدارن؟! تا بری غذا بخوری و برگردی گشنت میشه خب! همه با هم خندیدم و حسین گفت؛ - کارد بخوره با اون شکم هی! دیگه راهی نمونده ... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی
(کوتاه)  قسمت دوم دیگه راهی نمونده ... بالاخره به مقصد رسیدیم، دسته کلیدی که در جیب اورکت قرار داشت، درآوردم و پس از باز کردن درب بزرگ آهنی با نرده های آبی گفتم: - بچه ها خوش اومدید، فقط بی سر و صدا! از راهرویی که دیگ ها به صورت برعکس روی اجاق گازها چیده شده بودند گذشتیم و احمد گفت: - درسته معمار دور ساخته، اما جای خوبی ردیف کرده، این به اون در! حسین همانطور که انگشتش را به وسایل می کشید گفت: - تکلیف رو روشن کن! دعا کنیم براش، یا نه؟! - احمد و حسین، تکلیف جفتتون روشنه، ساکت، دنبالم بیایید. به انتهای راهرویی که اتاقی با کیسه های برنج، و پنجره ای با تخته های جعبهٔ میوه ها ساخته بودم، نزدیک شدیم. احمد از ما جلو زد و گفت:  - معرفی می کنم، مقر فرماندهی غذای پادگان، محمد ابراهیم، ساخت وطن! - ای ول به شما، کنج دنجی داشتید و ما بی خبر؟! همه با هم وارد شدیم و گفتم: - کلا زبونت کار می کنه دیگه احمد...؟! قابل نداره حسین جان کنج دنجش واسه شما. دور هم نشستیم با روشن کردن کبریت، ترس تمام وجود شمعی که روی تکه آجر گوشه اتاق بود را گرفت و حسین گفت؛ - چرا شمع؟! احمد که در حال روشن کردن سماور بود گفت: - برای این که نریزن اینجا و فاتحه!؟ خب بچه ها حواستونو جمع کنید ببینید چی می گم: - فردا اول ماه رمضان و ما باید... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا