eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فرقی نمیکند کجا بزرگ شده ای! فرقی نمیکند تاکنون با چه آدابی زیسته ای! فرقی نمیکند تاکنون دل به دلشان داده ای یا نه؟! فرقی نمی کند تاکنون گوشِ دل به حرف هایشان سپره ای یا نه! یا حتی فرقی نمیکند که تاکنون در برابرشان مودب بوده ای یا جوابِ ایثارشان با تمسخر داده ای!!! آنها مثل منو تو نیستند،که با داشته های خودشان قضاوتمان کنند و یا دوستمان بدارند آنها از جنس لبخند های خدا هستند.... پاک و ساده و مهربان.... فقط کافی است هم که شده، دوست شهیدت را پیدا کن.... او همیشه حاضر است در کنار لبخند هایت و هم نفس با هق هقِ بغض هایت ضرر نمیکنی! بِسم الله.....
....! 🌷طبق برنامه اى كه تدارك ديده شده بود، قرار بود پيكر پاك شهيد موسوى را به آمل منتقل و به خانواده ى شهيد تحويل دهيم تا پس از مراسم احياى شب ٢١ ماه رمضان فرداى آن شب يعنى روز شهادت حضرت امير همان جا پيكر را دفن كنند. 🌷در جريان انتقال پيكر پاك شهدا، دوستان با وجودى كه پيكر شهيد موسوى را كنار گذاشته بودند تا به آمل بفرستند، اما به طور اشتباه همراه شهداى ديگر، پيكر ايشان را هم به اهواز فرستادند، تا همراه شهداى ديگر از شلمچه به طرف مشهد تشييع شود. 🌷همان زمان، مادر شهيد تماس مى گيرد و اصرار مى كند پيكر شهيد را به آمل بفرستيد، چون آن طور كه ايشان گفته بود در آمل، خانواده ى شهيد برنامه ريزى كرده بودند و مهمان دعوت كرده بودند. دوستان تلفن زدند و مرا در جريان گذاشتند.... 🌷....من گفتم: خب! اگر خانواده ى شهيد اصرار دارند، چاره اى نيست، پيكر را سريع با هواپيما به تهران و از آن جا به آمل بفرستيد، اما براى خودم اين پرسش پيش آمد كه شهيد چطور حاضر شده دوستانش را ترك كند و فيض زيارت حرم ثامن الائمه (ع) را از دست بدهد؟! چون كاملاً معتقدم ما كاره اى نيستيم. همه ى كارها دست شهداست. 🌷اين گذشت، تا اين كه شب ٢٣ رمضان، از بچه ها پرسيدم: بالاخره پيكر شهيد موسوى را به آمل فرستاديد؟ گفتند: نه. پرسيدم: چرا؟ گفتند: ما مقدمات انتقال پيكر شهيد را به آمل آماده مى كرديم و در آستانه ى فرستاندن آن بوديم كه تلفن زنگ زد.... 🌷....مادر شهيد پشت خط بود و گفت: ديشب خوابى ديدم. البته به طور كامل، خواب را تعريف نكرد. _بر اساس آن بايد بچه ى من ابتدا به مشهد برود، زيارت بكند، بعد بيايد ما پيكر را تحويل بگيريم. اتفاقاً پيكر شهيد سيد على موسوى از پيكرهايى بود كه دو بار، دور ضريح نورانى آقا على بن موسى الرضا (ع) طواف داده شد! راوى: سردار باقرزاده 📚 كتاب "كرامات شهدا"
عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبت به میان آمد تا این که یکی از ابراهیم پرسید: بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟! ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سپاه هیچکس را مثل 🌹محمد بروجردی نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریبا هیچ کس فکرش را نمی کرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گروه های پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند.  در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد 🌹علی صیاد شیرازی نیست. ایشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب اللهی و مومن است.  از نیروهای هوانیروز، هرچه بگردی بهتر از 🌹سروان شیرودی پیدا نمی کنی، شیرودی در سرپل ذهاب با هلی کوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت. با این که فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی می کند که تعجب می کنید! ... همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هرکسی چیزی گفت. همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم!
وقتی بمباران شیمیایی شد ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد! در بیمارستان از شدت تشنگی روی کاغذ نوشت: جگرم سوخت آب نیست؟! و بعد به شهادت رسید!.... #شهید نعمت الله ملیحی
کانال کمیل
#شهید_‌ابراهیم_هادی عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر
کن به شهدا شهدا تکیه شان به خداست اصلا کنار گل بنشینی بوی گل میگیری پس گلستان کن زندگیت را با یاد شهدا میخوام مثل تو باشم رفیقم
❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی: در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع بود.ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: "چیه؟ اذان می‌گویی. بیاجلو"!  یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او.آن بعثی گفت :او اذان گفت. برادرمان اصرارکرد که"نه،اشتباه می‌کنی من اذان گفتم".مأمور بعثی گفت:خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو"... برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.وقتی مأمور عراقی رفت،او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است. به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره ۱و۲) زیرزمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: می‌دیدم اگرنان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم نان رافقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارهااین کاررا تکرار می‌کرد...  روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخارمی‌کنم که مثل فرزندتان آقاحسین بن علی (ع) اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم.سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یازهرا!؟افتخارمی‌کنم.این شهادت همراه با تشنه‌ کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، ‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم... تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره،همان نگهبانی که این مکافات را سرم آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین.ِ.. اواز پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند ودارد گریه می‌کندو می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام. او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم. عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند.تا نام مبارکت حضرت فاطمه (س) رابرد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند. همین‌ طور که روی زمین بودم، سرم راکج کردم واو لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد.یک مقدار حال آمدم. بلند شدم.او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا واز من در گذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمدو مرا از خواب بیدار کردبا عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرادر مقابل حضرت زهرا (س)شرمنده کردی.الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: "به پسرت بگو برو ودل اسیری که به دردآورده‌ای را به دست بیاور وگرنه همه شمارا نفرین خواهم کرد... -شهدا-و-اهل-بیت ناصر-کاوه "خاطره ازمرحوم ابوترابی - کتاب حماسه‌های ناگفته ص۹۰ _ اسرار ‌حقیقی حیاتم زهراست     معنای عبادتم، صلاتم زهراست دیگرچه غم ازکشاکش این دنیا    وقتی که فرشته نجاتم زهراست
#قتلگاه_فکه پراست ازحرف های ناگفته... پراست ازمناجات های عاشقانه... #فکه... پراست ازپاهای جامانده.. سرهای پریده... #فکه پر است ازغیرت...مردانگی #شهید_ابراهیـم_هادی ❤️
(٢ / ١) ....! 🌷در یکی از روزهایی که صدام حسین نامرد، حسابی به خاک ما تجاوز کرده بود و بچه های دلیر رزمنده ما درگیر دفاع از خاکمون بودند، ما مأموريت داشتیم از این ور دارو و آذوقه ببریم و در مراجعت زخمی ها را با خودمون به تهران بیاریم. 🌷به خاطر نزدیکی این منطقه به خاک عراق، مرتب جنگنده های دشمن بمباران می کردند و یا شیمیایی می زدند. اینه که همیشه وضعیت این منطقه قرمز بود و ما برای اجتناب از آتش خودی ها، قبلش اعلام می کردیم که وضعیت را سفید اعلام کنند تا ما بشینیم!! تازه ستون پنجم هم در این منطقه زیاد بود. ناکس ها به هیچ کس رحم نمی کردند. 🌷....به محض نشستن هواپیما، گروه های مستقر در فرودگاه سریع محموله را تخلیه کردند و نوبت به آوردن مجروحین به داخل هواپیما شد. من همراه خدمه نرفتم و در آوردن مجروحین کمک می کردم. صدای ناله از هر طرف بلند بود. یکی پا نداشت. یکی دستش قطع شده بود. یکی شکمش گلوله خورده بود. 🌷بعضی ها هم در شرایطی که سرم به بدنشون وصل بود و خون زیادی ازشون بیرون میامد، در حال نماز خوندن بودند. ما می گفتیم: برادر! وقت گیر آوردى؟! تو رو خدا بجومب. الان دوباره می زنند و این بار همه مون ناک اوت می شيم! در حالی که تند تند زخمی ها رو از سالن به سوی هواپیما می آورديم؛ یهو شنیدم.... 🌷....يهو شنيدم؛ یکی از پاسداران که ظاهراً مسئول بقیه بود؛ خطاب به یکی از اعضای گروه تخلیه گفت: "چیسى" را یادتون نره.... "چیسی" را حتماً با این هواپیما بفرستین. با شنیدن نام "چیسی" پیش خودم گفتم: حتماً یکی از خانم های گزارشگر، ترکش خورده. بهتره برم اونو من بیارم تا هم کمی زبون انگلیسی بلغور کنم؛ یه کم هم از کارش بپرسم. یکی نبود بگه آخه مرد حسابی به تو چه؟!! حالا چه وقت تمرین زبونه؟!! 🌷در این گیر و دار بود که اومدم زرنگی هم بکنم. پیش خودم گفتم: اگه تنها برم که این خانم "چیسی" را بیارم؛ سر دیگه برانکارد را حتماً یکی از برادران سپاه می گیره و اگه ببینه که دارم با این خانوم حرف هم می زنم، اگه هیچی هم نگه؛ اینقدر چپ چپ به من نیگا می کنه که حرف زدن معمولی رو هم یادم میره، چه برسه زبون خارجی!! اين بود كه.... ....
امان از آن روزی که زمین شهادت میدهد ..... و آن زمین ! خاکِ شلمچه باشد ...
⭕️ رتبه ۴ کنکور سراسری ، درس و دانشگاه را رها می کند و در مقابل دیوانه ی تا بن دندان مسلحی که با پشتیبانی غرب و شرق رویای تصرف ۲ هفته ای تهران را در سر می پروراند، سینه سپر می کند.
خدایا... هیچ نسبتی با شهدا ندارم... اما دلم به دلشان بند است خون سرخشان بد جوری پاگیرم کرده... میدانم لایق شهادت نیستم اما آرزویش را داشتن که عیب نیست. فریاد میزنم تورا در لابلای نوشته هایم شاید انعکاسش جواب تو باشد اما میدانم پاسخم میدهی وقتی #شرمنده تر از همیشه بگویم #شهدا_شرمنده_ام
4_5852770698971317113.mp3
978.9K
علت نفوذ شهدا در قلوب مردم و جوانان و چرایی عدم تأثیر برخی کارهای فرهنگی در جامعه @salambarebrahimm
4_5792085645757251607.mp3
2.5M
🕋 چرا امیرالمومنین صبر کرد وحضرت زهرا به دفاع ازدین پرداخت؟ حجت الاسلام دارستانی @salambarebrahimm
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #دختر_انگليسى_زبان_در_جبهه....! 🌷در یکی از روزهایی که صدام حسین نامرد، حسابی به
(٢ / ٢) ....! 🌷....این بود که بدو بدو رفتم سراغ یکی از همکارانم که داشت قهوه می خورد. اسمش سرهنگ قوی پنجه بود. او یکی از بهترین خلبانان پایگاه بود. با او رو در واسی نداشتم. در حال دویدن هی پشت سرم رو نیگا می کردم که خدای نکرده کسی نره "چیسى" خانم را حمل کنه. نذاشتم سرهنگ طفلی قهوه اش را تموم کنه. به عبارتی زهرش کردم. جریان را سریع بهش گفتم و دو نفری رفتیم داخل بیمارستان صحرایى. 🌷از اولین پاسدار پرسیدم: "چیسى" کجاست؟ با انگشت دست انتهای سالن را نشونم داد. برای این که صد در صد مطمئن بشم، بار دیگه از برادری دیگر این سئوال را نمودم. او هم همون نقطه را نشوونم داد. قند تو دلم داشت آب می شد. به سرهنگ گفتم: موقع آوردن تند تند قدم هایت را بر نداری تا بتونم کمی حرف بزنم. 🌷خلاصه به انتهای سالن رسیدیم. ولی من هیچ خانمی را ندیدم! پیش خود گفتم: دیدی بردنش!! از مسئول بخش با ناراحتی پرسیدم: برادر جان! "چیسی" کجاست؟ ما اومدیم که ببریمش. انتظار داشتم که ناراحت بشه و بگه آخه به شما چه مربوط است؟ یا چیزی تو این مایه ها! ولی با کمال تعجب دیدم، نه تنها ناراحت نشد، بلکه خیلی هم دعامون کرد که خدا خیرتون بده. اجرتون با آقام امام حسین (ع). 🌷و رفت در اطاق کوچکی را باز کرد و گفت: بفرمائید "چیسى" را این جا می زاریم تا از بقیه جدا بشه. ولی دیدم از خانم خارجی خبری نیست. در عوض یک برادر پاسدار را نشون دادن که این "چیسی" است!! یعنی چی؟ مگر ما با اینا شوخی داریم؟! طاقت نیاوردم و خطاب به مسئول برادران گفتم: "چیسی" اینه....؟ گفت: آره برادر. گفتم: آخه این که چیسی نیست؟ گفت: چیسی همین است.... 🌷وقتی دید ما مات و مبهوت ماندیم گفت: رزمندگانی که گلوله یا ترکش به معده یا مثانه آنها اصابت می کنه؛ برای خروج مایعات و ادرار، ما این دستگاه "چیسی" را بهش وصل می کنیم. دیگه بقیه حرف هاش رو نشنیدم.... فقط دهان آن برادر را می دیدم که تکان می خورد. وقتی به خود اومدم دیدم یک سر برانکارد دست من است و سر دیگش را سرهنگ قوی پنجه تو دستش گرفته. سرهنگ خطاب به من گفت: بهروز! گفتی؛ یواش یواش گام بردارم....؟! راوى: كاپيتان خلبان بهروز مدرسى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از شهید هادی ذوالفقاری پرسیدند: چه آرزویی داری؟/ گفت: انتقام سیلی حضرت زهرا رو بگیرم.. 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
تنها براے شهدا نیست ! می تونی زنده باشی و سرباز حضرت زهرا«سلام الله علیها باشی! اما ‌یه شرط داره باید فقط برای کار کنی نه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امر به معروف زیبای خانم‌هایی که حجاب مناسبی ندارند توسط خواهر شهید ابراهیم هادی و واکنش جالب آن‌ها 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
☘عاشقانه های شهدا به روایټ همسر شهید🌹ناصر کاملی ناصر؟؟؟ جانم... امشب چقدر خوشگل شدی❤️ خندید...صورتش را برگرداند،بلند شد رفت سمت ساکش. امشب چت شده اکرم؟ راه رفتنش با همیشه فرق داشت حرف که میزد من رو درسٺ یاد اولیڹ بارے ڪہ خونه حاج آقا دیده بودمش انداخٺــــــــــ... ناصر؟ جانم... بهم قول میدے رفتے شفاعتمو بڪنے؟؟؟ چشم از چشمم برنمیداشت،گفت اونی ڪه باید شفاعت ڪنه تویے خانومم اما اکرم جان،جوڹ ناصر اگہ نیومدم دنباڸ جنازم نگرد ... سرمو گذاشتم رو پاش هق هق گریه کردم گفتم بس ڪڹ ناصر،اینو ازم نخواه بذار یادگارے داشتہ باشم ڪمے مڪث ڪرد سرمو گرفت بالا سفیدی چشماش سرخ شده بود میدونسی شهدایی ڪه جنازشون برنمیگرده حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون دوست داری تو تشییع ناصرت حضرٺـــــ زهــــــــــرا باشه یا آدمای دیگہ؟؟ بغضمو قورت دادم ...قبول ولے یه شرط داره ؛قول بده حوری های بهشتی رو دیدی دست و دلت نلرزه زد زیر خنده گفت:امان از دست تو حوری کیه بابا من اکرممو با دنیا عوض نمےڪنم ... 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
: عده از میشوند آن هم گمنام:❤️ . دخترانی که چادرشان بوی (س)میدهد.💔 . دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند.🌷 . دخترانی که بار سنگین را به دوش میکشند.❤️ ولی به چشم نمی آید:چون ندارد🌷 . چون از روی این کار را انجام میدهند👌 . چون فقط با تغییر دکور خانه،دیگران متوجه میشوند خانه تغییر کرده و کار های دیگرشان به چشم نمی آید😑 . دخترانی که بوی غذایشان در خانه میپیچد😋 . به فرزند کوچکشان یاد میدهند😍 برایش کتاب میخوانند🤗 به ظاهر خود و کودکشان میرسند🌷 . در پای منتظر هستند منتظر آمدن صدای ...❤️ . این کار ها بماند کنارش مشغول هستند📚 . دخترانی که به دور از چشم و هم چشمی زندگی میکنند و بر سخت نمیگیرند.👌 . خواسته هایی که در توان همسرشان نیست را به زبان نمی آورند. . اینها همان شهیده های گمنامند:❤️ . میکنند فقط در میدان نیستند✋️ . کار میکنند فقط آچار به دست نیستند✋️ . برای همین میگوییم گمنامند👌 . آنها علاوه بر چادر خیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند.❤️💔 . روی مزارشان نمینویسند(شهیده)‌ چون مثل مادرشان گمنامند💔 این دختران مورد واقع نشدند✋️ اینها معنی بودن را درک کردند❤️ . اینها کمی عاشقند🌷 🌷سلامتیشون 🌸 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_5832628917260779560.mp3
4.58M
دلی که از رفیقای شهیدش جامونده😭 #حاج_مهدی_سلحشور 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
دلی که از رفیقای شهیدش جامونده😭 #حاج_مهدی_سلحشور 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
سخت دلتنگ و غریبم...😔 جرعه ای امن یجیبم...📿 شهیدانِ خدایی ...😰 طاقت ماندن ندارم...💔😔 چه تنها مانده ام بر خاک...😞 شما رفتید تا چالاک... مرا رها کردید و رفتید...😣 به مبتلا کردید و رفتید... شما رفتید و من اینجا ...😔 زفیض مردن بی نصیبم.... !!! ای شهادت ناز شصتت!!!❤️ تأسی کن مرا دستت...
اسمش را گذاشته اند: "شهیدِ عطری" مادرش می گوید: از سن تکلیف تا شهادتش، نماز شبش ترک نشده بود #شهید_سید_احمد_پلارک
💠قَوِّ عَلی خِدمَتّکَ جَوارِحی 💢حسین آقا قبل از شهادتش می رفت #ورزش_بوکس. 💢حسین یه روحیه داشت اگر مثلا ورزش #رزمی میرفت یا هر ورزش دیگه ای برای " قَوِّ عَلی خِدمَتّکَ جَوارِحی" رضای خدا و خدمت در راه خدا بود. من این رو با اطمینان میگم 💢اصلا اینطور فکر نمی کرد که ورزش کنم برای سلامتی بدنم، نه، بلکه فقط #برای_خدا که آماده باشد برای کار 💢این رو همه می دونن که حسین آقا از وقتی که خودش رو پیدا کرده بود، پاکار اسلام و انقلاب بود و #نوکری امام حسین علیه السلام رو می کرد... ✍به نقل از ( دوست شهید) #شهید_حسین_معزغلامی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
❣️عاشقانه اے به سبک شهـــدا❣️ عملیات خیبر بود... مدتا ازش خبر نداشتم... هر شب به بهونه ای شام نمیخوردم... یا دیرتر میخوردم... میگفتم صبر کنم شاید بیاد... اون شب دیگه خیلی صبر کرده بودم... گفتم تا حالا نیومده حتماً دیگه نمیاد... تا اومدم سفره رو بندازم... در زد و اومد تو... بعد سلام و احوال گفتم... "خیلی خسته ای انگار...❤️" گفت... "آره چند شبه نخوابیدم..." رفتم که سفره رو بندازم... پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم... همونجا... دم در... با پوتین خوابش برده... بند پوتیناشو باز کردم...❤️ میخواستم جوراباشو در آرم... که بیدار شد... عصبانی گفت... از وقتی خودمو شناختم... به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشمو بشوره..." خودش لباساشو میشست... یه جوری هم میشست که معلوم بود این کاره نیست... ایراد که میگرفتم میگفت... "نه،این مدل جبهه ایه..." سر این چیزا خیلی حساس بود... دوست نداشت زن بَرده باشه... اون شب بعد شام و چند ساعت خواب... بیدار شد و... نشستیم و حرف زدیم... از عملیات خیبر میگفت... "جنازه ی خیلی از بچه ها رو نتونستیم برگردونیم..." حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم... "اصلاً یادت هست که منیری و لیلایی وجود داره...؟" سکوتی کرد و گفت... "وقتی مشغول کارم.. نمیتونم بگم که به فکرتونم... ولی بقیه ی وقتا از ذهنم بیرون نمیرید...❤️ دوستامو میبینم که میان خونه هاشون... تلفن میزنن و... مثلاً میگن... بچه رو فلان کار کن... ولی من نمیتونم از این کارا بکنم ...." اون شب بود که فهمیدم... این اینجور آدما... خیلی هم به خونواده هاشون علاقه مندن...💕 ولی تو شرایط فعلی... نمیتونن اونطور که باید و شاید اینو بگن... همون شب بود که گفت... "من حالا تازه میخوام شهید شم... گفتم... "مگه به حرف شماست...؟😔 شاید خدا اصلاً نخواد که تو شهید شی..." گفت... "نه،زورکی از خدا میخوام... راضی باش و.. تو قنوتت واسم بخون... اَللّهُمَّ ارزُقنِی تُوفِیقَ الشَّهادَهَ فِی سَبِیلِک... (همسر شهید مهدی زین الدین) 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
در بند خاک نخواهد ماند، آنکه پرواز آموخته‌ است🕊 شهدا مبدأ و منشاء حیاتند، زمینی بودند، اما زمین گیر نبودند..