#خاطرات_شهدا🕊
🌹شهید کمیل صفـری تبـار🌹
یک روز قبل تولدم یعنی سی ویک مرداد کادوی تولدم رو داد که یه انگشتر طلا و یک گوشی لمسی بود.💍📱
گفت توی این مدتی که باهم بودیم بخاطر شغل من خیلی اذیت شدی، انشاءالله اگه توی این دنیا نتونستم توی بهشت برات جبران کنم.💞💓
کادوم رو داد و برای آخرین بار از پیشم رفت.. راهی یگانشون شد و از اون طرفم راهی عملیات شمالغرب شد.
دوازده روزبعدتولدم به شهادت رسید...😔💔
#شهید_کمیل_صفری_تبار
@SALAMbarEbrahimm
4_5893513647799402686.mp3
5.58M
│🎼 پادكست "مادرانـــــــه"│
👌🏻روايتے متفاوت از راوےدفاع مقدس، حاج محمـــد احمـــديان
❤️ تقديم به روح مطهر شهيد محمدرضا قربانے معروف به شيرمحــمد
#پیشنهاددانلود😔
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🍃سخنی از #شهید عباس عرب نژاد : اگر شهدا حقی بر گردن مردم دارند!! به خدای کعبه من مردان #بی_غیرت و ز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بــانو آنــهایے کــہ رفــتن بخــاطــر چــادر تــو رفــتند...
#پیشنهاد_ویژه_دانلود🌹
@SALAMbarEbrahimm
#رفتار_علوى_بچه_بسيجى_ها
🌷یه افسر عراقی اسیر شده بود و به شدت نیاز به خون داشت. چند تا بچه بسیجی آستین هاشون رو بالا زده بودند تا بهش خون بدهند. اما افسر عراقی می گفت: شما فارس ها نجس هستید، خونتون رو نمی خوام. بچه ها هم وقتی دیدند راضی نمیشه آستین ها رو پایین آوردند.
🌷....شهید مهدی باکری از راه رسید. قضیه رو که شنید، خندید و گفت: ما انسانیم. بعد با زور به افسر عراقی خون تزریق کردیم....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💠 شهادتِ شهید فقط دست خودش است !
🔸یکبار خوابی دیده بودم که آنرا برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم میگفتم مگر میشود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمیشد و همیشه فکر میکردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد.
گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمیشود.
🌸به نقل از برادر شهید🌸
#شهید_محمودرضا_بیضایی
@SALAMbarEbrahimm
#واحد_الموت...!
🌷پس از انتقالِ تنِ مجروح ما از شهر الانبار به استخبارات بغداد، ما را در سوله ای رها کردند. من نیمه بی هوش بودم و گاهی از هوش می رفتم و باز از دهانم خون به بیرون می زد که بچه ها در سوله را می زدند و فریاد می زدند: واحد الموت، واحد الموت.
🌷در این لحظات، به ظاهر یکی از پزشکان شیعه عراقی وارد شده و به بالای سر من آمده بود و پس از معاینه گفته بود: اینقدر نگویید واحد الموت، او زنده است و اگر به بهانه درمان در بیمارستان او را به بیرون انتقال دادن، معلوم نیست که هموطنتان زنده بماند.
🌷آن پزشک پس از مداوای من از سالن خارج شده و مخفیانه بدون این که سایر نیروهای عراقی بفهمند، هر روز یک شیشه شیر داخل کیفش می گذاشت و می آورد. او این شیر را کم کم به من می داد تا حالم کمی بهتر شود.
🌹خاطره اسارت علی ابو ترابی روشن
📚 كتاب "زیرکانه کمی تا قسمتی تبسم"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5792017630655153547.mp3
5.76M
@salambarebrahimm
🍃با تو گمراه نمیشیم، بلدِ راهی حسین
🍃تو شب ظلمت ما، قمری ماهی حسین
🎤 #سید_رضا_نریمانی
شهیدمحمودرضابیضایی_4.0.2.apk
5.58M
🔺🔺
#نرم_افزار_شهید_بیضائے
●زندگینامه کامل
○نامه ای که به همسرشون دادن
●تصاویر شهید بیضائی
○صوتی ازشهید بیضائی
●فیلمی زیبا ازشهید بیضائی
#سالروزولادت😍
@SALAMbarEbrahimm
🔻 آیا میدانستید
در كل، دفاع مقدس 7 سال و 11 ماه، يا 2900 روز و به عبارتی ديگر 95 ماه طول كشيد كه اين مدت 2 برابر جنگ دو كره و دو برابر جنگ جهانی اول ميباشد.
مجموعاً در طول 8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ و به طور تقريبي هر 7 ماه يك عمليات عليه دشمن متجاوز انجام شده كه در اين ميان 19 عمليات بزرگ، 19 عمليات متوسط و 125 عمليات كوچك انجام شده است
🔻 خاطرات تفحص
آن روز با رمز «یا حضرت رقیه (سلام الله علیها)» به راه افتادیم. خیلی عجیب بود، ماشین، کنار یک خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم: «رمز یا رقیه است و این هم خرابه، حتما شهید پیدا می کنیم»
کنار جاده دو شهید پیدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم یک شهید دیگر هست، باید پیدا شود. خیلی گشتم، اثری نبود. خبر رسید که دو پیکر دیگر نیز پیدا شد. به راه افتادیم. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از آنها جسد یک عراقی بود. به آقا جعفر گفتم: «رمز، دختر سه ساله، محل کشف، کنار خرابه، تعداد شهید، سه تا به تعداد سن حضرت رقیه.»
همسر شهید
پنجشنبه 5 آذر آخرین شبی بود که با میثم حرف زدم
قرار بود جمعه جشن بگیریم و همه را دعوت کنیم تا بیایند وسایل نوزادمان را ببینند.
اما از آنجا که خبر شهادت میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند و بهانه می آوردند‼️
ولی ما بی خبر بودیم
خانه را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با مادر آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم
زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت : باید برویم خانه ی مادرشوهرم مهمان داریم
وقتی رسیدیم امام جمعه شهرمان و همراه با یک نفر دیگر داخل خانه نشسته بودند
کسایی که می رفتن سوریه حاج آقا به خونواده هاشون سر می زد
با خودم گفتم : دوماه میثم رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن‼️
رفتم و نشستم
حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان اعزام و از این دست سوال ها پرسیدند
بعد هم گفتند : شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین؟
گفتم : بله
آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من آمادگی پیدا کردم،
گفتند : آقا میثم مجروح شدن
آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم
نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم و همینطور ساکت بودم
وقتی که دیدند هیچ عکس العملی نشون ندادم بلافاصله گفتند : خدا داده و خدا گرفته
و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که میثم شهید شده😔
#شهید_میثم_نجفی
#آدرس_خونه_فرهاد_ها
#ليلى_هستى_بسم_الله....
🌷یه بسیجی شیفته ی فرهاد شده بود. به فرهاد گفت: می شه آدرس خونه ات رو بدی تا بهت سر بزنم؟ فرهاد خندید و گفت: بنویس! شیراز.... دارالرحمه.... قطعه شهدا.... ردیف فلان، پلاک فلان....
🌷....بعد از شهادت فرهاد رفتم سر مزارش. دقیقاً همون آدرسی بود که قبل از شهادت به بسیجی داد.
🌹 شهید فرهاد شاهچراغی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💠همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت.
روزی همین افسر به من التماس می کرد که : «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشیدو تحویل مان داد. از آن به بعد، سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد.
سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.»
🌸 ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،
ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ
ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ.
ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ،
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ
کربلای من☺️
عادت داشت اگر یک روز خانه نمی آمد
حتما فردا با یک دسته گل به دیدن همسرش میرفت☺️💐
به همسرش گفته بود تو عشق اولم نیستی اول خدا☝️
بعد سیدالشهدا❤️
بعد شما☺️
همیشه در منزل همسرش را #کربلای من صدا میزد☺️ هر جمله ای که از ایشان می پرسیدم مثلا کجا میری یا کجا بریم یا کجا میریم ؟ میگفت #کربلا در کل ورد زبانش کربلا بود اون عاشق #کربلا بود💔
شهید مدافعحرم
#حمیدسیاهکالی_مرادی❤️
#یادش_باصلوات
4_6037523587701670856.mp3
2.08M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
♥در راه خدا بهترینها رو باید داد
یه مادر شهید می گفت:
بین چهار تا پسرم که #شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسرها را می کرد، هم کار دخترها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم. ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم، خودش خمیر می کرد، تنور روشن می کرد. خیلی #کمک_حالم بود.
وقتی رفت جبهه، همه می پرسیدند:
«چطور دلت آمد بفرستیش؟» فقط بهشان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره، باید در راه #خدا بده»
#انتخاب_لحد...!
🌷خیلی امام زمانی بود و [شب] چهارشنبه ها جمکرانش ترک نمى شد. یه شب با همدیگه رفتیم گلزار شهدای قم. جعفر توی یه قبر خوابید و بهم گفت سنگ لحد رو بذار....
🌷یک ماه و نیم از این قضیه گذشت. ظهر نیمه شعبان توی طلائیه خمپاره خورد به سنگر و جعفر شهید شد. قبرهای زیادی توی گلزار شهدای قم حفر شده بود. اما جعفر رو دقیقاً داخل قبری گذاشتند که اون شب توش خوابید! تازه حکمت کار عجیب اون شبش رو فهمیدم....
🌹 شهید جعفر احمدی میانجی
راوی : سردار حاج حسین یکتا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💠خاطرات تفحص
در طلائیه کار می کردیم. برای ماموریتی به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم، دیدم بچه ها خیلی شاد هستند. آنها سه شهید پیدا کرده بودند که فقط یکیشان گمنام بود.
بچه ها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یک بار هم من بگردم. آن شهید، لباس فرم سپاه به تن داشت. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. دیدم یک تکه عقیق است که انگار جمله ای روی آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رویش نوشته شده بود: «به یاد شهدای گمنام» دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. می دانستم که این شهید باید گمنام بماند، خودش خواسته!