خوشخبتتر از من ڪیست؟
وقتے صبحم با نگاه شما آغاز مےشود
و ڪاش این نگاههاے پاڪ و بےریا،
دستگیرمان باشند به لطف
سلام ،صبحتون شهدایی🌺
#شهیدگمنام_ابراهیم_هادی
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
خوشخبتتر از من ڪیست؟ وقتے صبحم با نگاه شما آغاز مےشود و ڪاش این نگاههاے پاڪ و بےریا، دستگیرمان با
#دوست_شهید
بچہ هابگردیدیه دوستـــــ خوب پیدا ڪنید
یہ دوستـ ...
یہ رفیق
🌹 مثل شـہدا 🌹
رنگ خدایے به دلاتون بزنید
تابتونیدیڪ دست بشیدباشهدا❤️
#سیره_شهدا
#انفاق_شهید_ابراهیم_هادی_به_دوستان
🌷از علمايى که ابراهیم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود. این عالم بزرگوار غیر از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود. سال ۶۱ یك روز به همراه ابراهیم خدمت حاج آقا رفتیم و از حاج آقا پارچه به اندازه دو دست پیراهن گرفت.
🌷دو هفته بعد موقع نماز دیدم که ابراهیم آمده مسجد و رفته پیش حاجی، من هم سریع رفتم، ببینم چی شده. ابراهیم مشغول حساب سال بود و داشت خمس اموالش رو حساب می کرد. از اونجايى که می دونستم او برای خودش چیزی نگه نمی داره تعجب کردم که می خواد خمس چه چیزی رو حساب کنه.
🌷حاج آقا حساب سال رو انجام داد و گفت: ۴۰۰ تومان خمس شما می شه. بعد ادامه داد: من با اجازه ای که از آقایون مراجع دارم و با شناختی که از شما دارم اون رو می بخشم. اما ابراهیم اصرار داشت که این واجب دینی رو پرداخت کنه. و بالاخره خمس رو پرداخت کرد. کار ابراهیم مرا به یاد حدیثی از امام صادق(ع) انداخت که می فرماید: کسی که حق خداوند (مانند خمس) را نپردازد؛ دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد.(آثارالصادقین، جلد ٥، صفحه ٤٦٦)
🌷بعداز نماز با ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم و به حاجی گفت : دو تا پارچه پیراهنی مثل دفعه قبل می خوام. حاجی با تعجب نگاهی کرد و گفت: پسرم تو تازه از من پارچه گرفتی، اینها پارچه دولتیه، ما هم اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدیم. ابراهیم چیزی نگفت، ولی من که می دانستم قضیه چیست گفتم: آخه پدر جان، این آقا ابراهیم پیراهن های قبلی رو انفاق کرده. بعضی از بچه های زورخونه هستن که لباس آستین کوتاه می پوشن یا وضع مالیشون خوب نیست. ابراهیم برای همین پیراهن رو به اونها می ده.
🌷حاجی در حالی که با تعجب به حرفای من گوش می کرد. یه نگاه عمیق تو صورت ابراهیم انداخت و گفت: این دفعه برای خودت پارچه رو می بُرم. حق نداری به کسی ببخشی، هر كـسى که خواست بفرستش اینجا.
📚 كتاب "سلام بر ابراهیم" ص ۱۸۸
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#راهی_که_شهدا_رفتند
🌷ما از لحاظ #مادی کم و کسری نداشتیم❌ نمی گویم درآمدش آنچنانی بود ⚡️اما همینی که #خدا روزی مان کرده بود بخشی را به موسسه #خیریه ای کمک می کرد بدون اینکه کسی بداند.
🌷بعد از #شهادتش تماس گرفتند📞 که فلانی هر ماه مبلغی #کمک می کرده اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم #شهیدشد.
به نقل از همسر #شهید_مهدی_قاضی_خانی
@SALAMbarEbrahimm
#سلام_برابراهیم 🌷
💐ابراهیم همه چیز را در وجود خودش از بین برد
مگر آدمیت را.
او یک انسان واقعی بود. یک انسانی که بندگی خدا را فقط در عبادت نمی دید، بلکه فرمان خدا را اطاعت می کرد.
او مطیع فرمان خدا بود و در این راه، از هیچ مشکل و سختی نمی ترسید.
خیلی از رفقایم را دیده ام که به خاطر دوستانشان از مسیر خدا دور شدند. یعنی تحت تاثیر دوستان، دستورات خدا را زیر پا گذاشته اند و...این موضوع در قرآن اشاره شده.
🍂آنجا که اهل جهنم 🔥می گویند:
😩ای کاش با فلانی رفیق نمی شدیم...😩
یعنی برخی رفاقت ها انسان را به جهنم می کشاند.
اما
رفاقت با ابراهیم، برای تمام دوستان، زمینه ی هدایت را فراهم می کرد.
☘️تفاوت ابراهیم بابقیه این بود که برای تمام افراد محل، به خصوص جوانان و دوستانش دل می سوزاند.
هدایت افراد برای او بسیار اهمیت داشت.
اگر می توانست یک نفر را به هر روش ممکن هدایت کند، تمام تلاش خود را انجام می داد.
💫او حتی از یک رفیقش که در مسیر گمراهی قرار می گرفت نمی گذشت.💫
تلاش خودش را دو چندان می کرد تا اورا به مسیر خدا برگرداند.
برایم جالب بود که ابراهیم چطور با جوان ها رفیق می شود.🤔
مثلا شب ها چند نفر از جوان های محل، سر کوچه جمع می شدند و در یک پیت حلبی آتش🔥روشن می کردند و بلند بلند می خندیدند.
سر و صدای آنها بقیه را اذیت می کرد.😒
گذشت تااینکه یک شب ابراهیم به سراغ آنها رفت و بالبخند و سلام و علیک باآنها دست داد.
یکی از آنها ابراهیم را می شناخت و او را تحویل گرفت و معرفی کرد.ابراهیم هم با آنها صحبت کرد و خندید.
به همین راحتی با آنها رفیق شد.بعد اشاره کرد که الان آخرشب است وآرام تر صحبت کنید.شب های بعد و صحبت های بعدی و...
او تلاش کرد تا آنها را از سر کوچه جمع کند. در این راه بسیار موفق بود. بعد هم تلاش خود را بیشتر کرد تا پای آنها را به مسجدباز نمود.
📚کتاب سلام برابراهیم2 ، رفاقت ، صفحه49
@SALAMbarEbrahimm
#مشكلى_كه_با_حماقت_نگهبان_عراقى_حل_شد!
🌷یه مشکلی ما تو اسارتمون داشتیم، که اون، گرم کردن چای با آب جوشی که ضروری بود. چون اونجا وسایل گرم کننده نداشتیم و این مشکل در ماه رمضان بخصوص برای افطار خیلی خودش را نشون مى داد. چون از جمله عادات غذایی ما ایرانی ها افطار کردن با آب جوش یا چای بود. بچه های مبتکر ما تو اسارت یه روشی را ابداع کرده بودند؛ برای گرم کردن همین مایعات و اون استفاده از المنت بود.
🌷با استفاده از دو تکه حلبی و یک تکه سیم برق که هر دو را از آشپزخانه کش رفته بودیم. البته افشا شدن اين مسئله عواقب و تنبیه شدیدی برامون به همراه داشت، به همین دلیل از موقع ابداع تا موقع آزادی مخفی نگه داشته شد. اما اولین باری که عراقی ها متوجه شدند ما چای را خیلی داغ مى خوريم، از پشت پنجره یه عراقی داشت رد مى شد و اون آبی که بچه ها داغ کرده بودند را داشتند تقسیم مى كردند که یکی از نگهبانان عراقی از پشت پنجره دید که یک بخار آب غلیظ از روی سطل چای بلند شد!!!
🌷با صدای بلند پرسید: این چای خیلی داغه! بچه ها هم گفتند: درسته چای باید داغ باشه دیگه. سرباز گفت: اون موقع که داشتند تو آشپزخانه چای تقسیم مى كردند من آنجا بودم اونقدر داغ نبود که حالا بخار ازش بلند می شه. ما فکر کردیم خدایا حالا بهش چی بگیم که به شرش گرفتار نشیم؟! پیش خودم گفتم: خدا دشمنان ما را از احمقها قرار داده.
🌷به بچه ها یه نگاهی کردم و زرنگی به خرج دادم و با زیرکی گفتم: خب تو نمى دونى ما این چایی را همین جوری نگه نمى داريم که سرد بشه. در ایران وقتی مى خواهيم یه چیز گرمی، گرم بمونه، هفت، هشت پتو روش مى اندازيم، اونوقت از اونی که هست گرمتر می شه و بعد استفاده مى كنيم. طرف شوکه شده بود نزیک بود. شاخ در بیاره!
🌷گفت: عجب چه روشهایی شما دارید و ما نمى دونيم. گفتیم: آره همینه دیگه شما تا حالا ندیده بودید؟ گفت: عجب، والله ندیده بودیم تا حالا. بهش گفتیم: حالا از این به بعد یاد می گيرى. سپس سرباز از جلوی آسایشگاه رد شد، رفت.
🌷فردا صبح بچه های آسایشگاه بغلی اومدند و گفتند: دیشب به نگهبان چی گفتید؟ گفتیم: چطور مگه؟ گفتند: دیشب آخر شب اومد پیش ما و گفت که: بچه ها شما چایی را چطور می خوريد؟ گفتیم که: معمولاً سرد مى خوريم. گفته بود: شما چرا عقلتون نمى رسه؟!! بیایید از ابتکارهای ما استفاده کنید. ما یه روشی داریم. اینکه چند تا پتو روی سطل چای مى پيچيم. اونوقت چایی از اولش هم گرمتر می شه. ما تا این جمله را از نگهبان شنیدیم؛ فهمیدیم بیچاره بد جوری سر کار رفته!! بهش گفتیم: ممنون از راهنمايى ات....
راوى: آزاده سرافراز دکتر رحیم قمیشی
📚 کتاب "زیرکانه کمی تا قسمتی تبسم"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
│🎥ڪلیپ│
جشن پتو شهید مرتضےعطایی(ابوعلی) در سوریہ😅
#پیشنهاد_دانلود☺️
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#سلام_برابراهیم 🌷 💐ابراهیم همه چیز را در وجود خودش از بین برد مگر آدمیت را. او یک انسان واقعی بود.
او رود جنون بود کہ دریا مےشد
با بیرق آفتـاب بر پا مےشد
پـرواز اگر نبود ،معلوم نبود
این مرد چگونہ درزمین جا مےشد..
#شهیدابراهیم_هادی❤️
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
او رود جنون بود کہ دریا مےشد با بیرق آفتـاب بر پا مےشد پـرواز اگر نبود ،معلوم نبود این مرد چگونہ د
🌷 بی قرار توأم در دل تنگم گله هاست ...
آه . .
بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست..
ابراهیم... 😔
#شبتون_شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎞●
گلایہ شنیدنۍ مادر شھیدمدافع حرم:
《علےاکبرشیرعلے》
●ازغصہ علۍاکبر نمردم.. 💔
اماازحرفمردمدارمآبمیشمومیمیرم!
#سالروزشھادت
@SALAMbarEbrahimm
ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻋﺠﯿﺒﯿﺴﺖ..!
ﺟﻤﻠﻪ ی
"ﺍﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﺠﻬﺰ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺪﺍﺭﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ"
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ،
ﺗﺎ "ﺍﻟﻢ ﯾﻌﻠﻢ ﺑﺄﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﯾﺮﯼ"
ﺁﯾﺎ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ؟!
#خاطرات_شهدا🕊
🌹شهید کمیل صفـری تبـار🌹
یک روز قبل تولدم یعنی سی ویک مرداد کادوی تولدم رو داد که یه انگشتر طلا و یک گوشی لمسی بود.💍📱
گفت توی این مدتی که باهم بودیم بخاطر شغل من خیلی اذیت شدی، انشاءالله اگه توی این دنیا نتونستم توی بهشت برات جبران کنم.💞💓
کادوم رو داد و برای آخرین بار از پیشم رفت.. راهی یگانشون شد و از اون طرفم راهی عملیات شمالغرب شد.
دوازده روزبعدتولدم به شهادت رسید...😔💔
#شهید_کمیل_صفری_تبار
@SALAMbarEbrahimm
4_5893513647799402686.mp3
5.58M
│🎼 پادكست "مادرانـــــــه"│
👌🏻روايتے متفاوت از راوےدفاع مقدس، حاج محمـــد احمـــديان
❤️ تقديم به روح مطهر شهيد محمدرضا قربانے معروف به شيرمحــمد
#پیشنهاددانلود😔
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🍃سخنی از #شهید عباس عرب نژاد : اگر شهدا حقی بر گردن مردم دارند!! به خدای کعبه من مردان #بی_غیرت و ز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بــانو آنــهایے کــہ رفــتن بخــاطــر چــادر تــو رفــتند...
#پیشنهاد_ویژه_دانلود🌹
@SALAMbarEbrahimm
#رفتار_علوى_بچه_بسيجى_ها
🌷یه افسر عراقی اسیر شده بود و به شدت نیاز به خون داشت. چند تا بچه بسیجی آستین هاشون رو بالا زده بودند تا بهش خون بدهند. اما افسر عراقی می گفت: شما فارس ها نجس هستید، خونتون رو نمی خوام. بچه ها هم وقتی دیدند راضی نمیشه آستین ها رو پایین آوردند.
🌷....شهید مهدی باکری از راه رسید. قضیه رو که شنید، خندید و گفت: ما انسانیم. بعد با زور به افسر عراقی خون تزریق کردیم....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات