•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦①
بعد ازینکه سفره ناهار روی میز چوبی سالن پهن می شد؛ همه تند و تند می خوردند. خسته بودیم و گرسنه.
خصوصا بچه ها که نفیسه حتی به اوناهم کار می داد.
یه روز وقتی بعد ناهار با وجود ظرفشویی کهنهی کنار آشپزخونه که قصد نداشتن عوضش کنن، نیایش ظرفارو جمع می کرد که ببره چشمه بشوره، یهو لگن از دستای ظریفش سر خورد و افتاد رو زمین و صدای وحشتناکی نشانی از خورد شدن ظرف ها می داد.
دلم خیلی سوخت. سریع دویدم طرف نیایش و دستشو گرفتم.
دستشو محکم گرفته بود و بهش خیره شده بود.
کف دستشو جلوی چشمام گرفتم و با زخم روبرو شدم.
اومدم یه چی بگم که سریع با صدای وحشتناک «چه خبره؟» نفیسه برگشتم و بهش نگاه کردم.
ستایش هم می خواست بیاد پیشمون ولی از ترس دوباره برگشت کنار میز و با بغض به خواهرش نگاه کرد.
دریا خودشو پرت کرد طرف من. پاهاشو جمع کرد و لباسمو محکم گرفت.
باران: خودمون جمعش می کنیم.
نفیسه اومد جلو و یه سیلی مهمون صورت لاغر نیایش کرد.
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦②
نفیسه: گریه نمی کنی پس؟!
و اومد یه سیلی دیگه نوش جانش کنه که خودمو کشیدم جلوی نیایش و با سیلی ای که خوردم؛ چون دماغم خیلییییییی مویرگش ضعیف و خشک بود خون دماغ شدم.
انگشت نازکمو کشیدم زیر دماغم و بهش نگاه کردم.
ساحل: سندروم دست بی قرار دارین؟ می ترسم یه وقت خودتونم بزنین.
یکی دیگه زد و خون دماغ من شدیدتر شد.
نفیسه: امشب تو بجای هانیه بیدار می مونی. حق نداری حتی یه دقیقه هم بخوابی.
ساحل: والا من کم پیش اومده اصلا بخوابم!
نفیسه: بی جواب نمونیا!
ساحل: نه، اصلا.
نفیسه زد زیر خنده و با کشیدن ناخوناش روی دیوار صدای خیلی جیغی ایجاد کرد که این عصبانیتمو بیشتر کرد.
و رفت بیرون.
همه دویدن دور ما دوتا.
باران: ساحل خوبی؟
ستایش: آجیییی
بلند شدم و دستی روی خاک لباسام کشیدم. من دیگه دختر ضعیف قبلی نبودم که سر هرچیزی گریه کنم. من؛ ساحل بودم. ساحلی که می خواست دنیای کوچیکشو به جای بهتری برای خودش و کسایی مثل خودش تبدیل کنه !
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦③
شب که شد، همه کم کم خوابیدن.
باران نشسته بود روی تختش و به من که داشتم موهامو بالای سرم می بستم خیره شده بود.
ساحل: چرا نمی خوابی؟
باران: دلم نمی تونه آروم بگیره وقتی تو داری اون بیرون تو هوای سرد و تاریک کار می کنی.
لبخندی زدم و گیره رو به موهام وصل کردم و دستمو به سمت پالتوم که رو تختم دراز کشیده بود بردم و برش داشتم. با چشمایی که توی تاریکی و نور ماه می درخشید به باران نگاه کردم.
ساحل: اتفاقا شبا بهم خیلی خوش می گذره. می تونم با خدا حرف بزنم.
باران: چی؟
ساحل: وقتی که سرمای هوا همهی حیوونارو می بره خونه هاشون؛ درختا با باد تکون می خورن و همه جا اثر تاریکی پیداست، تازه می فهمم چقدر تنهام و تنها کسی که دارم خداست!..
باران با تعجب بهم نگاه می کرد.
خودم هم باورم نمی شد این خودم باشم. نورا که حرفاشو زده بود و حالا ازم فاصله گرفته بود؛ اون دور دورا جایی تو خونه ای نشسته بود.
و من روز به روز با اتفاقایی که انگار ساخته بودن واسهی من؛ تازه فهمیدم، خدایم این خداست!...
این خدای مهربان و
آشناست .
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_🫀🫂
بلند شو؛ تو بهترین پناه رو داری !
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑦④
گذشت، گذشت و گذشت. چاره ای نداشتیم برای نفیسه جز اینکه به حرفاش گوش کنیم. واقعا نمی تونستیم کاری بکنیم. من هر روز بیشتر از دیروز با خدا حرف می زدم.
بزرگ شدن دریا و شکل گرفتن افکارشو جلوی چشم خودم می دیدم و واسش ذوق می کردم.
تولد من که شد یهو وقتی با پتوی خشک شده از بیرون اومدم تو؛ با سوپرایز بچها نزدیک بود سکته کنم. اونموقع گریم گرفت.. خیلی هوا همدیگرو داشتیم.
هانیه بعضی وقتا می نشست بهم درباره خدا می گفت.
فن بیان مرسانا خیلی خوب بود و بهمون یاد می داد. باران که همه جوره پشتمون بود. وقتی ۱۸ سالش شد و باید میرفت؛ یه مراسم گریه ای گرفتیم که سنگ هم اگه اونجا بود گریش میگرفت.. خیلی دوسش داشتم. خیلی.
سال بعدش مرسانا رفت...و من شدم ارشد بچها.
#سه_سال_بعد
من، شده بودم ساحل ۱۷ ساله و دریا شده بود دختر ۱٠ ساله.
وقتی که ما سعی می کردیم با نورا قرار بذاریم نفیسه اصلا نمی ذاشت و این باعث شده بود ما سه سال از زندگی شهری فاصله گرفته بودیم و دور دورای شهر؛ توی یه پرورشگاه زندگی می کردیم.
بزرگتر که می شدم رفتارای بچه گونم روز به روز کمتر میشد و به بچها تو مسائل مختلف کمک می کردم. از یه طرف وقتی دریا بزرگتر می شد سر هر چییی با هم سن و سالاش قهر می کرد.
یا هی غر می زد. وقتی دریا ۹ سالش شد از هانیه کمک گرفتم و فهمیدیم که باید به مسائل دینی عمل کنه..
اعتقاد من هم خیلی قوی تر شده بود.
دلم برای نورا لک زده بود.
خیلی زیاد .
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289