کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #شهيدى_كه_به_قولش_عمل_كرد....!! 🌷ما در گروه تفحص نیروی انسانی کار می کردیم. یک ر
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#شهيدى_كه_به_قولش_عمل_كرد....!!
🌷....هنوز دقایقی از جستجو نگذشته بود که متوجه ی وجود پیکر چند شهید در دل تپه شدن! با انتقال جنازه ها و پلاک ها و استعلام از تهران، متوجه شدند که یکی از این شهدا فرزند همان مادری است که نشانی منطقه را داده بود.
🌷سه هفته بعد، این مادر بار دیگر پیش ما آمد و گفت: دوباره خواب پسرم را دیدم و این بار به من گفت: می خواهم تو را به مشهد ببرم. آنجا بود که خبر پیدا شدن پیکر پسرش را به او دادیم و این مادر با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و از ما تشکر کرد.
🌷قرار شد که آن شهدا را در قالب کاروانی از معراج شهدای تهران به مشهد اعزام کنند. شهدا را با تریلی و با عبور از چند استان از رامسر به ساری آوردند و از ساری به مشهد بردند. در میدان امام (ره) ساری، چشمم به این مادر افتاد، جلو رفتم و گفتم: مادرجان! پسر تو روی این تریلی هست و تابوتی را نشانش دادم و گفتم این جنازه ی پسر توست.
🌷قرار شد نماینده ی خودمان را بفرستیم تا جنازه ها را از مشهد تحویل بگیرد و بیاورد. به همین منظور، آمبولانس خالی را همراه کاروان روانه کردیم. با مشاهده آمبولانس خالی، یاد حرف های مادر شهید در مورد زیارت امام رضا(ع) افتادم. به مادر شهید گفتم: مادر دوست داری به مشهد بروی؟ سرش را به نشانه رضایت تکان داد و گفت چیزی نمی خواهم، حتی بدون آب و غذا می روم.
🌷این مادر پس از برگشت از مشهد و برگزاری مراسم پسرش پیش ما آمد و گفت: دیدید پسرم مرا با خودش به مشهد برد و به قولش عمل کرد....!
راوی: حبیب اله احمدی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
1_15181001.mp3
12.13M
✨یه مادر شهیدمو دلمرو پر پر میکنم
فقط با یاد پسرم زندگیم و سر میکنم😔
🎤 #سیدرضانریمانی
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#وصیتنامه_شھید
ای متعهدان و ای روشنفکران!!!
ماخون خویش رانثارکردیم تا خون شما رنگ گیرد ...
ما تاریکی و دشواری را بر خود پذیرفتیم تا راه شما روشن گردد...
ما جان خود را چون جرقه ای در این راه دادیم تا آسمان شما مهتابی گردد...
واینک اگر از این پس تباهی پدید آمد ، باید بر شما افسوس خورد ؛ برشما باید گریست ....
مراقب خود و جامعهٔ خود و وظیفه و تعهد خود باشید تا حماسه تان را از دهان شما بیرون نکنند و روح قدرتمندتان را از شما نگیرند ...
🌷شهید محمد علےشاهمرادی🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#ڪانال_ڪمیل ⬆️
#خجالت_سردار_به_خاطرِ....
🌷یک روز دیدم شهید مهرزادی (سردار شهید حسین على مهرزادی رئیس ستاد لشکر ویژه ٢٥ کربلا) در ستاد لشکر از فرط خستگی و بی خوابی، خوابش برد. تا آن موقع نمی دانستم که زن و بچه های ایشان در پایگاه شهید بهشتی اهوازند. یکی از برادرها به من گفت: ایشان مدتی است زن و بچه هایش را آورده اهواز.
🌷....وقتی بیدار شد، پرسیدم: حاجی! چرا اینجا؟ چرا نمی روی خانه پیش زن و بچه ات؟ گفت: خجالت می کشم. گفتم: از کی؟! جواب داد: از نگهبان پایگاه که زن و بچه اش اینجا نیستند و فرسنگ ها از او فاصله دارند.
راوی: سردار مرتضی قربانى
❌ شرمندگى و خجالت بعضى مسئولين باشه واسه روز قيامت....!!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خاطرات_جاویدالاثر_حاج_احمدمتوسلیان🌷
همه دور هم نشسته بوديم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟»
احمد سرش رو پايين انداخت،لبخند زد و گفت«اي… تو همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود«تقديم به فرمانده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»
شهدا رو یاد کنیم حتی با یک صلوات بر محمد و آلش
#زیرپيراهن_هایی_به_رنگ_آسمان_ودیعه_شهادت_سه_خلبان....!
🌷علی اکبر شیرودی یک روز تعطیل، از پایگاه هوانیروز کرمانشاه به جمعه بازار شهر رفت. وسایلی را که می خواست، خرید. در هنگام بازگشت، به بساط یک پیرمرد خنزر پنزری رسید. پیرمرد در حال جمع آوری بساط محقرش بود. لباس های باقی مانده بساطش را در کارتونی بسته بندی می کرد.
🌷علی اکبر که آدم شوخ و بانشاطی بود، به سرش زد خریدی از پیرمرد بکند. پیرمرد دوباره لباس هایش را روی زمین پهن کرد. در میان لباس ها، چشم شیرودی به یک زیر پیراهن آبی افتاد. آن را برداشت و پولش را پرداخت کرد. ناگهان پیرمرد گفت: آقا! من دو تا دیگه از این زیرپیراهنی های آبی دارم، نمی خواهی؟ علی اکبر هم گفت: اگر ارزان حساب کنی، می خواهم!
🌷آن روز علی اکبر سه تا زیر پیراهن آبی را هم در سبد خریدش گذاشت و به خانه آمد. یکی از آنها را برای خود برداشت و دو تاى دیگر را هم به احمد و حمیدرضا سهیلیان هدیه داد و داستان خرید آنها را هم برای دوستانش تعریف کرد. احمد به شوخی گفت: مال ارزان قیمت را بستی به ریش ما!
🌷ولی هیچکدام از آن سه نفر نمی دانستند که آن سه زیرپیراهن آبی شهادت هر سه را تجربه می کنند. حمیدرضا در منطقه کوره موش با زیرپیراهن آبی به شهادت رسید، احمد در تنگه ی بینا میمک و علی اکبر هم در ارتفاعت بازی دراز در هنگام شهادت آن زیر پیراهن های آبی را به تن داشتند.
راوى: خانم فاطمه سیلاخوری، مادر بزرگوار خلبان شهید احمد کشوری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصنیف زیبا در مورد #شهدای_غواص
🔴 رقص خون❗️
گوشهایتان را بر روی سر و صدای دنیا ببندید تا بشنوید...
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#ڪانال_ڪمیل ⬆️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا سید چیه چند روزیه ما رو نگاه نمی کنی...
روایتی ازولادت تاشهادت
جانباز شهید مداح اهل بیت(ع)
#سید_مجتبی_علمدار
#کلام_شهید
#شهید_حسن_باقری :
اگر خسته شدیم باید بدانیم کجای کار اشکال دارد .. وگرنه کار برای خدا که خستگی ندارد، لذت بخش است.
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
nf00006396-3.pdf
1.89M
📕کتاب بسیار زیبا و خواندنی
اروند
#قطعه_ای_از_آسمان
خاطرات از اروند و عملیات های انجام شده در آن
بمناسبت سالروز عملیات کربلای ۴
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#ڪانال_ڪمیل ⬆️
#راز_مین_هایی_که_ضامن_شان_کشیده_نشده_بود....!!
🌷یک شب بچه های تخریب چی در منطقۀ زبیدات، هنگام خنثی کردن مین ها با مین هایی مواجه شدند که ضامن های شان کشیده نشده بود و آماده انفجار نبودند. در زیر یکی از مین ها، برگه ای را پیدا کردند که به بنده هم نشان دادند. در آن برگه یکی از عراقی ها به فارسی نوشته بود:
🌷«برادران عزیز ایرانی! ما جزو شیعیان عراق هستیم و ما را به زور سرنیزه و تهدید، به جنگ در مقابل شما آورده اند. این تنها کمکی بود که می توانستیم به شما بکنیم و این را بدانید که اگر حمله کنید، ما آماده ی پیوستن به شما هستیم.»
راوى: حجّت الاسلام صمدى آملى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
از من بعید بود ولی عاشقت شدم از تو بعید نیست جهان عاشقت شود #سلام_بر_ابراهیم ❤️
📚سلام برابراهیم
🌾ما میبینیم که یک شهید گمنام، یک شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیّت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته می شود و میآید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند...
💐امام خامنه ای ❤️
انفطار و ضحى - عبدالباسط.mp3
3.32M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
بعد از چند لحظه که بهم خیره شده بود، مکثی کرد و پرسید:
مادر، وقتی روح از بدن رفت، جسم به درد میخوره؟
با تعجب گفتم: نه!
گفت: اونوقت اگه جسم رو به خاک نسپارن، ناراحتی داره؟!
خدا وقتی کسی رو دوست داره، جسم و روحش رو باهم میبره، تا دستِ افرادِ گناهکار به بدنش نخوره!!
بعدهم یه عکس بهم داد و گفت: این رو دمِ دست بذار، احتیاج میشه.
.
عملیات والفجر۸ بود که گلوله تانک، مستقیم بهش شلیک شد.
هیچ اثری از پیکرش نموند.
خدا خیلی دوستش داشت که جسم و روحش رو باهم بُرد...
#سردار_شهید_علی_قوچانی
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#تنها_داروی_درمان_سرم، #یک_گلوله_است!!
🌷"تبارک اله" بچه محل و از دوستان قدیمی ما بود که به دلیل موج گرفتگی از ناحیه سر، اوضاع مناسبی نداشت و رنج می برد. پس از شنیدن خبر سقوط فاو، من، برادرم ابراهیم و چند نفر دیگر از بچه ها تصمیم گرفتیم تا به جبهه برویم.
🌷به علت موج گرفتگی تبارک اله، همچنين گرمای زیاد منطقه، قصد نداشتيم تا او را با خودمان ببریم، به همین خاطر قرار گذاشتیم تا بدون اینکه به او بگوییم، به صورت مخفیانه عازم جنوب شویم. روز حرکت، آماده رفتن بودیم که دیدیم تبارک اله در حالی که وسایلش را در دستش گرفته بود، پیش ما آمد و با عصبانیت تمام از ما گله مند شد که چرا ماجرای اعزام مان را به او نگفتیم.
🌷بچه ها گفتند: ما مراعات حالت را کردیم و به خاطر شرايط جسمی ات و گرمای هوا نخواستیم تو را با خودمان ببریم. تبارک اله گفت: من هیچ مشکلی از ناحیه سر ندارم، بعد با انگشت به وسط پیشانی اش اشاره کرد و گفت: تنها داروی درمان سرم یک گلوله است که تک تیراندازهای عراقی می توانند به این قسمت سرم بزنند و راحتم کنند و برای همیشه مشکلم حل شود.
🌷بالاخره به هر شکلی که بود، خودش را با ما همراه كرد و با هم اعزام شدیم. بعد از ٤٥ روز ما را به خرمشهر بردند و از آنجا برای عملیات راهی شلمچه شدیم. تا اینکه در یک درگیری شدید پس از زد و خورد شديد با دشمن، شرايط به گونه ای رقم خورد كه دستور عقب نشینی از طرف فرماندهی صادر شد.
🌷تبارک اله تیربارچی بود و وظیفه مشغول کردن دشمن را بر عهده داشت تا نیروها بتوانند به عقب برگردند. در همين حين بود كه تیری به پیشانی اش اصابت کرد و درد سر او را برای همیشه درمان کرد.
راوی: رزمنده سید حسين لطیفی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات