بعـــد از شما
#تحبسُ_الدعاء
شده ام انگار !
که #لکنت می گیرم به وقت ِ
دعای
#دلتنگی ...
#مستجاب_الدعوه_ها
#خاطرات_شهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید #محسن_حججی🌷
آشنا شدنش با علی محمودوند و مجید پازوکی، او را عاشق بچه های گروه #تفحص کرد...
آخرین تفحص اش، شب بعد از شب های قدر بود #محمد قبل از شهادت، به عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد و آخر در جستجوی شهدا، به همراه علیرضا شهبازی، در #فکه پر کشید...
شهید محمد زمانی زمزمه اش این بود:
عشق است در آسمان پریدن
عشق است در خاک و خون غلطیدن
#جستجوگر_نور
#شهید #محمد_زمانی🌷
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم میآمدیم کنار کارون و آنجا
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که همه آدمها دارند مثل خوردن و خوابیدن و تفریح و ... دنیای دیگری هم هست .
گهگاه این موضوع را برای دیگران هم میگفتند اما اکثراً مسخره ام میکردند و میگفتند مالیخولیایی شدهام . اما وقتی پسرک آن گونه گفته بود انگار گمشده ای را که دنبالش می گشتم پیدا کردم . پسرک همان گونه گفته بود که من می اندیشیدم .
عصر روز بعد باز هم با همکلاسی هایم همراه شدم و آمدیم کنار کارون ، اما این بار من چشم می دواندم تا پسرک را ببینم ، نبود .
این قصه تا آخرین روزی که به مدرسه می رفتیم تکرار شد اما ...
پسرک انگار قطرهای آب شده بود و پیوسته بود به کارون . او انگار مأموریت داشت بیاید تلنگری به اندیشه من بزند و برود ، همین . و انگار تقدیر مرا با او رقم زده بودند .
آخر های تابستان همان سال بود که از مرز خبرهایی میرسید . مردم شهر ما سراسیمه بودند و در تب و تاب . می گفتند ارتش عراق تا پشت دروازههای خوزستان آمده است و انگار قصد حمله دارد . بسیاری از اهالی آماده می شدند تا از شهر خارج شوند ، خرمشهر ساعت به ساعت خلوت تر می شد . بیشتر دوستانم با خانواده هایشان از شهر رفته بودند . اما توی خانه ما حرفی از رفتن نبود .
انگار که بوی حادثه ای تلخ از دور استشمام میشد . خرمشهر دیگر خرم نبود . کارون غریب افتاده بود و عصرها کسی به سراغش نمی رفت . هیچکس آرامش نداشت ، همه با دلهره در رفت و آمد بودند .
اول مهر از راه رسید . روز قبلش هواپیماهای عراقی آبادان را وحشیانه بمباران کرده بودند و مدارس مان تعطیل بود . همه مردم چشم به دهان هم داشتند ، حرفها و شایعه ها بسیار بود ، همه با نگرانی منتظر حمله عراق بودند و من به جز حمله رژیم بعثی حاکم بر عراق ، دلواپس آن جوان رعنای گمشده هم بودم .
روز ها پشت سر هم می گذشت . سربازان متجاوز بعثی به پشت دروازه خرمشهر رسیدند . شهرمان تقریبا خالی از سکنه بود . گفته بودند جوان ها بمانند و بقیه از شهر خارج شوند اما خیلی ها اعم از زن و پیر و کودک تن به خروج از شهر نمیدادند .
من هم پیوستم به گروه خواهرانی که داخل مسجد جامع به برادران کمک میکردند . عراقیها رسیدند به خیابانهای شهر ، با پیشرفته ترین ادوات جنگی و انبوه نیروها . برادرهایی که جلو بودند برای مان می گفتند که به تدریج در حال عقبنشینی هستند . خرمشهر دیگر آن شهر خرم ماه قبل نبود ، آنهایی که در شهر مانده بودند و مقاومت میکردند روز و شب و خواب و خوراک نداشتند .
هفده روز از ورود عراقیها به شهر می گذشت و ما همچنان مقاومت می کردیم . روز هجدهم و نوزدهم هم از راه رسید و عرصه تنگتر شد ، تا سی سه روز ایستادگی کردیم ، روز سی و سوم بود که تا دهانه پل نو عقب کشیدیم ، برادر های مسئول اعلام کردند :
« همگی از شهر خارج شوید . »
کسی دل به رفتن نداشت ، همه گریه میکردند ، اکثر مدافعین شهر برادرها بودند به همراه ما چند نفر خواهر .
نمی دانم چرا هر چه می گشتم آن جوان رعنا را که گمشده ام بود نمی یافتم . حس و حالم می گفت او هم باید میان مدافعین شهر باشد .
ادامه دارد...
پایان قسمت دوم
کانال کمیل
⬇️#آدم_ضعیف ⬇️ @salambarebrahimm ✍ پرورش اندام هم بد نیست! بازوها میشه اندازه تنه درخت! فیگور ک
⬇️#یک_کلاغ، نه #چهل_کلاغ ⬇️
@salambarebrahimm
✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حرفی میزد و این حرف بین مردم میگشت و کم کم عوض میشد. اما الان نفر اول حرفو میگیره و چنان عوضش میکنه که دیگه نفر سوم لازم نیست! طرف هر جور که به نفعشه حرف بقیه رو عوض میکنه.
اگه میخواهیم این آیه قرآن درباره ما نباشه، باید حرف دیگرونو همون طور که هست برای بقیه تعریف کنیم:
🔻یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِه
🔻معنی و تلفظ کلمات را از جای خود منحرف میکنند
📔بخشی از آیه ۴۶ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
4_5866257725209444440.mp3
6.98M
@salambarebrahimm
🔹 مناجات با خدا(بسیار زیبا)
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 برشی از #کتاب_دلتنگ_نباش!
📙 به انتخاب سرکار خانم زینب عبدفروتن، همسر شهید روحالله قربانی
📝 «زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودنهای روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت:
«آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.»❤️ این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:« عشقِ من #دلتنگ نباش!»
#عاشقانه_های_شهدا
#آموزنده
تاحالا دندونپزشکی رفتین ؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،
بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های
صندلی رو محکم فشار میدیم
و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش ؟
چرا داد و هوار نمی کنید ؟
این همه درد رو تحمل کردید،
این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید ؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم
و میخوایم بیایم بیرون میگیم :
آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش ؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه
"دندونپزشک" قبول داشته باشی..؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم
این درد فلسفه داره
و منجر به بهبود میشه ، میدونیم یه حکمتی داره ،
خوب خدا هم حکیمه، اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم
یعنی کارهای او از روی حکمت است
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد ، ازش تشکر کنیم ،
بگیم نوبت بعدی کی هستش ؟ رنج بعدی ؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه "دندون پزشک" ؟؟؟
یادت نره اون خیلی وقته خداست...
دکتر الهی قمشه ای
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که هم
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . باید از پل نو می گذشتیم اما عراقیها وحشیانه بر آنجا تسلط داشتند و راه را با رگبار گلوله بسته بودند . جمعی از بچهها زدند به آب . آب خطری نداشته اما حکایت کوسه هایی که در کارون جولان میدهند حکایتی آشنا برای اهالی خوزستان است .
هرگاه یکی از بچهها به آب می زد بقیه چشمشان را می پسندند که شاهد صحنه های دلخراش جدال انسان و کوسه نباشند .
قرار شد من و بقیه خواهرها بزنیم به آب . قبول نکردیم . برادر ها نگران اسارت ما بودند ، یکیشان میگفت :
« اگر همه مردهای خرمشهر دست عراقی ها بیفتند بهتر است تا یکی از شما خواهرها اسیرشان بشوید . »
از برادر ها اصرار بود و از ما انکار . ناگهان حرفی بر زبان یکی از برادرها رسید ، گفت :
« پله ها ! »
و پله هایی را که مربوط به لوله های قطور آب زیر پل بود نشان داد ، بچهها رفتند طرف پله ها و یکی یکی رفتند بالا . عراق بدجور آتش می ریخت روی پل . اولین نفری که رسید آن سوی پل ، یکی از خواهران همراه ما بود ، او همین که خواست بپرد روی کپه های خاک ساحلی ، با صورت به زمین کوبیده شد ...
بقیه که این صحنه را دیدند ترسیدن از طریق پله ها بروند . سلاح درست حسابی هم نداشتیم که مقاومت کنیم . صدای شنی تانک عراقی ها نزدیک تر به گوش می رسید . به همدیگر نگاه می کردیم ، من و یکی از خواهرها قرار گذاشتیم اگر قرار شد دسته عراقی ها به پیکرمان برسد یکدیگر را در یک زمان واحد به گلوله ببندیم .
صدای حرف زدن عراقی ها هم شنیده می شد ، هوا رو به تاریکی میرفت ، تنها راه عبور ما ، خارج شدن از خرمشهر و آب های خطرناک کارون بود .
برادر ها پیشاپیش ما اسلحه های خود را به طرف عراقی ها گرفته بودند . صدای به هم خوردن آب کارون وحشتناک تر از همیشه به گوشمان می رسید ، که ناگهان صدای غرش موتور یک قایق ، صورت همه مان را به طرف کارون چرخاند .
به سوی صدا که نزدیک و نزدیک تر می شد خیره شدیم ، قایق رسید کنار آب ، و صدایی آشنا به گوشم نشست که می گفت :
« من نمیتونم بیام کنارتر ، ته قایق گیر میکنه ، بزنید به آب و بیاید بالا ، عراقی ها پشت سرتون هستند ! »
اینکه کسی پیدا شده بود نجاتمان بدهد خوشحال کننده بود اما اینکه میخواستیم شهر را ترک کنیم عذاب مان می داد ، و برای من ...
آن صدای آشنا یک دنیا خاطره ی دیگر را هم داشت . زنگ صدای جوانی که چند ماه قبل هشدارمان داده بود و از قشنگی آرامش آدم ها گفته بود هنوز توی گوشم پژواک داشت .
یکی از برادر ها گفت :
« اول خواهر ها برن بالا ! »
من که سرگردان صدای آشنای قایق ران شده بودم به قایق و رودخانه نزدیک تر بودم . و طبیعی بود که نفر اول باشم . زدم به آب و رفتم کنار قایق ، توی نور کم رنگ مهتاب دیدمش ، خودش بود ! قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن .
ادامه دارد...
پایان قسمت سوم
کانال کمیل
⬇️#یک_کلاغ، نه #چهل_کلاغ ⬇️ @salambarebrahimm ✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حر
#خودمونی_های_قرآنی
⬇️#خسیس ⬇️
@salambarebrahimm
💠 خدا همه جور آدمی رو آفریده. بعضیها هنوز پول درنیاورده خرج میکنن. بعضیها هم پول درمیارنو جمع میکنن! البته پس انداز خیلی خوبه، اما این دسته دوم برای بعدا جمع نمی کنن، برای همیشه جمع میکنن! یعنی جمع میکنن و خرج نمی کنن. این آدمهای خسیس خیرشون به هیچ کس نمی رسه، حتی به خونواده خودشون! برای همین ورثه منتظرن تااینا بمیرن و یه دلی از عزا دربیارن. تا وقتی زنده اند دریغ از یه هسته خرما! اگه بتونن اونم جمع میکنن.
🔻لا یُؤْتُونَ النّاسَ نَقیرا
🔻 ذره ای به مردم نمی دهند
📔بخشی از آیه ۵۳ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
از برادرانم میخواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست....
الان دو جهاد در پیش داریم:
اول جهاد نفس که واجبتر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم میشود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمنها احتمال میرود که طرف کشته شود ولی #شهید به حساب نیاید چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشید یعنی برای شیطان رفتید و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن؟
امام زمان را تنها نگذارید....
فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم
#شهید #هادی_ذوالفقاری
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . با
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
گفتم :
« سلام ! »
جواب داد :
« علیکم آبجی ، بیا بالا . »
دستمالی که به گردن داشت به دست گرفت و انداخت طرف من . سر دستمال را گرفتم و پریدم لب قایق . گفتم :
« خدا رسوندت ...اون روز هم خدا رسوندت ... »
داشت بلند صدا میزد :
« نفر بعدی ! »
و آهسته چرخید طرف من و گفت :
« کدوم روز آبجی ؟ »
گفتم :
« منو یادت نمیاد ؟! ... چقدر دنبالت گشتم ! »
انگار یادش رفت که نفر بعدی را صدا کرده و او رسیده کنار قایق . خیره نگاهم کرد و گفت :
« صدات که آشناس ... نکنه ...
تند حرفش را بریدم و گفتم :
« ها ... خودمم ... اون روز عصر ... لب همین کارون ... کوزه پر و ...
صبر نکرد بقیه حرفم را بشنود ، دستهایش را برد طرف آسمان و با ناله گفت :
« خدایا شکرت ... حالام که پیداش کردم ... »
گریه کرد . گفتم :
« چی شده ؟! »
با گریه جواب داد :
« قربون کارهای خدا ... این همه وقت دنبالت گشتم اون وقت حالا باید پیدات کنم ... »
شیطنت کردم و شرم آلود پرسیدم :
« چکارم داشتی ؟! »
صدای سوت وحشتناکی به گوشمان رسید و چند متر آن طرفتر چیزی وحشتناک توی دل کارون فرو رفت و یک دنیا آب وماهی را به هوا ریخت ، گمشده ام که حالا پیدایش کرده بودم فریاد زد :
« بیاید بالا ، لامصبا خمپاره بارونمون کردن ! »
هنوز جوابم را نداده بود . بچه های مدافع شهر که به ناچار از خرمشهر خارج می شدند همه آمده بودند توی قایق . یکی شان که انگار با گمشده من آشنا بود گفت :
« برو نادر ، برو ! »
فهمیدم اسمش نادر است . داشت با سرعت میراند به آن طرف کارون که ما را نجات بدهد . صدای گلوله و سرخی شان را می شنیدیم و میدیدیم . رسیدیم آن طرف . دلم گرفته بود از دست نادر . دیگر تحویلم نگرفت . پیاده که شدیم بغض کردم . نادر می خواست برگردد که ناگهان انگار چیزی را به یاد بیاورد داد زد :
« آهای ! »
همه در جا میخکوب شدیم و نگاهش کردیم . گفت :
« بیایید نزدیکتر ! »
برگشتیم توی آب . رو کرد به من و گفت :
« اسمت چی بود ؟ »
بغض آلود جواب دادم :
« سعیده ! »
تند گفت :
« فهمیدی که اسم منم نادر بود ؟ »
سر تکان دادم .
ادامه دارد...
پایان قسمت چهارم
کانال کمیل
#خودمونی_های_قرآنی ⬇️#خسیس ⬇️ @salambarebrahimm 💠 خدا همه جور آدمی رو آفریده. بعضیها هنوز پول در
⬇️#امانتدار ⬇️
@salambarebrahimm
💠«امانات خود را بسپارید». قرآن هم میگه امانات مردمو بهشون برگردونید. متأسفانه بعضیها امانت میگیرن ولی موقعی که میخوان اونو برگردونن، یا اصلاً منکر میشن که چیزی دستشون هست، یا اگر هم پس میدن، یه چیزی داغون و معیوب بر میگردونن.
امانتداری کار خیلی سختیه، آدم باید خیلی بیشتر از مال و اموال خودش مواظب جنس امانتی باشه و اونو مثل روز اول تحویل صاحبش بده. مخصوصا امانتهایی مثل پست و مقام و خدمت به خلق اللّه.
🔻إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها
🔻 خدا به شما دستور میدهد امانتها را به صاحبانش برگردانید
📔بخشی از آیه ۵۸ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
❗️مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید...
💠شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است.
آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم،
آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم.
احساس میکردم مهمان داریم.
عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
🔸صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است...
🌷شهید محمدرضا دهقان امیری در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۴ و در سن بیست سالگی به قافله شهدای مدافع حرم پیوست.
#محمدرضادهقان
#قسمت_اول (٢ / ١)
#معجزه_در_اسارت....
🌷هر وقت چشم بچه ها به «داوود» می افتاد، بغض گلویشان را می گرفت و سر را به زیر می انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود.
🌷گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند.
🌷او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ها کارهای داوود را انجام می دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ها از شاخه های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می گذاشتند و برای هواخوری بیرون می بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده تر از روز پیش می شد؛ سرنوشت او را می شد از حال نزارش پیشبینی كرد....!!
🌷یک روز صدای همهمه ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.»
🌷بچه ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می کردم درگیری پیش آمده، نیم نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.»
🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️شهید حاج حسین خرازی❤️
شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده. برگشته. ازسنگر فرماندهی سراغش را می گیریم.
می گویند. « رفته سنگر دیده بانی. » - اومده طرف ما ؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست. چشمم میافتد به دکل دیده بانی. رفته آن بالا ؛ روی نردبان دکل.
« حسین آقا ! اون بالا چی کار می کنی شما؟ » می گوید « کریم! ببین. با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم. خوبه. نه ؟»می گویم « چی بگم والا؟»
📚 یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی،
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#سیره_شهدا
راوی: همسر شهید
چند روز که صداشو نمیشنیدم دلم میگرفت. پرمشغله بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از اداره با من تماس گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید
میشناختمش که وسواس داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه بهم گفت نگران نباش یه صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم.
🌹 #شهید_هادی_باغبانی
دو آرزوی زیبایِ یک شهید ، که مستجاب شد...
همهی زندگیاش با حضـرت زهرا(س) پیوند خورده بود. وقتی ازدواج کرد، مهریهی همسرش شد مهریه ی حضرت زهرا(س)...
حمزهعلی دو تا آرزو توی زندگی داشت: اول اینکه خدا بهش یک دختر بده ، تا اسمش رو بذاره فاطمه ؛ دوم اینکه وقتی شهید شد، گمنام بمونه مثلِ حضرت زهرا(س)... هر دو تا آرزوهاش مستجاب شد و بابایِ فاطمه گمنام موند...
شهید حمزهعلی احسانی
📚خط عاشقی
کانال کمیل
⬇️#امانتدار ⬇️ @salambarebrahimm 💠«امانات خود را بسپارید». قرآن هم میگه امانات مردمو بهشون برگرد
⬇️#حکم_عادلانه ⬇️
@salambarebrahimm
💠 یکی از سخت ترین کارها قضاوته.
قاضی قبل از حکم دادن باید همه چیزو در نظر بگیره و بدون در نظر گرفتن منافع شخصی خودش یا یکی از طرفین حکم صادر کنه.
قضاوت فقط تو دادگستری نیست! ما هر روز بدون این که متوجه باشیم داریم حکم صادر میکنیم. تو سر کار، تو خونه بین اعضای خونواده، بین دوست و آشنا. خدا تو قرآن میگه وقتی لازم شد قضاوت کنید به عدالت حکم کنید.
🔻تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ
🔻 عادلانه قضاوت کنید
📔بخشی از آیه ۵۸ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون گفتم : « سلام ! » جواب داد : « علیکم آبجی ، بیا بالا . » دس
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
تند تر از قبل گفت :
« سعیده خانم ، زن من میشی ؟ »
من حرف نزدم . نمیدانم چه کسی روی زبانم حرف گذاشت . گفتم :
« آره ... »
نادر گفت :
« همه تون دیدید ؟ من با این سعیده خانم نامزد میشیم تا این چند روزه تموم بشه ! »
بعد هم خم شد توی قایق و پاکت پلاستیکی چروکیده ای را بیرون آورد و گرفت طرف مان ، خرما بود ، گفت :
« بفرمایید ، اینم شیرینی نامزدی ما ! »
پیشنهادش قشنگ بود . روسری را گرفتم و بستم به دسته گاز قایق نادر و گفتم :
« اینم پیمان من با تو تا برگردی . »
همان یک نفر خواهری که همراهمان بود کل زد و برادر ها هم چند کف مرتب زدند و مبارک باد گفتند و نادر به قایقش گاز داد و رفت ... رفت که رفت !
ما از خرمشهر عقب نشستیم . هیچ خبری از نادر نبود تا هجده ماه بعد که سوم خرداد شد و خرمشهر را باز پس گرفتیم . هیچ کس از نادر خبر نداشت . خرمشهر در حال پاکسازی بود اما من که تمام آن هجده ماه را در هتل کاروانسرای آبادان و در کنار برادر های رزمنده مشغول کار بودم ، با آزادی خرمشهر به سرعت خودم را به آنجا رساندم و رفتم به همان نقطه ای که نادر را برای آخرین بار دیده بودم .
دلم میگفت از او خبری می آید اما ...
چهل و دو روز ، کار من همین بود که هرگاه فرصت پیدا کنم بیایم کنار کارون و چشم انتظار نادر بمانم ، تا اینکه در روز چهل و سوم خبرش رسید . خبرش که نه ! نشانه اش .
کنار ساحل قدم میزدم و لابلای نخل های سوخته و ویرانه های آن جا غوطه می خوردم ، ناگهان پایم به جسمی سخت برخورد . قلبم شروع کرد به تپیدن ، با چنگ زدن توی خاک ساحل ، اطراف جسم سخت را پاک کردم ، نشانه هایی از قایق شکسته و سوخته نادر پیدا شد .
تند دویدم طرف برادران جهاد سازندگی . بیل مکانیکی آوردند و همه پیکر قایق را از گل و لای و خاک بیرون کشیدند ، تکه ای سوخته و پوسیده از همان روسری که به دسته گاز قایق نادر بسته بودم هنوز وجود داشت اما خودش ...
کارشناسان گفتن به احتمال زیاد خمپارهای به گوشه قایقش اصابت کرده و او به رودخانه افتاده و طعمه آبهای خروشان شده است !
حالا سال ها پس از آزادی خرمشهر ، خیلی ها که برای قدم زدن به کنار کارون می آیند زنی میانه سال را میبینند که غروب ها وقتی خورشید بساطش را جمع می کند ، به کنار کارون می آید و تا پاسی از شب آنجا جولان میدهد به یاد نادرش !
من هنوز به یاد نادر و به عشق او تنفس میکنم ، و خوشحالم اگر نادر نیست خرمشهر هست ! من هنوز وفادارم به همان عشق کنار کارون !
پایان روایت عاشقانه ای کنار کارون
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #معجزه_در_اسارت.... 🌷هر وقت چشم بچه ها به «داوود» می افتاد، بغض گلویشان را می
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#معجزه_در_اسارت....
🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ام را برانگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود. داوود روی دست بچه ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می شد، در حالی که همه اشک می ریختند. یکی از بچه ها در حالی که تکه ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره ای آمیخته به اشک و لبخند گفت: «داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.»
🌷من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد: «آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان هایم قفل و ماهیچه هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می کشیدم تا بچه ها را بیدار کنم.
🌷توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج) را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می ریختم و آقا را صدا می زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده ام و هیچ دردی را احساس نمی کنم.
🌷سرم گیج می رفت. با دلهره ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه ها را بیدار کردم. او خواب آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه ها بیدار شدند. دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می بوسیدند، به لباس هایم دست می كشیدند یا آن را پاره مى کردند.»
🌷همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه می کرد. با توضیحات بچه ها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست او را درمان کند مگر امام زمان.» وقتی داوود را با عکس هاى رادیولوژی اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده اید؟ غیر ممکن است که این عکس ها مربوط به داوود باشد!»
🌷....این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بی پناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.»
راوی: آزاده سرافراز مهدی فیض خواه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#بوسه بر پای رزمندگان
حاج حسين رزمندهها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد؛ یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستور حركت بوديم، من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحركاتی كه گاه بچهها داشتند، یک وقت ديدم يک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشينها گفت و گوهای كوتاه میكند كنجکاو شدم ببينم كيست، مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش، همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد، گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد گفتم: حاج حسين؟ گفت: هيس؛ صدات در نياد، و رفت سراغ تانک بعدی.
🌷شهید حسین #خرازی🌷
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات