eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
504 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
پس‌خداوند‌همه‌چیز‌را‌درست‌میکند..
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
تولدت‌مبارڪ‌داداش‌حمیـد🧡(:
باهرجان‌کندنی‌که‌بودکناردرخروجی‌برایش قرآن‌گرفتم‌تاراهی‌اش‌کنم. لحظه‌ی‌آخرگفتم: کاش‌میشدباخودت‌گوشی‌ببری،حمیدتورو به‌همون‌حضرت‌زینب‌من‌روازخودت‌بی‌خبر نذارهرکجاتونستی‌تماس‌بگیر. گفت: هرکجاجورباشه‌حتمابهت‌زنگ‌میزنم فقط‌یه‌چیزی‌ازسوریه‌که‌تماس‌گرفتم چطوری‌بگم‌دوستت‌دارم؟! اونجایقیه‌هم‌کنارم‌هستن‌اگه‌صدای‌من‌رو بشنون‌ازخجالت‌آب‌میشم.. به‌یادزندگی‌نامه‌وخاطراتی‌که‌از‌شهدا خوانده‌بودم‌افتادم‌بعضی‌هایشان‌برای‌ همچین‌موقعیت‌هایی‌باهمسرشان‌رمز میگذاشتند. به‌حمیدگفتم: پشت‌گوشی‌به‌جای‌دوستت‌دارم‌بگو "یادت‌باشه"من‌دیگه‌منظورتومیفهمم‌از پیشنهادم‌خوشش‌اومدپله‌هاراکه‌پایین میرفت‌برایم‌دست‌تکان‌میدادوبلندبلند میگفت: یادت‌با‌شه! یادت‌باشه! لبخندی‌زدم‌وگفتم: یادم‌هست!‌ یادم‌هست! ..
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
شهید پاییزی🍂(:
اسم‌همسرش‌را"کربلاے‌مَن"🕊 سیوکرده‌بود.. همسرش‌میگفت‌که: چون‌کربلا‌رو‌خیلی‌دوست‌داشته‌وهمه چیزش‌توی‌کربلاخلاصه‌میشده‌و‌منم چون‌دوست‌داشته..🌸
خوشا ... تنهایی شب‌های سنگر که دل بود و تمنا بود و دلبر ‌
🌷💚🌷💚بِسم رَبّ العِشق 🌷💚🌷💚 نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 هر روز : ۴ پارت ■کانال ما‌را به دوستان خود‌معرفی کنید👇 🇮🇷 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @Banoo_Behesht ╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
هدایت شده از حانیه
❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• - سوگند؟ نگاهم را به زینب دادم. - بله؟ سیخ‌های گوجه را جلویم گرفت و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت: اینها رو می‌بری بدی به هادی؟ نگاهم میان چهرۀ زینب و گوجه‌ها در تلاطم بود. لبم را به دندان گرفتم و آهسته گفتم: باشه... سیخ‌ها را از دستش گرفتم و با قدم‌هایی کوتاه خودم را به در ورودی رساندم و بی‌صدا بازش کردم. می‌توانستم او را ببینم که کنار کباب‌ها ایستاده بود و کاپشنش را روی شانه‌هایش انداخته بود. چادرم را جمع‌و‌جور کردم و یاد نوشته‌ای که باید به او می‌دادم افتادم؛ بعد از اینکه مطمئن شدم در جیب مانتوام گذاشتم‌اش، کفش‌هایم را به پا کردم و در را پشت سرم بستم. با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت، نگاهم که به نگاهش افتاد هول شدم و نزدیک بود گوجه‌های در دستم را بیاندازم. همچنان سکوت کرده بود و این من را بیشتر معذب و هول می‌کرد، ای کاش چیزی می‌گفت... از پله‌های ایوان پایین رفتم؛ چند قدمی‌اش که رسیدم گفتم: زینب گفت که این‌ها رو بیارم... "ممنون"ی زیرلب گفت و گوجه‌ها را از دستم گرفت. در حالی‌که داشت سیخ‌های گوجه را کنار بقیه جوجه‌های به سیخ کشیده شده می‌گذاشت، گفت: هوا سرد شده، بیاین نزدیک آتیش گرم شین... و کمی آن طرف‌تر ایستاد. دو قدم به او نزدیک شدم. دستم را به جیب مانتوام رساندم. پاکت نامه را در دست گرفتم، دو دل بودم، مدام به خودم نهیب می‌زدم: سوگند کار رو تموم کن و سریع در برو! دم عمیقی گرفتم و با جرعت تمام کاغذ را جلوش گرفتم... "هادی" یک ورقه کاغذ بود، تقربیا می‌شه گفت ده در ده... از این حرکتش معتجب شدم. - این چیه؟ دقیق که نگاهش کردم، متوجه شدم یک پاکت نامه کوچک است. آن را از دستش گرفتم. - یه چیزی که دوست داشتم بهتون بگم، ولی ترجیح دادم بنویسم براتون... یه حرف ساده‌ست، شاید خیلی بیشتر حتی... و سریع از جلوی چشمانم محو شد. نگاهم رد رفتنش را دنبال کرد. قلبم دو برابر به تپش افتاده بود و دست‌هایم را به لرزه در آورده بود. دم عمیق گرفتم، کارت پستال را از داخل پاکت بیرون آوردم و باز کردم. شعری دست نویس جلوی چشمانم ظاهر شد. - خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد... لبخند صورتم را فتح کرد. انگار که دست‌خط خودش بود. دوباره شعر را خواندم، دوباره و دوباره... حالم غیرقابل وصف بود، همین... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• شام را که خوردیم؛ همان بحث اصلی که بخاطرش دور هم جمع شده‌ بودیم سر صحبتش باز شد. عمه به آقای ملکی گفت: اگه شما موافق باشین آخر همین ماه تاریخ عقد رو تعیین کنیم. آقای ملکی دستی دور لبش کشید و گفت: آخر همین ماه؟ امروز چندمه؟ سیدحسن تاریخ امروز را گفت. - پونزدهم آذر... خانم ملکی از عمه پرسید: یعنی شب یلدا عقد کنن؟ جرعت حرف زدن نداشتم، انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم. - حالا یکی دو روز این طرف‌تر، فرقی نداره. هر چه سریعتر بهتر... عمه با گفتن این حرفش، خیالم را آسوده کرد. زینب با خوشحال به خانم ملکی گفت: پس دیگه باید همین روزها برای خرید حلقه و لباس دست به کار بشیم. لبخندم را خوردم و سرم را پایین انداختم؛ زیرچشمی متوجه لبخند محو سوگند هم شدم... عمه به سوگند گفت: برای مهریه چی درنظر گرفتی مادرجان؟ سرش را بالا گرفت و به عمه نگاه کرد. - راستش... به نیابت از چهارده معصوم، چهارده‌تا سکه و... سفر زیارتی حج و کربلا... دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و نگاهی به او انداختم. سرش را به طرف من برگرداند و فقط برای چند ثانیه گرمی نگاهش را حس کردم. *** خوابم نمی‌برد، در ایوان ایستاده بودم و به همان محلی که پاکت نامه را به دستم داد، چشم دوختم. سوز سردی می‌آمد و لرز در جانم می‌انداخت. شعرش را زیرلب خواندم: خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است، که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد...! پلک‌هایم را روی هم فشردم و سعی کردم لرزش چانه‌ام را کنترل کنم. دانه دانه برف از آسمان روی زمین نشست. لبخندم عمیق‌تر شد. رحمت خدا در حال سرازیر شدن به اهل زمین بود. - الحمدالله...! - مامان؛ خیلی خوشحالم با اینکه ندارمت ولی هوام رو داری! خیلی خوشحالم که هستی، اینجایی...! امشب خیلی جات خالی بود... نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• با کنار رفتن لحاف از روی تن تب‌دارم، پلک‌هایم را از هم جدا کردم. - سوگند؟ بلند شو دمنوش‌تو بخور... میان صدای دندان‌هایم که از شدت سرما بر هم می‌خوردند، گفتم: مامـ... مامان... سرده... دستی روی پیشانی‌ام کشید. - هنوز هم که داغی... پلک‌هایم روی هم افتادند، صدای نفس‌های کشدارم در اتاق تاریک می‌پیچید. مامان سعی کرد کمکم کند تا بنشینم. - بیا این دمنوش رو بخور، نیم ساعت دیگه قرص‌هاتو میارم. لبۀ لیوان داغ که به لب‌هایم برخورد کرد، دوباره چشم باز کردم. - نمی‌خورم... مامان دستش روی گونه‌ام گذاشت و سرم را به طرف خودش متمایل کرد. - سوگند بچه نشو! یک جرعه دمنوش که از گلویم پایین رفت، انگار آتش در جانم افتاد و مزۀ تلخ آویشن در دهانم پیچید. به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. مامان با خنده پرسید: چی شد؟ زهر که بهت ندادم اینقدر دست و پا می‌زنی... عاقبت لباس گرم نپوشیدن همینه دیگه! دستی به چشم‌های اشک‌آلودم کشیدم و ناخودآگاه میان سرفه‌هایم خنده‌ام گرفت. *** - سوگند یکم سرماخورده اگه بشه بذارین فردا، پس‌فردا برین... با صدای مامان که از سالن می‌آمد لای پلک‌هایم را باز کردم و گوش‌هایم را تیز... - نه نگران نباشین... الحمدالله الان بهتره... نیم‌خیز‌ نشستم و نفس‌ عمیقی کشیدم. حال و روز من هر چه که هست، مطمئنم خوب نیست... - می‌خواین گوشی رو بدم باهاش صحبت کنین؟ با شنیدن این حرف مامان دوباره سرفه‌ام گرفت، یک حس خیلی قوی می‌گفت که فرد پشت تلفن کسی نیست جز هادی... - چشم حتماً... نه، اگه مشکلی پیش بیاد باباش هست... شما نگران نباشین... احتمالا هادی پیش خودش بگوید این دختری که در مسجد غش کرد، احتمالا برای یه سرماخوردگی ساده تا مرز مرگ هم می‌رود... - به عمه‌خانوم سلام برسونین، خدانگهدارتون. با لبخندی که روی لبم نشست به حس ششمم تبریک گفتم و دوباره خودم را روی تخت پرت کردم. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ...
هدایت شده از حانیه
.❃- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✾ •• ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💛'' •• 🌪 •• مامان داشت از کمد لباس جمع می‌کرد و داخل چمدانش می‌چپاند. غرولندکنان گفتم: مامان! سریع گفت: سوگند خودت که می‌دونی نمی‌تونم همراه‌تون بیام، میگم بابا برسونتون. لبۀ تخت نشستم و به چهرۀ مامان نگاه کردم. - حالا حتما باید بری؟ از جا بلند شد و از روی میز کارت‌ بانکی‌اش را برداشت. - زشته برای مراسم تشییع جنازه نباشم، ناسلامتی مادربزرگمه، به گردنم حق داره... مگه از اینجا تا کرج چه‌قدر؟ شب نشده برمی‌گردم. دوباره غریدم: پس من امروز نمیرم آزمایش بدم... مامان دوباره کنار چمدانش نشست و در زیپش را باز کرد. - دیگه به آقا هادی گفتم، اگه می‌خوای نری خودت بهش بگو...! خودم را به سمت مامان نیم‌خیز کردم و چهره را مقابل صورتش قرار دادم. - مامان... میگم زشت نباشه حالا که مامان‌بزرگت فوت کرده من دارم عقد می‌کنم... نگاهش را به من داد و آسوده گفت: نه فکر نکنم... آخه خیلی پیر بود دیگه چه‌قدر می‌خواست عمر کنه؟ نگران لب زدم: شاید خانوادت ناراحت بشن... سرش را به نشانۀ منفی تکان داد. از اینکه بدون مامان می‌رفتم تا آزمایش دهم، استرس در جانم ریشه زد. *** از آزمایشگاه که بیرون آمدیم، بابا به سمت ماشین که چند خیابان آن‌طرف‌تر پارک شده بود، اشاره کرد. - من میرم ماشین رو بیارم، شما همین‌جا واستین. و با قدم‌هایی بلند از ما دور شد؛ نمی‌دانستم هدفش از این کار چه بود شاید می‌خواست من و هادی بیشتر با هم حرف‌ بزنیم و موقعیت‌ها را جوری تنظیم می‌کرد تا ما همواره تلاش کنیم که با روحیات و اخلاقیات هم آشنا شویم. - بفرمایید... با نجوای هادی سرم را به طرفش برگرداندم و با شکلاتی که به سمتم گرفته بود رو به رو شدم. خجل ادامه داد: ممکنه فشارتون دوباره بیوفته پایین... شکلات را از دستش گرفتم و چشم‌هایم که لبخند می‌زدند را پنهان کردم. - این‌قدر هم که فکر می‌کنین ضعیف و بی‌جون نیستم... دست‌هایش در هم قلاب کرد و یک قدم عقب رفت. - بر منکرش لعنت! لبم را گزیدم و بی‌صدا خندیدم. مقنعه‌ام را جلو کشاندم تا باد سرد به پیشانی‌ام نخورد که ناگهان صدای عطسه‌ام سکوت بین‌مان را شکست. - شما هنوز بهتر نشدین؟ با این سوالش، پلک‌هایم را باز کردم و بینی‌ام را بالا کشیدم. - عا... نه هنوز...! نگاهش من را در خود ذوب می‌کرد. - خب چرا نگفتین برای یه روز دیگه بیایم آزمایش بدیم؟ سرم را بالا گرفتم و به چشم‌هایش نگاه کردم. - نه، چیز مهمی نیست... - دل به جان آمد اما او بر سر ناز است هنوز حکایت ماست... شرم در رگ‌هایم دوید و گونه‌هایم سرخ شد. سرم را پایین انداختم و لبم را از داخل دهانم گاز گرفتم. نمی‌دانستم چه بگویم که صدای خندۀ ریزش بلند شد. نویسنـده: حوࢪیـٰا‌シ💛 ... ‌