eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷سپهبد شهید علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، محسن (بسیجی شهید محمد محسن روزی طلب) را در جبهه دید. گفت: این پسر بچه را بفرستید عقب، اینجا خطرناک است! 🌷گفتیم: به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک شیر بچه است، بی ترس برای شناسایی مى رود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید، گفت: درجه های من را بردارید روی دوش این پسر چهارده ساله بگذارید! 🌹
؛ .... 🌷پس از اشغال قصرشیرین توسط نیروهای عراقی در اوایل مهر‌ماه ٥٩، مزدوران عراقی به سمت گیلانغرب که در ٥٠ كيلومترى جنوب این شهر قرار دارد هجوم آوردند. با اشغال روستای گور سفید، من به همراه پدرم و دیگر اهالی روستا بدون اینکه کفشی به پا داشته باشیم یا غذایی با خود برداشته باشیم به طرف ارتفاعات روستای «آوزین» پناه بردیم. 🌷نیروهای بعثی با اشغال روستای گورسفید نزدیک به هشت نفر از اقوام مان (از جمله برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختردایی، دخترعمو و...) مرا به شهادت ‌رساندند. مراسم خاکسپاری ساعت ها طول کشید. 🌷{فردای روز اشغال، نرگس حیدرپور به همراه پدرش برای تهیه غذا به داخل روستا بازمی‌ گردند. هنگام ورود، متوجه حضور عراقی ‌ها می‌ شوند اما به‌ دنبال غذا داخل روستا می‌روند. پس از تهیه غذا، او محض احتیاط «تبری» با خود برمی‌ دارد. در مسیر برگشت، شیرزن گیلانغربی و پدرش با دو نیروی عراقی در محدوده رودخانه آوزین و ارتفاعات مجاور مواجه می‌شوند.} 🌷....در موقع این حادثه ١٨ بهار از عمرم گذشته بود. در همان آغازین روزهای جنگ شاهد ‌شهادت اقوام‌ ام بودم. از آنجا که دچار نگرانی‌ ها و ناراحتی شدید ناشی از اشغال کشورم و به ‌شهادت ‌رسیدن عده ‌ای از بستگانم شده بودم، زمانی که با این دو عراقی برخورد کردیم بدون هیچ درنگی با تبر به آنها حمله ‌ور شدم.... 🌷....یکی از آنها را به هلاکت رساندم و دیگری را هم که به‌ شدت ترسیده بود به اسارت گرفتم و با تمام تجهیزاتش ساعتی بعد تحویل رزمندگان اسلام دادم. ۱۸‌ ماه آواره بودیم تا اینکه عراقی‌ ها عقب‌ نشینی کردند. راوى: بانو نرگس حيدرپور يكى از شيرزنانِ دورانِ دفاع مقدس
آنان که قلبشان ز تو رخصت گرفته بود سر بندشان به نام تو زینت گرفته بود از لحظه‌ای بگو که شلمچه غرور داشت صدها محب فاطمه در آن حضور داشت #یازهرا(س)
با مسائل فانی و زودگذر دنیا همدیگر را آزار ندهید. دنیا را برای اهل آن که همانا غافلان هستند واگذارید. در برابر مشکلات صبر داشته باشید. توسل را فراموش نکنید.✨ هموطنان، اطاعت از ولایت فقیه را فراموش نکنید ، از ولی فقیه عقب نمانید که هلاک می شوید و جلوتر نروید که گمراه خواهید شد.... 🌸
در کشور عشق مقتدا خامنه ایست فرماندهی کل قوا خامنه ایست دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود امروز عزیز دل ما خامنه ايست❤️ @SALAMbarEbrahimm
4_5837015169791689558.mp3
4.56M
رویام کربلاست من التماس هر شب اشکام کربلاست 🎤 امیرعباسی @salambarebrahimm
#خــــاطرات_شهدا 💠شـــهیدی ڪہ به هنگام وداع مـــادرش اشڪ ریخت😭 🔰در عملياٺ طــــریق القدس ڪه ساݪ ١٣۶٠ در منطقہ عمومے بُستاڹ صورٺ گرفٺ، شرڪت داشٺ و در تاریخ۶٠/٩/۱۴بہ فيض عظماے #شـــهادٺ 🕊نائل آمد. وقتے پيكر مطهرش را به روستاے «استير» سبزوار آوردند، ١۵ سالہ بودم. در غسّالخانہ، مادرم را آوردند ڪه با فرزندش وداع ڪند. 😔وقتے چشم مادرم بہ جسد سيد مهدے ڪه در تابوٺ بود افتاد با #چشماڹ گریاڹ و دلے شكستہ💔 و بیانی بغض آلود به او گفت: سيّد علے (در خانه او را سيّد علے صدا مى زدیم) تا یاد دارم تو هيچ وقت در مقابل مڹ #پایٺ را دراز نمےڪردى و تا مڹ نمےنشستم، نمےنشستى. حالا چہ شده مڹ به پيش ٺو امده ام و ٺو حاݪ دیگرے دارے!؟‼️ 🔰ٺا ایڹ جملات از زباڹ مادرم بياڹ شد، اقوام و آشنایانے ڪه دور #جسد برادرم در غسّالخانہ بودند از شدٺ تأثر 😳نگاهے بہ چهره گریاڹ مادرم و نگاه دیگرے هم بہ چهره برادر شهيدم انداختند، ناگهاڹ همہ مشاهده ڪردند چشماڹ سيد مهدے براے چند لحظہ باز شد😰 و یڪ قطره #اشڪ از آنها بر گونه هایش سرازیر شـــد.💧 🔰همسر دایے ام ڪہ نزدیڪ مادرم، شاهد ایڹ صحنہ حيرٺ انگيز بود😯 با دیدڹ چشماڹ باز سيد مهدے ڪه قبلاً بستہ بود و #اشڪي😢 که از چشماڹ او امد بے اختيار فریاد زد: مهدے #زنده اسٺ، مهدي زنده اسٺ. بہ رغم فریاد📢 او و ولولہ زیادے ڪه در #غسّالخانہ پدید امده بود مــادرم در حاݪ و هواے دیگر و گفتگو و نجوا با فرزندش بود. گویے هيچ #صدایے از ڪسي نشنيده است.💔 ✍ به نقل از برادر شهید #شهید_سیدمهدے_اسلامےخواه🌷 @SALAMbarEbrahimm
...! 🌷نزدیک عید بود. دیگه کم مونده که سال ۵۹ تموم بشه! اولین سالمون بود که عید رو داشتیم تو اسارت و دور از خانواده می گذروندیم به خاطر همون تصمیم گرفتیم که یه تئاتر ترتیب بدیم تا روحیه ی بچه ها تقویت شه. 🌷از تجربه برنامه ی قبلی استفاده کردیم و یکی از بچه ها انتخاب شد که نگهبانی بده. گوشه شیشه ی یکی از پنجره های آسایشگاه شکسته بود و این یه موقعیت خوب برای قرار گرفتن نگهبان مون تو اون قسمت بود. چون رفت و آمد سربازها از اون طرف بهتر دیده می شد! 🌷اول از همه یه آینه کوچیک برای نگهبان گیر آوردیم و رمز بینمون رو انتخاب کردیم. وقتی از مسائل امنیتی مطمئن شدیم؛ شروع کردیم به تمرین تئاتر. داستان راجع به یه مرد روستایی ملقب به مش صادق بود که با خرش سفر می کرد! دست به کار شدیم، روی چند تا پارچه بالش با زغال نقاشی کشیدیم و برای اجرا قرار شد. یکی از بچه ها رو بالشتی رو بكشه رو سرش و نفر بعدی که من باشم کمرشو بگیرم و مشتی هم بشینه رومون....! 🌷گذشت و شد شب قبل سال تحویل. با قرار گرفتن مش صادق کنار آسایشگاه و صحبت هاش بچه ها شروع کردن به خندیدن. رفته رفته ولوم صدای خنده بچه ها رفت بالا و ما صدای رمز که (دمبه) بود رو وقتی شندیم که کار از کار گذشته بود و سرباز بعثی متحیر از پنجره به داخل زل زده بود! بعد از چند دقیقه سرباز با حالت ترس به خری که داشت به دو نیم تقسیم می شد نگاه می کرد که با فریاد رفت سمت اتاق فرماندهی! تا بقیه سر برسن همه چیز و جمع کردیم. 🌷درجه دار عراقی اومد تو و می پرسید: چجوری الاغ آوردین داخل آسایشگاه؟! حالا هی از اونا اصرار و از ما انکار. آخرش گفتم: سیدی، آخه چه جورى می تونیم یه خرو بیاریم اینجا در صورتی که شما کوچکترین درزها رو هم پوشوندین؟ سربازتون اشتباه دیده! درجه دارِ با ابهتِ اردوگاه بعد از حرفهام با عصانيت از آسایشگاه رفت بیرون و بعد چند دقیقه صدای سیلی که به سرباز زد تو حیاط اردوگاه پیچید.…
می زنم داد که تا کر بشود گوش فلک نوکری خورده سر سفره ی ارباب نمک مادرم مشق شبم کرد برایم از عشق سر زینب به سلامت سر نوکر به درک شهید #سید_مصطفی_موسوی جوان ترین شهید مدافع حرم #فاطمیون
خیلیها که الان قربون صدَقت میرن شب اول قبرت نیم ساعت بیشتر سر قبرت نمیمونن❗️ همه میرن تو می مونی و اعمالت برای اون لحظه خودتو آماده کن ‼️دست خالی از اعمال صالح و دست پر از گناه نباشی
قصہ‌ی معراج سیمرغ راز بود قصد او از زندگے پـرواز بود لحظہ‌ی پـايـان او آغــاز بـود مرگ او خود آخرين پرواز بود #شهید_خلبان_احمد_کشوری #سالـروز_شهـادت @SALAMbarEbrahimm
🌷 🔰ایشان دو سالی بود که پیگیر رفتن به شده بود و تمام کارهایش را انجام داده بود و من خبر نداشتم. وقتی خبردار شدم که قرار است گفتم شما گفتی اگر در کشور خودمان جنگ شد رضایت بدهم بروی اما کشورما نیست. 🔰خوب یادم است که امام کاظم (علیه الاسلام) بود که رو کرد به آسمان و گفت خودتان به دل همسرم بیاندازید راضی شود تا بروم.آن شب به همراه همسرم به سوریه رفته‌ایم. زنان زیادی آنجا بودند. 🔰مردان برای نبردرفتند و یکی از ما را در پناهگاهی برد و گفت اینجا به زودی تخریب می‌شود و همه کشته خواهند شد اما ما باید تا خون‌مان از شما دفاع کنیم.ترس و وحشت بر من غلبه کرده بود راهی مکانی شدم که نداشت 🔰آنجا شروع کردم به کردن و گفتم خدایا مرا ببخش که رضایت نمی‌دادم همسرم برای دفاع از این مردم به سوریه بیاید درحالی که خودم انتظار دارم الان از همه جای دنیا برای کمک به ما بیایند. از حلب زنگ زد و گفت اینجا درگیری شدید شده و شاید چند روزی نتوانم تماس بگیرم اما اگر هر اتفاقی بیفتد راضی‌ام به و از من پرسید که آیا من هم راضی ام که پاسخ مثبت دادم و پرسید به خودش توکل کنیم که گفتم توکل بر خدا و به مشیت او راضی هستم. 🔰ایشان به من گفت اگر قسمت من به برگشتن می‌خواهم به کسانی که مرا یاد می‌کنند بگویی بجای من (س) را یاد کنند و سه بار بگویند"یا زهرا(س)".به ایشان گفتم انشالله حتما برمی‌گردی که دوباره همان گفته‌ها را تکرار کرد و از من قول گرفت به حضرت زهرا(س) تاسی کنم و به پیروی از بانو بزنم. @SALAMbarEbrahimm
سادگی #نگاهت .. آنگاه که بر عمق جانم می نشیند ... #شرم حضورم را در سکوت چشمانت می بینم  و وجودم سراسر .. پر می شود از #احساس_گناه .. و من هنوز در جدال گناه و استغفار #موج می خورم .. #گناه_نکنیم #شهید_ابراهیم_هادی🌷 @SALAMbarEbrahimm
167879906.mp3
5.97M
حجت الاسلام 🚗پیکان حواله ای @SALAMbarEbrahimm
🕊🌹بر پاکیِ لحظه های باران ❣برحال وهوای خوب یاران 🍂هر لحظه ی روزِ بفِرِست ❣بر قامتِ خونرنگِ صلوات
YEKNET.IR -Arzi-Shab 05 Moharam1397-001.mp3
6.93M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃گرچه از دنیا فقط دو چشم تر دارم حسین 🍃من ز ثروتمندها هم بیشتر دارم حسین 🎤حاج #منصور_ارضی ⏯ #روضه 🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله @SALAMbarEbrahimm
YEKNET.IR -Arzi-Shab 05 Moharam1397-001.mp3
6.93M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃گرچه از دنیا فقط دو چشم تر دارم حسین 🍃من ز ثروتمندها هم بیشتر دارم حسین 🎤حاج #منصور_ارضی ⏯ #روضه 🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله @SALAMbarEbrahimm
🌸🍃امام حسین(ع) لال و مبهوت شدم، ناله ی شبگیرم کن شده ام خوابِ پر از واهمه، تعبیرم کن ای نم اشک که از چشم ترم می افتدی نزد الله، پشیمان شده تصویرم کن راه درمان شدنم دست خودم نیست، طبیب شده ام دردِ معما شده، تدبیرم کن سر و پا معصیتم، باز به دستان علی به مناجاتِ شب فاطمه تطهیرم کن از همان کودکی ام نذر حسینیه شدم بین دربار حسین بن علی پیرم کن گر دلم نیّت طوفِ حرمی دیگر کرد پای من را بشکن، در غل و زنجیرم کن پا برهنه ببرم کرب و بلا، بعد از آن وسط صحن ابالفضل زمینگیرم کن
4_5780524371185500667.mp3
3.43M
@salambarebrahimm سرم مال ابالفضل دل تنگم دنبال ابالفضل 🎤 محمود کریمی 🌷
هدایت شده از 
j009.mp3
5.57M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
کاری که کرد عشق تو تقدیرمان نکرد؛ گریه برای دوری تو سیرمان نکرد. ما را ببخش اینکه غمت پیرمان نکرد؛ دست گناه امام زمان گیرمان نکرد😔 @SALAMbarEbrahimm
💢فردے به گرداڹ معرفی شد🔖 كه خیلی به هیكلش مے بالید 💪و او ڪسی جز شهید علیرضا آزمایش نبود ڪہ بعدها فرمانده گرداڹ حزب ا... شد .🙂 علیرضا چوڹ ڪشتی گیر بود 🏅به خود اطمیناڹ داشت. روزے همہ بچه ها ی گرداڹ را ضربہ فنی ڪرد تا موسے الرضا سر رسید و نفس ڪشتی باقے نبود .‼️ 💢 موسی الرضا ڪه تازه فهمیده بود😯 علیرضا خیلی شلوغ ڪرده گفت : من شب با تو ڪشتی مےگیرم 🚩. علیرضا مصّر بود ڪه همیڹ الان. موسی الرضا گفت : نه شب 🌙. بالاخره شب مهتابي فرا رسید و علیرضا وارد گود شد و موسی الرضا هم آمد . همه منتظر بودیم ببیینم😰 چہ اتفاقے مے افتد . علیرضا رجز خوانے را شروع ڪرد و موسي الرضا ساڪت🤐، آرام و مطمئن جلو رفٺ و به سرعٺ زیر پای علیرضا رفٺ و او را روی سر برده و پایین انداخٺ بہ نحوی ڪه علیرضا دیگر بلند نشد . 😲 💢تازه فهمیده بودیم ڪه چرا موسے الرضا شب 🌙را براي مبارزه انتخاب ڪرده بود ، مے خواست تعداد بچه هاے شاهد خیلے ڪم باشند☝️ ✍راوی: عباس تیموری 🌷 @SALAMbarEbrahimm
...!! 🌷دو سال‌ از حادثه ‌ی‌ آتش‌ گرفتن‌ انبار اردوگاه‌ موصل‌ گذشته‌ بود. بچه‌ ها خوشحال‌ بودند که‌ قضیه‌ فیصله‌ یافته‌ است. روزی‌ که‌ در هواکش‌ حمامها یک‌ نارنجک‌ کشف‌ کردند، دلهره، همه‌ را گرفت!! بلافاصله، یک‌ گروه‌ بازجویی‌ و شکنجه‌ در اردوگاه‌ مستقر شد.افرادی‌ را از چهار اردوگاه‌ موصل، با چشمهای‌ بسته‌ به‌ اتاق‌ بالا می‌ بردند و بی‌ رحمانه‌ شکنجه‌ می‌ کردند. 🌷برای‌ اعتراف‌ گرفتن‌ از بچه‌ ها، به‌ بدنشان‌ برق‌ وصل‌ می‌ کردند. نخ‌ نخ‌ سبیل‌ بعضی ‌ها را می‌ کشیدند. آنها را فلک‌ می‌ کردند و آن‌ قدر کابلهای‌ روغن‌ مالی‌ شده‌ را بر کف‌ پاهاشان‌ می‌ زدند که‌ بیهوش‌ می‌ شدند. تازه‌ پی‌ برده‌ بودند که‌ در جریان‌ آتش‌ سوزی‌ انبار، مقداری‌ اسلحه‌ و مهمات‌ به‌ دست‌ اسرا افتاده‌ و پنهان‌ شده‌ است. ‌‌🌷روز به‌ روز بر تعداد شناسایی‌ شده ‌ها افزوده‌ می‌ گشت. وحشت‌ بر اردوگاه‌ حکومت‌ می‌ کرد. در میان‌ کسانی‌ که‌ به‌ اتاق‌ شکنجه‌ برده‌ شدند، «یعقوب» نیز وجود داشت. پس‌ از شکنجه‌ های‌ فراوان، او را با چند نفر دیگر نگه‌ داشتند و در اتاقی‌ زندانی‌ کردند. یعقوب، نام‌ مستعاری‌ برای‌ «خلیل‌ فاتح» بود؛ جوانی‌ ورزیده‌ که‌ در باغچه ‌ی‌ اردوگاه‌ سبزی‌ کاری‌ می‌ کرد. سبزی ‌ها بر زمینی‌ می‌ روییدند که‌ زیر آن‌ بسیاری‌ از سلاحها و مهمات‌ پنهان‌ بود. 🌷وقتى بسيارى از وسايل، از زير بوته هاى درون باغچه كشف شد، يعقوب را رها نكردند. مى خواستند كه او عوامل اصلى را معرفى كند. وحشت به اوج خود رسيد و اردوگاه در ورطه ى اضطراب و سر گردانى غوطه ور شد. به ناگاه، او همـه چيز را به گردن گرفت تا ديگران آسوده باشند. 🌷روزی‌ که‌ چند بعثی‌ او را از زندان‌ به‌ طبقه ‌ی‌ بالا برای‌ شکنجه ‌های‌ مجدد می‌ بردند، به‌ سوی‌ نگهبان‌ پشت‌ بام‌ حمله‌ ور می‌ شود تا سلاح‌ را از دست‌ او بگیرد؛ اما افسر بعثی‌ از پشت، او را مورد هدف‌ گلوله‌ قرار می‌ دهد و جسم‌ بی‌ جان‌ او بر زمین‌ می‌افتد و به‌ شهادت‌ می‌ رسد. یعقوب‌ ایثار کرد. با شهادتش، همه ‌ی‌ شکنجه ‌ها قطع‌ شد و پرونده ‌ی‌ انبار مختومه‌ گشت. 📚منبع: کتاب "شهدای غریب"
TMP_0i0cz43a152e374cbfe1e388ba9871590bb2b39df3054.mp3
3.12M
📲 فایل صوتی 🎙واعظ: حاج آقا #مومنی 🔖 کرامت شهدا 🔖 🔋 حجم: ۳ mb ⏰ زمان: ۷ دقیقه و ۳۰ ثانیه @SALAMbarEbrahimm