4_5778269436045694459.mp3
3.47M
#منبدونتومیمیرم😔
صلی الله علیک یاابااعبدالله❤️🍃
هنر اینه تو خلوتت با #امامحسین مانوس باشی
وگرنه تو هیئت با امام حسین حال کردن که هنر نیست...
چقدر خلوتامونو با امام حسین علیه السلام میگذرونیم...؟!
دیدی یه جایی یه کار بدی کردی؟!
بعد میخوای هیچکس نفهمه اما انقدر تابلو بازی درمیاری مامانه میفهمه؟!
تهدیدت میکنه به بابات میگما توام از، روی حیا دلت نمیخواد بابا بفهمه، کز میکنی گوشه اتاق به قول معروف به کار اشتباهت فکر میکنی!!
یه حسی تو دل مامان میوفته که آبروتو میخره و به بابا نمیگه...
اون حسه #خداست...
فهمیدی که از، کجا گفتم ؟!
واسطه میشه ابروتو بخره ...
آبروی بنده اش رو، اونم کدوم بنده اش رو؟!
همونی که گناه کرده...!!
بعد دیدی وقتی خیالت راحت شد که به بابا نمیگه یه حال خوب ته دلته؟!
اون ته ته یه حس آرامشه تو دلت اونم خداست...
آبروی همون بنده ی گناه کارشو میخره تا حالش #خوب بشه میدونی چرا؟!
چون شیطون اومده حال ماها رو بد کنه
اصلا کار شیطونه میگه تو کار خوب بکن اما حالت بد باشه من راضیم...
دیدی تا یه مدت چشمت به چشم مامانه که میخوره با خجالت سرتو به زیر میگیری؟!
خدا عاشق اون خجالته اس
اصلا خودش گفته بنده ی من با خجالت بیاد در خونه ام من با جون و دل براش اغوش باز میکنم...
حالا دیدی چقدر مهربونه خالقمون؟!
همون کسی که بعضی جاها خودمونیم دیگه
یادمون میره برای داشتن یا نداشتن چیزی باید از اون بخوایم نه بنده هاش...
اصلا به نظرتون این خدا با این همه لطف، به بنده هاش نه میگه؟!
باور کن نمیگه ...
یه کم نهج البلاغه بخونیم
به آن که تو را نمیخواهد #دل مبند...
نامه ۳۱ نهج البلاغه آقا امیرالمومنین
بعضیا
نه دردمونو میفهمن نه حرفامونو
ولی خیلی قشنگ قضاوتمون میکنن..!
✍ظاهرت ، باطنت ، تمام وجودت اگه بامن فرق داشته باشه
اگه روزی هزار نفرتون با هزار قضاوت و اهانت ، مستقیم و غیرمستقیم ، تو دنیای مجازی و واقعی روبروی ما قرار بگیرید
بازم ما کنارتونیم
سیل بیاد هستیم
آتش سوزی بشه هستیم
داعش حمله کنه هستیم
کرونا بیاد هستیم
هرجا احساس کنیم جان ، مال و ناموس شما در خطره
ما سپر بلای شما میشیم ، برای کمک کردن به شما برامون مهم نیست نوع پوشش یا اعتقادات شما متمایل به کدوم سمته ، برامون مهم نیست شما چی میگید یا چقدر ناجوانمردانه مارو قضاوت میکنید ، هرچند اگه ته دلمون آتیش بگیره
برامون مهم نیست کار هامون دیده بشه یا نه
اما هرجا که رضایت خدا درش باشه ماحاضر و عاملیم و نمیذاریم تار مویی از شما کم بشه حتی اگه به قیمت یتیم شدن بچه های خودمون تموم بشه...!
حالا میخوای تا صبح به ما فحش بده ، قضاوت کن یا تهمت بزن !
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
🕊شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد
✍چند خواهش دارم:
🌱۱- نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است.
🌱۲- صبر و تحمل
🌱۳- به یاد امام زمان (عج) باشید💚
اگه توخوابگاه یا دانشگاه یا تو محیط فامیلاتون خجالت میکشی نماز بخونی...این اشتباه محضه
🌱اگه تو در موقعیت های خاص به یاد خدا باشی...
خدا هم تو موقعیت های خاص به یادته.🍃
مراقب چشمهایی که قراره تا چند روز دیگه برای امام حسین علیه السلام اشک بریزه باشیم...🌸
رفقا سالهای پیش رو یادتونه؟!
هی میگفتیم کی بشه محرم بیاد...
محرم میومد ذوق داشتیم برای اربعین...
هی میگفتیم کی بشه این چهل روز تموم بشه اربعین بیاد بریم...
این مداحی رو که گوش دادم خیلی دلم رفت کربلا!
دوباره به داد قلب من رسیده #حسین علیه السلام
یه ساله که چشمام بارونه، یه ساله اشکام پنهونه
یه ساله من با فاصله همدردم...
سلامتی همه مریضا ، علی الخصوص افراد مرتبط با جمع حاضر
ریشه کن شدن این ویروس منحوس کرونا
#صلوات..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر با دیدنت #آرامش میگیرم...
یعنی میشه منمبیامپیشت!؟😔
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده د
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رفقا دنیاتون رو از فضل خدا بگیرید...
زندگیاتونو وقف امام زمان عجل الله کنین...
وقف جبهه ی فرهنگی، وقف ظهور
وقتی زندگیاتون این شکلی شه، مجبور میشین که گناه نکنین!
و وقتیم که گناه هاتون کم و کمتر شد دریچه ای از حقایق به روتون باز میشه، اون وقته که میشین شبیه شهدا...
#اول_شبیه_شین_بعد_شهید...