#شهید_ابراهیم_هادی
عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبت به میان آمد تا این که یکی از ابراهیم پرسید:
بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟!
ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سپاه هیچکس را مثل 🌹محمد بروجردی نمی دانم.
محمد کاری کرد که تقریبا هیچ کس فکرش را نمی کرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گروه های پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند.
در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد 🌹علی صیاد شیرازی نیست.
ایشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب اللهی و مومن است.
از نیروهای هوانیروز، هرچه بگردی بهتر از 🌹سروان شیرودی پیدا نمی کنی،
شیرودی در سرپل ذهاب با هلی کوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت. با این که فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی می کند که تعجب می کنید! ... همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هرکسی چیزی گفت. همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم!
کانال کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر
#تکیه کن به شهدا
شهدا تکیه شان به خداست
اصلا کنار گل بنشینی بوی گل میگیری
پس گلستان کن زندگیت را با یاد شهدا
میخوام مثل تو باشم
رفیقم #ابراهیم_هادی
❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی:
در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع بود.ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت:
"چیه؟ اذان میگویی. بیاجلو"!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او.آن بعثی گفت :او اذان گفت. برادرمان اصرارکرد که"نه،اشتباه میکنی من اذان گفتم".مأمور بعثی گفت:خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو"...
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.وقتی مأمور عراقی رفت،او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است.
به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره ۱و۲) زیرزمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان میگفت: میدیدم اگرنان را بخورم از تشنگی خفه میشوم نان رافقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارهااین کاررا تکرار میکرد...
روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخارمیکنم که مثل فرزندتان آقاحسین بن علی (ع) اینجا تشنهکام به شهادت برسم.سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یازهرا!؟افتخارمیکنم.این شهادت همراه با تشنه کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم...
تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره،همان نگهبانی که این مکافات را سرم آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین.ِ..
اواز پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند ودارد گریه میکندو میگوید: بیا که آب آوردهام. او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند.تا نام مبارکت حضرت فاطمه (س) رابرد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند. همین طور که روی زمین بودم، سرم راکج کردم واو لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد.یک مقدار حال آمدم. بلند شدم.او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا واز من در گذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم. گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمدو مرا از خواب بیدار کردبا عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرادر مقابل حضرت زهرا (س)شرمنده کردی.الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: "به پسرت بگو برو ودل اسیری که به دردآوردهای را به دست بیاور وگرنه همه شمارا نفرین خواهم کرد...
#کتاب -شهدا-و-اهل-بیت ناصر-کاوه
"خاطره ازمرحوم ابوترابی - کتاب حماسههای ناگفته ص۹۰ _
اسرار حقیقی حیاتم زهراست
معنای عبادتم، صلاتم زهراست
دیگرچه غم ازکشاکش این دنیا
وقتی که فرشته نجاتم زهراست
#قسمت_اول (٢ / ١)
#دختر_انگليسى_زبان_در_جبهه....!
🌷در یکی از روزهایی که صدام حسین نامرد، حسابی به خاک ما تجاوز کرده بود و بچه های دلیر رزمنده ما درگیر دفاع از خاکمون بودند، ما مأموريت داشتیم از این ور دارو و آذوقه ببریم و در مراجعت زخمی ها را با خودمون به تهران بیاریم.
🌷به خاطر نزدیکی این منطقه به خاک عراق، مرتب جنگنده های دشمن بمباران می کردند و یا شیمیایی می زدند. اینه که همیشه وضعیت این منطقه قرمز بود و ما برای اجتناب از آتش خودی ها، قبلش اعلام می کردیم که وضعیت را سفید اعلام کنند تا ما بشینیم!! تازه ستون پنجم هم در این منطقه زیاد بود. ناکس ها به هیچ کس رحم نمی کردند.
🌷....به محض نشستن هواپیما، گروه های مستقر در فرودگاه سریع محموله را تخلیه کردند و نوبت به آوردن مجروحین به داخل هواپیما شد. من همراه خدمه نرفتم و در آوردن مجروحین کمک می کردم. صدای ناله از هر طرف بلند بود. یکی پا نداشت. یکی دستش قطع شده بود. یکی شکمش گلوله خورده بود.
🌷بعضی ها هم در شرایطی که سرم به بدنشون وصل بود و خون زیادی ازشون بیرون میامد، در حال نماز خوندن بودند. ما می گفتیم: برادر! وقت گیر آوردى؟! تو رو خدا بجومب. الان دوباره می زنند و این بار همه مون ناک اوت می شيم! در حالی که تند تند زخمی ها رو از سالن به سوی هواپیما می آورديم؛ یهو شنیدم....
🌷....يهو شنيدم؛ یکی از پاسداران که ظاهراً مسئول بقیه بود؛ خطاب به یکی از اعضای گروه تخلیه گفت: "چیسى" را یادتون نره.... "چیسی" را حتماً با این هواپیما بفرستین. با شنیدن نام "چیسی" پیش خودم گفتم: حتماً یکی از خانم های گزارشگر، ترکش خورده. بهتره برم اونو من بیارم تا هم کمی زبون انگلیسی بلغور کنم؛ یه کم هم از کارش بپرسم. یکی نبود بگه آخه مرد حسابی به تو چه؟!! حالا چه وقت تمرین زبونه؟!!
🌷در این گیر و دار بود که اومدم زرنگی هم بکنم. پیش خودم گفتم: اگه تنها برم که این خانم "چیسی" را بیارم؛ سر دیگه برانکارد را حتماً یکی از برادران سپاه می گیره و اگه ببینه که دارم با این خانوم حرف هم می زنم، اگه هیچی هم نگه؛ اینقدر چپ چپ به من نیگا می کنه که حرف زدن معمولی رو هم یادم میره، چه برسه زبون خارجی!! اين بود كه....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5852770698971317113.mp3
978.9K
علت نفوذ شهدا در قلوب مردم و جوانان و چرایی عدم تأثیر برخی کارهای فرهنگی در جامعه
#حاج_حسین_یکتا
@salambarebrahimm
4_5792085645757251607.mp3
2.5M
#فاطمیه
🕋 چرا امیرالمومنین صبر کرد وحضرت زهرا به دفاع ازدین پرداخت؟
حجت الاسلام دارستانی
@salambarebrahimm
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #دختر_انگليسى_زبان_در_جبهه....! 🌷در یکی از روزهایی که صدام حسین نامرد، حسابی به
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#دختر_انگليسى_زبان_در_جبهه....!
🌷....این بود که بدو بدو رفتم سراغ یکی از همکارانم که داشت قهوه می خورد. اسمش سرهنگ قوی پنجه بود. او یکی از بهترین خلبانان پایگاه بود. با او رو در واسی نداشتم. در حال دویدن هی پشت سرم رو نیگا می کردم که خدای نکرده کسی نره "چیسى" خانم را حمل کنه. نذاشتم سرهنگ طفلی قهوه اش را تموم کنه. به عبارتی زهرش کردم. جریان را سریع بهش گفتم و دو نفری رفتیم داخل بیمارستان صحرایى.
🌷از اولین پاسدار پرسیدم: "چیسى" کجاست؟ با انگشت دست انتهای سالن را نشونم داد. برای این که صد در صد مطمئن بشم، بار دیگه از برادری دیگر این سئوال را نمودم. او هم همون نقطه را نشوونم داد. قند تو دلم داشت آب می شد. به سرهنگ گفتم: موقع آوردن تند تند قدم هایت را بر نداری تا بتونم کمی حرف بزنم.
🌷خلاصه به انتهای سالن رسیدیم. ولی من هیچ خانمی را ندیدم! پیش خود گفتم: دیدی بردنش!! از مسئول بخش با ناراحتی پرسیدم: برادر جان! "چیسی" کجاست؟ ما اومدیم که ببریمش. انتظار داشتم که ناراحت بشه و بگه آخه به شما چه مربوط است؟ یا چیزی تو این مایه ها! ولی با کمال تعجب دیدم، نه تنها ناراحت نشد، بلکه خیلی هم دعامون کرد که خدا خیرتون بده. اجرتون با آقام امام حسین (ع).
🌷و رفت در اطاق کوچکی را باز کرد و گفت: بفرمائید "چیسى" را این جا می زاریم تا از بقیه جدا بشه. ولی دیدم از خانم خارجی خبری نیست. در عوض یک برادر پاسدار را نشون دادن که این "چیسی" است!! یعنی چی؟ مگر ما با اینا شوخی داریم؟! طاقت نیاوردم و خطاب به مسئول برادران گفتم: "چیسی" اینه....؟ گفت: آره برادر. گفتم: آخه این که چیسی نیست؟ گفت: چیسی همین است....
🌷وقتی دید ما مات و مبهوت ماندیم گفت: رزمندگانی که گلوله یا ترکش به معده یا مثانه آنها اصابت می کنه؛ برای خروج مایعات و ادرار، ما این دستگاه "چیسی" را بهش وصل می کنیم. دیگه بقیه حرف هاش رو نشنیدم.... فقط دهان آن برادر را می دیدم که تکان می خورد. وقتی به خود اومدم دیدم یک سر برانکارد دست من است و سر دیگش را سرهنگ قوی پنجه تو دستش گرفته. سرهنگ خطاب به من گفت: بهروز! گفتی؛ یواش یواش گام بردارم....؟!
راوى: كاپيتان خلبان بهروز مدرسى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از شهید هادی ذوالفقاری پرسیدند: چه آرزویی داری؟/ گفت: انتقام سیلی حضرت زهرا رو بگیرم..
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امر به معروف زیبای خانمهایی که حجاب مناسبی ندارند توسط خواهر شهید ابراهیم هادی و واکنش جالب آنها
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
☘عاشقانه های شهدا به روایټ همسر شهید🌹ناصر کاملی
ناصر؟؟؟
جانم...
امشب چقدر خوشگل شدی❤️
خندید...صورتش را برگرداند،بلند شد رفت سمت ساکش.
امشب چت شده اکرم؟
راه رفتنش با همیشه فرق داشت حرف که میزد من رو درسٺ یاد اولیڹ بارے ڪہ خونه حاج آقا دیده بودمش انداخٺــــــــــ...
ناصر؟
جانم...
بهم قول میدے رفتے شفاعتمو بڪنے؟؟؟
چشم از چشمم برنمیداشت،گفت اونی ڪه باید شفاعت ڪنه تویے خانومم
اما اکرم جان،جوڹ ناصر اگہ نیومدم دنباڸ جنازم نگرد ...
سرمو گذاشتم رو پاش هق هق گریه کردم
گفتم بس ڪڹ ناصر،اینو ازم نخواه بذار یادگارے داشتہ باشم
ڪمے مڪث ڪرد سرمو گرفت بالا
سفیدی چشماش سرخ شده بود
میدونسی شهدایی ڪه جنازشون برنمیگرده حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون
دوست داری تو تشییع ناصرت حضرٺـــــ زهــــــــــرا باشه یا آدمای دیگہ؟؟
بغضمو قورت دادم ...قبول ولے یه شرط داره ؛قول بده حوری های بهشتی رو دیدی دست و دلت نلرزه
زد زیر خنده گفت:امان از دست تو حوری کیه بابا من اکرممو با دنیا عوض نمےڪنم ...
#شهیدناصرکاملی 🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#شهیده_های_گمنام:
عده از #دختران #شهید میشوند
آن هم گمنام:❤️
.
دخترانی که چادرشان بوی #زهرا (س)میدهد.💔
.
دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند.🌷
.
دخترانی که بار سنگین #خانه_داری را به دوش میکشند.❤️
ولی به چشم نمی آید:چون #حقوق ندارد🌷
.
چون از روی #لطف این کار را انجام میدهند👌
.
چون فقط با تغییر دکور خانه،دیگران متوجه میشوند خانه تغییر کرده و کار های دیگرشان به چشم نمی آید😑
.
دخترانی که بوی غذایشان در خانه میپیچد😋
.
به فرزند کوچکشان #قرآن یاد میدهند😍
برایش کتاب میخوانند🤗
به ظاهر خود و کودکشان میرسند🌷
.
در پای #تلوزیون منتظر هستند
منتظر آمدن صدای #کلید...❤️
.
این کار ها بماند
کنارش مشغول #تحصیل هستند📚
.
دخترانی که به دور از چشم و هم چشمی زندگی میکنند و بر #همسرشان سخت نمیگیرند.👌
.
خواسته هایی که در توان همسرشان نیست را به زبان نمی آورند.
.
اینها همان شهیده های گمنامند:❤️
.
#جهاد میکنند فقط در میدان #جنگ نیستند✋️
.
کار میکنند فقط آچار به دست نیستند✋️
.
برای همین میگوییم گمنامند👌
.
آنها علاوه بر چادر خیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند.❤️💔
.
روی مزارشان نمینویسند(شهیده)
چون مثل مادرشان گمنامند💔
این دختران مورد #ظلم واقع نشدند✋️
اینها معنی #زن بودن را درک کردند❤️
.
اینها کمی عاشقند🌷
🌷سلامتیشون #صلوات 🌸
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_5832628917260779560.mp3
4.58M
دلی که از رفیقای شهیدش جامونده😭
#حاج_مهدی_سلحشور
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
دلی که از رفیقای شهیدش جامونده😭 #حاج_مهدی_سلحشور 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#شهیدان سخت دلتنگ و غریبم...😔
#خمار جرعه ای امن یجیبم...📿
شهیدانِ خدایی #بیقرارم...😰
#خدایا طاقت ماندن ندارم...💔😔
چه تنها مانده ام #افسرده بر خاک...😞
شما رفتید تا #افلاک چالاک...
مرا #تنها رها کردید و رفتید...😣
به #حسرت مبتلا کردید و رفتید...
شما رفتید و من اینجا #غریبم...😔
زفیض #سرخ مردن بی نصیبم....
#شهادت!!! ای شهادت ناز شصتت!!!❤️
تأسی کن مرا #قربان دستت...
💠قَوِّ عَلی خِدمَتّکَ جَوارِحی
💢حسین آقا قبل از شهادتش می رفت #ورزش_بوکس.
💢حسین یه روحیه داشت اگر مثلا ورزش #رزمی میرفت یا هر ورزش دیگه ای برای " قَوِّ عَلی خِدمَتّکَ جَوارِحی" رضای خدا و خدمت در راه خدا بود. من این رو با اطمینان میگم
💢اصلا اینطور فکر نمی کرد که ورزش کنم برای سلامتی بدنم، نه، بلکه فقط #برای_خدا که آماده باشد برای کار
💢این رو همه می دونن که حسین آقا از وقتی که خودش رو پیدا کرده بود، پاکار اسلام و انقلاب بود و #نوکری امام حسین علیه السلام رو می کرد...
✍به نقل از ( دوست شهید)
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
❣️عاشقانه اے به سبک شهـــدا❣️
عملیات خیبر بود...
مدتا ازش خبر نداشتم...
هر شب به بهونه ای شام نمیخوردم...
یا دیرتر میخوردم...
میگفتم صبر کنم شاید بیاد...
اون شب دیگه خیلی صبر کرده بودم...
گفتم تا حالا نیومده حتماً دیگه نمیاد...
تا اومدم سفره رو بندازم...
در زد و اومد تو...
بعد سلام و احوال گفتم...
"خیلی خسته ای انگار...❤️"
گفت...
"آره چند شبه نخوابیدم..."
رفتم که سفره رو بندازم...
پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم...
همونجا...
دم در...
با پوتین خوابش برده...
بند پوتیناشو باز کردم...❤️
میخواستم جوراباشو در آرم...
که بیدار شد...
عصبانی گفت...
از وقتی خودمو شناختم...
به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشمو بشوره..."
خودش لباساشو میشست...
یه جوری هم میشست که معلوم بود این کاره نیست...
ایراد که میگرفتم میگفت...
"نه،این مدل جبهه ایه..."
سر این چیزا خیلی حساس بود...
دوست نداشت زن بَرده باشه...
اون شب بعد شام و چند ساعت خواب...
بیدار شد و...
نشستیم و حرف زدیم...
از عملیات خیبر میگفت...
"جنازه ی خیلی از بچه ها رو نتونستیم برگردونیم..."
حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم...
"اصلاً یادت هست که منیری و لیلایی وجود داره...؟"
سکوتی کرد و گفت...
"وقتی مشغول کارم..
نمیتونم بگم که به فکرتونم...
ولی بقیه ی وقتا از ذهنم بیرون نمیرید...❤️
دوستامو میبینم که میان خونه هاشون...
تلفن میزنن و...
مثلاً میگن...
بچه رو فلان کار کن...
ولی من نمیتونم از این کارا بکنم ...."
اون شب بود که فهمیدم...
این اینجور آدما...
خیلی هم به خونواده هاشون علاقه مندن...💕
ولی تو شرایط فعلی...
نمیتونن اونطور که باید و شاید اینو بگن...
همون شب بود که گفت...
"من حالا تازه میخوام شهید شم...
گفتم...
"مگه به حرف شماست...؟😔
شاید خدا اصلاً نخواد که تو شهید شی..."
گفت...
"نه،زورکی از خدا میخوام...
راضی باش و..
تو قنوتت واسم بخون...
اَللّهُمَّ ارزُقنِی تُوفِیقَ الشَّهادَهَ فِی سَبِیلِک...
(همسر شهید مهدی زین الدین)
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_650210855513751794.mp3
3.34M
🌸سوی دیار عاشقان
حاج صادق آهنگران
#پیشنهاددانلود
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#خاكيان_خدايى_اينگونه_اند...!
🌷تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچه های بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل، شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقيم آنها را نصیحت نمود.
🌷ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می کنی؟ ابراهیم گفت: «منزل نمی روم، می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما می خواهی برو.»
🌷بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید.
🌷....بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار كنند.» بعد با خوشحالی گفت: «اینطوری هم نمازم قضا نمی شه، هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
🌹 شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات