eitaa logo
ساماندهی مهاجرین
4.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
952 ویدیو
6 فایل
این کمپین در مقابله با جریان صهیونیستی #اخراج_افغانی_مطالبه_ملی راه اندازی شده و اهداف آن شامل: ۱) افشاگری و تبیین پشت پرده جریان ضدمهاجر ۲) اخراج محترمانه مهاجرین غیرقانونی‌ افغانستانی به کشور مبدا ۳) استفاده از ظرفیت‌های مهاجرین قانونی در کشور میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ یک لقمه نان 📚کاظم را صدا زد تا بیدار شود سپس بساط صبحانه را چید کنار سفره نشستند. شروع به حرف زدن کرد: آقا کاظم برا ثبت نام نرگس چیکار کنیم چند تا مدرسه رفتم میگن ظرفیت افغانستانی ها پر شده بخشنامه اومده یک تعداد خاصی فقط پذیرش کنیم. کاظم گفت: فاطمه جان چقدر گفتم بیا بریم افغانستان اونجا برامون بهتره . فاطمه گفت: من روز اول ازدواجمون شرط کردم باید در ایران زندگی کنیم من در کشور غریب زندگی نمیکنم الان بچه ام کلاس اوله هنوز نتونستم ثبت نامش کنم. کاظم ادامه داد: خواهر دوستم مدیر دبستان هست نگران نباش خودم درستش میکنم . لباس هایش را پوشید و برای رفتن به کارگاه سنگ تراشی آماده شد.فاطمه مدارک هویتی کاظم را به او داد و گفت: بهتره این مدارک شناسایی ات همراهت باشه این روزا غیرقانونی ها رو می گیرن . کاظم تشکری کرد و به سمت حیاط رفت صدای فاطمه را شنید: راستی نون یادت نره.کاظم چشمی گفت و از خانه خارج شد خود را به کارگاه رساند و طبق عادت هر روز کارش را شروع کرد. ساعتی نگذشته بود که جمعه دوستش دوان دوان به سمت او آمد به سرعت دستگاه را خاموش کرد و متعجب پرسید: چی شده چرا اینقدر نگرانی جمعه نفس زنان گفت : مامورا این بار دیگه قطعیه دارن غیرقانونی ها رو جمع میکنن پشت در کارگاه دارن با آقا جمال بحث میکنن چند تا از بچه ها از در پشتی فرار کردن اما انگار شک کردن دو تا مامور رفت اونجا من چیکار کنم نمی تونم فرار کنم.کاظم گفت: بهت نگفتم حالا که اقامت قانونی نتونستی بگیری خودت و معرفی کن برگرد بالاخره هر جا قانونی داره تا کی میخوای فرار کنی. آقا جمال با دو تا مامور به سمت جمعه آمدند جمعه که حامی برای خود ندید مجبور شد همراه مامورا برود. کاظم مدارک هویتی خود را به ماموران نشان داد و مشغول کار شد آقا جمال ناراحت کاظم را صدا زد و گفت فقط تو برام موندی هیچ کس از ایرانی ها حاضر نیست تو سنگ تراشی کار کنه همه میگن کار سنگینه و حقوق بالا میخوان برا منم صرف نمی کنه دیگه الان سکته میکنم زنگ زدم اتحادیه میگم یک فکری به حال من بکنید میگن چند تا نیروی خانم براتون میفرستیم گفتم این شغل مناسب خانما نیست باید سنگ جا به جا کنن اون بنده های خدا که نمیدونن کار چقدر سخته میان بلا ملایی سرشون میاد نفرستین خیلی برام سخته اما مجبورم کارگاه و چند روزی تعطیل کنم ببینم چی میشه شاید فرجی شد و کارگر مناسبی پیدا کردم کاظم که دنیا روی سرش خراب شده بود روی صندلی نشست و من من کنان گفت ان شاالله هرچی خیره بعد از تسویه حساب با آقا جمال به سمت خانه حرکت کرد بوی نان تازه به مشامش رسید یادش آمد باید نان بخرد به سمت نانوایی رفت با دیدن بنر بزرگی که بر سر در نانوایی نصب شده بود قلبش به لرزه در آمد زمین دور سرش چرخید دو دستش را روی سرش گذاشت و با لهجه افغانستانی گفت:باورم نمی شود چه بلایی بر سر این شهر آمده ؟ دیگر به اتباع مهاجر نان هم نمی دهید مگر شما دین ندارید این چه حکمی است. نانوا گفت شرمنده آقا کاظم دستور دادن مگر نه من که مشکلی با شما ندارم. جوانی که در صف نانوایی ایستاده بود گفت: بس تون نیست اینقدر نون مفتی خوردید نانوا با عصبانیت گفت: میدونی آقا کاظم چندین سال تو ایران زندگی میکنه زنش هم ایرانیه و تازه سالی چند میلیون برای اقامت قانونی باید پرداخت کنه رو به کاظم کرد گفت: فکر کنم قراره نانوایی هایی که میتونید نان از اونجا بخرید و مشخص کنن کاظم زیر لب آهسته گفت:حداقل زیر اون بنر یک راهی چاره‌ای هم برا ما مینوشتید. پیرزنی به سمت کاظم آمد و چند نان به سمت او تعارف کرد: بیا مادر نون امروزت مهمون من کاظم گفت: ممنونم مادرجان خواست پول نان‌ها را به او بدهد که پیرزن اخمی کرد و گفت من که گفتم مهمان منی به سمت خانه رفت کلید را در قفل در انداخت وارد خانه شد نرگس با دیدن پدر به سرعت سمت او رفت و گفت بابا امروز چقدر زود اومدی برام مدرسه پیدا کردی کاظم تازه یاد قولی که به فاطمه داده بود افتاد نمی‌دانست با این همه مصیبت که یکباره بر سر او ریخته بود چه کند به آسمان نگاه کرد لبخندی زد دستی بر سر نرگس کشید و گفت توکل بر خدا درست میشه دخترم 👇به ما بپیوندید: ایتا / بله / تلگرام/ اینستاگرام کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2539717480Cd0f542ff9d
🔴 حسین فهمیده‌ی افغانستانی 📚 دادی کشید و از خواب پرید. مادر خود را به اتاق پسرش رساند و گفت: چی شده پرهام، خواب بد دیدی؟! پرهام نفس نفس زنان گفت: نمی‌دونم، خواب عجیبی بود. مادر گفت: خیره ان شالله، پاشو بیا صبحونه حاضره. با دوستش شروین برای درس خواندن قرار گذاشته بودند به سرعت آماده شد و خوابش را فراموش کرد. یک ساعت بعد در کتابخانه پرهام رو به شروین کرد و گفت: من دیگه‌ خسته شدم زودتر بریم دانشگاه. شروین گفت: بیا ببین توییتر چه خبره! چقدر بهت گفتم بیا توییتر نصب کن، ببین حتی نماینده‌های مجلسم صداشون در اومده، این افغانیا همه جا رو اشغال کردن. با شنیدن نام افغانی پرهام یاد کسی افتاد اما یادش نیامد گفت: راست میگی، دیگه باید همشون برگردن افغانستان! شروین گفت: الان که زوده بریم دانشگاه، یک تجمع اعتراضی نزدیکه سفارته بیا بریم اونجا. به سمت سفارت افغانستان رفتند، ناگهان پرهام نگاهش به عکسی افتاد که در نزدیک سفارت بود: چقدر این قیافه برام آشناس! جرقه‌ای در ذهنش روشن شد: یادم اومد، من این عکس و دیشب تو خواب دیدم، عراقیا همه جا رو گرفته بودن و شلیک میکردن، این عکس نزاشت تیرا به من بخورن ایستاد جلوم ولی تیرا به خودش خوردن تیکه تیکه شد، فکر کنم آخرش یک چیزی بهم گفت آره گفت سفارت برام تلافی کن. شروین بدون توجه شعارمی‌داد. پرهام با گوشی داستان زندگی شهید رجبعلی غلامی را جستجو کرد با خود گفت: باورم نمیشه این شهید افغانستانی عین حسین فهمیده خودمونه! فقط اون زیر تانک رفت این خودش و رو سیم‌های خاردار انداخت، مثل دایی حمیدم شهید شده. به شروین گفت: بهتره دیگه شعار دادن و تموم کنی. شروین با ناراحتی گفت: کلی برا امروز برنامه چیدیم حالا تو خرابش کن! پرهام با صدای بلند گفت: بسه لطفاً تمومش کنید افغانستانی‌ها با ما برادرن این عکس شهید و ببینید مثل دایی من شهید شده، همه‌ی افغانستانی‌ها مجرم نیستن ! یکی از افرادی که در جمعیت ایستاده بود یقه‌اش را گرفت: چه نسبتی با افغانی‌ها داری؟! این همه قتل، تجاوز خوبه این اتفاقا برا خواهرت بیفتن! پرهام دو دستی به عقب هلش داد و گفت: آره نسبت دارم، برادرمه، تو چه کینه‌ای داری!؟ خبر داری چند تا از همین افغانستانی‌ها برا ایران شهید شدن! بحثشان به دعوا کشید ثانیه‌ای نکشید که شروین به زور پرهام و از زیر دست و پای جمعیت بیرون کشید و گفت: کاش نمی‌آوردمت! پرهام گفت: از الان به بعد راهمون جداست من کناره تو نیستم مقابلتم، اگر میخوای با هم دوست باشیم باید از این داستان خودت و کنار بکشی! شروین‌گفت: باشه حالا بیا بریم یک جا دیگه اینجا خطرناکه. پرهام لحظه‌ای به عکس شهید رجبعلی روی دیوار زل زد و گفت: نگاه کن، داره بهم لبخند میزنه؛ یعنی تلافی کردم! شروین به عکس نگاهی کرد انگار تازه مغزش داشت روشن می‌شد گفت: گیجم کردی بیا بریم کافه روبرو برام همه چی و تعریف کن... 👇به ما بپیوندید: ایتا / بله / تلگرام/ اینستاگرام کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 در سپاه ابوحامد 🔸: آخرین مأموریت برای جاوید گرد و غبار همه جا را پر کرده بود؛ به سختی می‌شد چهره‌ها را دید، صدای توپ و موشک نمی‌گذاشت صدا به گوش کسی برسد از روی لب‌های خشکیده می‌شد فهمید ذخیره‌ی آب بچه‌ها تمام شده است. ابوحامد به سمت پیکر زخمی و نیمه‌جان جاوید رفت و گفت: آخر کار خودت و کردی دلاور، چقدر گفتم تعدادتون برا شناسایی کمه صبر کن نیروها برسن! جاوید از شنیدن صدای فرمانده دلش آرام گرفت، لبخندی به لب زد و با نفس‌های بریده بریده گفت: حاجی فایل شناسایی دست بچه‌هاس، زودتر برو، نزار ... ابوحامد که دید جاوید به سختی نفس می‌کشد گفت: باشه، باشه تو حرفی نزن داره ازت خون میره من الان میرم سراغ فایل شناسایی... امدادگر را صدا زد تا جاوید را به بیمارستان ببرد و خود به سمت اتاق عملیات رفت تا فایل شناسایی را بررسی کند، اطلاعاتی که از دلاوری‌های تیم جاوید به دستش رسیده بود کمک کرد تا در عملیات موفق شوند و دشمن داعشی تا فرسنگ‌ها عقب‌نشینی کند. نزدیک غروب بود ابوحامد خسته خود را به بیمارستان رساند تا احوال جاوید را جویا شود. به کمک یکی از رزمنده‌های فاطمیون خود را به نزد جاوید رساند. با دیدن جسم بیهوش جاوید با ناراحتی به سمت پزشکی که مشغول معاینه بیماران بود رفت و گفت: دکتر جاوید در چه حالیه؟ خوب میشه! دکتر آهی کشید و گفت: متاسفانه چند تا از اندام‌های داخلیش آسیب شدیدی دیدن امید زیادی نیس.. ابوحامد عصبی دستی به سرش کشید و ناراحت گفت: اعضای بدن من سالمن، از اعضای بدن من بردار و برای جاوید بزار ولی زنده نگهش دار... دکتر که از محبت بی‌اندازه‌ی ابوحامد شگفت زده شده بود دستی به شانه‌های ابوحامد کشید و گفت: متاسفانه هیچ امیدی نیس، هیچ کس نمیتونه کاری کنه... دکتر سرش را پایین انداخت تا ناامیدی را در چهره‌ی فرمانده دلاور فاطمیون نبیند. فرمانده‌ای که تا آخرین لحظه برای سربازانش جان فدایی می‌کرد. ساعتی نگذشت که جاوید شهید شد و دوستان باوفایش را تنها گذاشت. کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 در سپاه ابو حامد 🔸: پدر فاطمیون آخرین روزهای مرداد ماه بود. دوباره تکفیری‌ها به اطراف حرم حضرت زینب(س) نزدیک شده بودند. صدای تیربار دشمن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. محمد نفس‌زنان خود را به ورودی حرم رساند. با دیدن یکی از همرزمانش صدا زد: «علی، علی، سید کجاست؟» علی که در حال پوشیدن پوتین‌هایش بود، سرش را بلند کرد تا صاحب صدا را بشناسد. با دیدن محمد، دستی بلند کرد و با سر به داخل حرم اشاره داد. محمد به سرعت کفش‌هایش را درآورد و وارد حرم شد. سید حسین را دید که در گوشه‌ای سر به مهر نهاده و مشغول عبادت است. خود را به سید رساند و آرام در گوشش زمزمه کرد: «سید، تکفیری‌ها خیلی نزدیک شدن، دارن به حرم می‌رسن.» سید به سرعت نمازش را تمام کرد و بدون درنگ بلند شد. در حالی که از حرم خارج می‌شدند، به محمد گفت: «ابوحامد کجاست؟» محمد که پا به پای سید حرکت می‌کرد، گفت: «ابوحامد بهم گفته که به شما بگم آماده باشید، هر لحظه ممکنه تو محاصره بیفتید. نذارید دورِتون کنن.» محمد که نگران ابوحامد بود ادامه داد: «سید، اوضاع ابوحامد و بچه‌ها خوب نیست. باید بریم کمکشون.» سید حسین در حالی که با دست به چند رزمنده‌ی دیگر اشاره می‌کرد که آماده رفتن شوند، گفت: «آره، نباید بذاریم تنها بشن. تو هم سریع ماشین روشن کن، با بچه‌ها بریم جلوتر.» با رسیدن سید و باقی رزمندگان، توانستند مقابل دشمن تکفیری ساعت‌ها مقاومت کنند تا جایی که دشمن مجبور به عقب‌نشینی شد. ابوحامد بالاخره فرصت کرد به نزد سید برود. او را در آغوش گرفت و گفت: «الحق که لقب پدر فاطمیون برازندته، شیرمردی! اگر نیومده بودید، دیگه نمی‌تونستیم مقاومت کنیم. خدا رو شکر...» سید لبخندی زد، پیشانی ابوحامد را بوسید و گفت: «دلاور شمایید. چه جوری ده نفره چند ساعت دوام آوردین!» ابوحامد دستش را دور کمر سید حلقه کرد و گفت: «دیگه کم‌کم داره غروب میشه، بریم حرم نماز شکر بخونیم.» رزمنده‌ها از عقب‌نشینی دشمن با خوشحالی شب را سپری کردند. بعد از نماز صبح بود که سید حسین به همراه یکی دیگر از رزمندگان تصمیم گرفتند به سرکشی از مناطق آزاد شده بروند. سید اسلحه‌اش را بر شانه‌اش گذاشت و گفت: «کلانی، عجله کن. امروز کار زیاد داریم. باید بعد از سرکشی، نیروها رو برای اعزام آماده کنیم. فکر کنم عملیات داریم، البته هنوز ابوحامد چیزی نگفته.» محمد که از دور سید را دید، صدا زد: «سید، صبر کنید، منم بیام.» سید با دست اشاره داد که نیاید. محمد ناراحت به سمت وسایلش رفت تا آن‌ها را مرتب کند. زمان زیادی نگذشته بود که با شنیدن صدای خمپاره، به سرعت سمت صدا دوید. با دیدن پیکرهای غرق به خون سید و کلانی، با صدای بلند گفت: «یا حسین... بچه‌ها، سید و زدن!» ابوحامد که در دفتر فرماندهی مشغول آماده شدن برای عملیات بود، به سرعت خود را به نزد سید رساند. دیگر نای ایستادن نداشت. خود را بر زمین انداخت و پیکر غرق در خون سید را در آغوش گرفت و گریه‌کنان گفت: «کمرم شکست... چرا منو تنها گذاشتی، دلاور!» شهید سید حسین حسینی، معروف به پدر فاطمیون، در ۳۰ مرداد ماه همراه شهید کلانی توسط خمپاره‌ی دشمن داعشی به آرزوی چندین ساله خود رسید و شهید شد.«روحش شاد یادش گرامی» کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 در سپاه ابوحامد 🔸: بازگشت رییس ذوالفقار با تمام سرعت خود را به سید رساند و نفس‌زنان گفت: "سید حکیم، سید..." سید حکیم که غرق در گفت‌وگو با دو نفر از نیروهایش بود، به سختی متوجه صدای او شد. اما پس از اشاره‌ی اطرافیان به عقب، نگاهش به ذوالفقار افتاد. او که مسیر طولانی را دویده بود، با صدای گرفته‌ای گفت: "سید حکیم، یکی از نیروهای اطلاعاتی شما در دفتر فرماندهی منتظرتان است. به نظر می‌رسد پیامی مهم دارد." سید حکیم که هنوز به اسم‌های جهادی‌اش عادت نکرده بود، لبخند زد و گفت: "ببخشید ذوالفقار، من هنوز به این اسامی عادت نکرده‌ام." به سمت دفتر فرماندهی حرکت کرد. در دفتر، جوانی حدوداً بیست و دو، سه ساله، منتظر بود. سید حکیم با لبخندی گرم به او سلام کرد. جوان گفت: "سید حکیم، من از طرف ابوحامد آمده‌ام." سید حکیم که باز هم درگیر اسم‌های جهادی شده بود، در ذهنش تلاش می‌کرد تا یادآوری کند: "ابوحامد؟ کدام یکی بود؟" دستی به صورتش کشید و گفت: "ابوحامد؟! می‌شود بیشتر معرفی کنید؟ من ایشان را به یاد نمی‌آورم." جوان که تازه به نیروهای فاطمیون پیوسته بود، گفت: "من فقط اسم ابوحامد را می‌دانم، فکر کنم این هم اسم جهادی است..." در همین لحظه، ابالفضل که در گوشه‌ای مشغول نماز بود، نمازش را تمام کرد و با لبخند به سید حکیم نزدیک شد. "سید، منظورش رئیس است." سید حکیم دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: "آه، این ذوالفقار و حسین فدایی... این‌ها مد کرده‌اند به علیرضا (ابوحامد) بگویند رئیس! وای، دوباره یادم رفت!" هر سه به خنده افتادند. بعد از دادن گزارش، جوان از دفتر فرماندهی خارج شد. به زودی قرار بود عملیاتی آغاز شود. چند روز گذشت و در ورودی شهر، درگیری‌های سنگینی آغاز شد. گردان سید ابراهیم (سید مصطفی صدرزاده) وارد میدان شد، اما تانک‌ها یکی پس از دیگری دچار نقص فنی می‌شدند. تعداد شهدا و مجروحین رو به افزایش بود. دشمن به شدت مقاومت می‌کرد و سعی داشت گردان را محاصره کند. روحیه بچه‌ها پایین آمده بود که در این لحظه، یک بی.ام.پی (نفربر) به سمت سید حکیم آمد، همراه با آب و غذا. سید درب بی.ام.پی را باز کرد و با دیدن یک نفر درون آن، با تعجب پرسید: "شما اینجا چه می‌کنید؟" جوان در پاسخ گفت: "من تنها نیستم." سید حکیم با دقت بیشتری نگاه کرد و متوجه شد که درست می‌بیند، ابوحامد بود. باورش سخت بود؛ یک فرمانده به این شکل خود را به خط مقدم رسانده بود. انرژی و روحیه‌ای که از حضور ابوحامد به دست می‌آورد، بی‌نظیر بود. همچون فردی که دارویی انرژی‌زا را مستقیماً در رگ‌هایش تزریق کرده‌اند، انرژی هزار برابری پیدا کرد. سید حکیم با هیجان و شوق فراوان ابوحامد را در آغوش کشید. با مواد غذایی و تجهیزات ضروری که ابوحامد با خود آورده بود، انرژی به گردان بازگشت و آنها توانستند دشمن را به عقب برانند. (سیدحکیم) کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 در سپاه ابوحامد 🔸 پوتین‌های فرمانده 🔹در یکی از روزهای خاکستری جبهه، فرمانده جوان لشکر را دیدم که با پوتین‌های فرسوده‌اش قدم می‌زد. چرمِ ترک‌خورده و کف ساییده‌ی کفش‌ها حکایت روزهای سخت را روایت می‌کرد. جلو رفتم و گفتم: "حاجی! شما که فرمانده یک لشکر هستید، این چه وضعیه؟ یک لحظه صبر کن..." با یادآوری اینکه شماره پایش با من یکی است، همان لحظه پوتین‌های نو آمریکایی را که دوستی از خارج فرستاده بود جلو پایش گذاشتم. ابوحامد بدون هیچ حرفی پوتین‌ها را پوشید، اما وقتی خواستم کفش‌های کهنه‌اش را دور بیندازم، دستش را محکم روی شانه‌ام گذاشت: "نه رفیق، اینا رو نگه می‌دارم" و با دقت آنها را در پلاستیک پیچید. یک هفته بعد در بازدید از خط، دوباره همان پوتین‌های فرسوده را پای او دیدم. با تعجب پرسیدم: "حاجی! مگه پوتین‌های جدید رو پسند نکردی؟" لبخندی زد و گفت: "اتفاقاً خیلی گرم بودن! ولی یه روز برای نماز رفتم مسجد، وقتی برگشتم دیگه پیداشون نبود..." بعدها فهمیدم. همان روز، در گرمای سوزان خط مقدم، پوتین‌ها را به رزمنده‌ای داده بود که کفش‌هایش در گلِ سنگرها گم شده بود. این پوتین‌های فرسوده تبدیل به نمادی شد از مردانی که راحت‌ترین چیزها را هم برای خود نگه نمی‌دارند. ابوحامد نه با ابهت فرماندهی، که با خاکی بودنش در دل رزمندگان جا گرفت؛ فرمانده‌ای که حاضر نبود حتی یک جفت کفش نو، او را از همقدمی با سربازانش جدا کند. (ابوحامد) کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 در سپاه ابوحامد مدرک آسمانی 🔹در سایه‌های غبارآلود پایگاه نظامی، ابوحامد با چهره‌ای آرام اما مصمم قدم می‌زد. باد گرم صحرا برگه‌های لیست نام‌ها را در دستش تکان می‌داد، گویی تقدیر با او هم صدا شده بود. مسئول یگان زرهی با نگاهی تردیدآمیز به اسناد نگاه کرد و آهی کشید: «حاجی! بالاترین مدرک اینجا دیپلمه... بقیه یا سیکل دارن یا حتی کلاس ششم رو هم تموم نکردن! میخوای با اینها تانک و نفربر رو مدیریت کنن؟!» ابوحامد دستش را روی شانه او گذاشت، نوری از اطمینان در چشمانش موج می‌زد: «این برادران را با معیارهای دنیایی نسنج. اونها سربازان حضرت حجت‌اند... آموزش رو شروع کن، خودت شاهِد معجزه خواهی شد.» هفته اول آموزش، صحنه‌ای از تضادها بود. جوانانی که خط فرمان تانک را به جای فرمول‌های ریاضی، با آیات قرآن می‌آموختند. مربیان زرهی ابتدا با خنده‌ نگاه می‌کردند، اما به تدریج شاهد صحنه‌هایی شدند که منطق را به چالش می‌کشید! سه هفته بعد، مسئول زرهی با چشمانی سرخ از بی‌خوابی و دستانی لرزان به اتاق ابوحامد آمد: «در بیست سال خدمت، چنین چیزی ندیده بودم! اینها نه فقط از پس آموزش برآمدند، که حالا بهترین تکنسین‌های زرهی غرب کشورند! چطور ممکنه؟!» حاجی به پنجره خیره شد. انعکاس نور خورشید روی تانک‌ها مثل نگینی می‌درخشید: «وقتی پای عشق به اهلبیت در میان باشد، دیپلم و مدرک فقط کاغذپاره‌اند. اینجا فاطمیون است... جایی که هر صبح با نسیم کربلا بیدار می‌شویم و هر شب با نوای عشق به امام زمان(عج) به خواب می‌رویم. معجزه؟ اینجا هر روز شاهد معجزاتیم!» مسئول زرهی اشکش را پاک کرد؛ اشکی که ترکیبی از شرمندگی و حیرت بود. او امروز یاد گرفته بود که در مدرسه فاطمیون، علم از جنس دیگری است: علمی که از عمق جان می‌جوشد و با نور ولایت آمیخته شده است. کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 قهرمان خاموش 🔹آسمان حاج عمران میان دود و آتش سرخ شده بود. امین‌الله نفس‌زنان پشت خاکریز، خشاب را عوض کرد. صدای علی از بی‌سیم آمد: "عقاب سه، موقعیت شرقی سقوط کرده، پوشش می‌خوایم." بیست سالش بود. شش سال پیش از ارزگان افغانستان راهی ایران شده بود. وقتی پرسیدند چرا می‌خواهی بجنگی، فقط گفت: "مرز نمی‌شناسم." امین‌الله سرش را بلند کرد. صفیر گلوله‌ها هوا را می‌شکافت. با اشاره به سه همرزم افغانش، به سمت چپ خاکریز خزید. ناگهان زمین لرزید. نور کورکننده‌ای چشم‌هایش را زد. بدنش در هوا معلق شد و بعد، سکوت مطلق. *** "امین‌الله، بیدار شو... دکتر اومده." پلک زد. همان سقف آشنا، همان پنجره کوچک. بیست و پنج سال بود که صبح‌ها با همین منظره چشم باز می‌کرد. دکتر جوان کنار تختش ایستاد. "آقای امینی، باید دوباره کلیه‌ها رو چک کنیم." امین‌الله با صدایی خسته پرسید: "دکتر... چند سالته؟" دکتر متعجب جواب داد: "بیست و هشت." لبخند تلخی زد. "وقتی من اینجا خوابیدم، تو خیلی بچه بودی." دکتر در سکوت معاینه را شروع کرد. امین‌الله به عکس قاب‌گرفته روی دیوار خیره شد؛ او و بقیه اعضای افغانستانی تیپ ابوذر مثل ستاره تو عکس می‌درخشیدند. "خبری از علی نداری؟" از پرستار پرسید. پرستار سری تکان داد. "یک ماهه نیومده." شب شد. از پنجره، صدای مردی می‌آمد که فریاد می‌زد: "افغانی، برگرد به کشورت!" امین‌الله چشم‌هایش را بست. زیر لب زمزمه کرد: "کاش می‌تونستم..." کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 پنجاه و یکمین نفر 🔹آسمان مشهد هنوز تاریک بود که قاسم از خواب برخاست. بیست و سه سال از آن روز سرد زمستانی می‌گذشت که پنج‌ساله با مادرش از مرز گذشته و به پدر و برادرانش در ایران پیوسته بود. خاطره تلخ از دست دادن خواهر شیرخواره‌اش در بمباران افغانستان هنوز قلبش را می‌فشرد. اما امروز، در ۲۸ سالگی، قاسم رئیس سه کسب‌وکار موفق بود؛ توزیع عمده پوشاک، تولید حجاب، و شرکت نرم‌افزاری که سیستم‌های مدیریت یکپارچه می‌ساخت. پنجاه کارمند داشت—نیمی افغان، نیمی ایرانی—و امروز قرار بود پنجاه و یکمین نفر را استخدام کند. مسعود، دوست و همکارش صدا زد: "قاسم جان، دختر جوانی برای مصاحبه اومده،" فاطمه با مدرک کارشناسی ارشد گرافیک وارد شد، با دیدن قاسم متعصبانه نگاه کرد. قاسم با لبخند پیشدستی کرد و گفت: "بله، افغانستانی هستم، اما این شرکت در ایران بنا شده و بیشتر کارمندانم ایرانی هستند." در کارگاه تولید حجاب، زهرا تقی‌زاده افغانستانی و سیدمحسن ایرانی کنار هم کار می‌کردند. محسن گفت:"قاسم معرکه‌ست, وقتی کرونا همه رو زمین زد، اون یک سیستم فروش آنلاین ساخت که هیچ‌کس تو ایران نداشت. وب‌سنترال با مدیریت مشتری یکپارچه! حتی برای مشتری‌ها بسته بهداشتی فرستاد." شب قاسم در دفتر بود که تلفنش زنگ خورد. مادرش بود. "پسرم، یادته چقدر سختی کشیدیم؟ خیاطی، دست‌فروشی، کارگری ساختمان... حالا ببین کجا رسیدی." قاسم گفت:"برای همین تلاش می‌کنم مادر. می‌خوام نشون بدم مهاجر بودن مانع نیست. این کشور به من فرصت داد، حالا نوبت منه برای مردمش ارزش بیافرینم." فردای آن روز، قاسم برای گروهی از تاجران ایرانی سخنرانی می‌کرد: "ما اولین توزیع‌کننده عمده آنلاین ایران هستیم که نمایندگی چهل برند رو داریم. سیستم‌های ما یکپارچه‌ست، همین باعث شد در اوج کرونا، ما رشد کنیم. در پایان روز، حمید، برنامه‌نویس ایرانی‌اش کنارش ایستاد."می‌دونی قاسم، تو ثابت کردی وطن فقط جایی نیست که به دنیا میای. جاییه که براش تلاش می‌کنی و عشق می‌ورزی." قاسم لبخندی زد و به آسمان مشهد خیره شد—شهری که روزی غریبه بود و حالا خانه. کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 وعده شهادت 🔹ستاره‌های آسمان مشهد آن شب درخشان‌تر از همیشه بودند. سید علی موسوی از پنجره خانه‌اش در محله طلاب به آسمان خیره شده بود، صدای اذان مغرب از مسجد به گوش می‌رسید. «علی جان، برای نماز آماده‌ای؟» صدای همسرش او را به خود آورد. «بله، آماده‌ام،» لبخندی زد و دستی به جای زخم‌های روی صورتش کشید. هشت سال از پایان جنگ می‌گذشت، اما خاطرات جبهه او را رها نکرده بود. سید علی آن روز را به خاطر داشت؛ اوایل انقلاب بود که خانواده‌اش از روستای قره‌باغ افغانستان به ایران مهاجرت کردند. شوروی به افغانستان حمله کرده بود و خانواده موسوی برای حفظ دینشان راهی ایران شدند. در یکی از روزهای سرد سال ۱۳۶۲، سید علی بیست ساله مقابل پایگاه بسیج ایستاده بود. افسر نگاهی به کارت اقامت موقت او انداخت. «افغانستانی هستی؟» «بله برادر.» «می‌دانی که اجباری نیست شما به جبهه بروید؟» سید علی جواب داد: «جنگ حق و باطل مرز نمی‌شناسد. من آمده‌ام برای شهادت، نه برای گرفتن مزد.» اولین شب نگهبانی سید علی در خط مقدم، شبی بود که تا مرز شهادت پیش رفت. در سنگر نگهبانی، محو تماشای آسمان پر ستاره بود که ناگهان سایه‌ای از پشت سر احساس کرد. یک سرباز عراقی با سیم قصد خفه کردن او را داشت. صدای شلیک اسلحه همرزمش، او را نجات داد. آن شب، سید علی در خلوت با خدا نجوا کرد: «امشب آماده شهادت بودم، اما قسمت نبود. عهد می‌کنم تا آخرین نفس در راه تو بجنگم.» محمد، پسر هشت ساله سید علی با چشمان مشتاق گفت:«پدر! برای ما از جبهه تعریف کن.» «پسرم، در جبهه فهمیدم که ایمان از وطن مهم‌تر است. ما برای دفاع از اسلام می‌جنگیدیم، نه فقط برای دفاع از یک تکه زمین.» پسرک پرسید: «چرا شما شهید نشدی پدر؟» سید علی لبخند تلخی زد: «هر کس قسمتی دارد پسرم. شاید رسالت من این است که شما را در راه حق بزرگ کنم.» سید علی به طلبگی و تدریس قرآن در جلسات خانگی مشغول بود. اما ترکش‌های جنگ و مواد شیمیایی که در بدنش مانده بود، روز به روز او را ضعیف‌تر می‌کرد. دکترها تشخیص سرطان داده بودند. یک شب در اوج درد، سید علی چشمانش را بست و خواب دید در همان سنگر نگهبانی است.ناگهان نوری او را در بر گرفت. صدایی می‌گفت: «وقتش رسیده سید، وعده وفا می‌شود.» صبح روز بعد، همسرش او را در حالی یافت که لبخندی آرام بر لب داشت. سید علی موسوی در سال ۱۳۷۴ به آرزوی دیرینه‌اش رسید. او را در بهشت رضای مشهد به خاک سپردند. سال‌ها بعد، سه پسر سید علی، همگی با لباس روحانیت، کنار مزار پدر نشسته بودند. محمد، پسر بزرگش گفت: «پدر، راهت ادامه دارد. ما هم مثل شما سرباز اسلامیم. شاید نه در میدان جنگ، اما در سنگر علم و ایمان.» انگار سید علی موسوی، مهاجر مجاهد افغانستانی، از آن بالا به فرزندانش لبخند می‌زد. کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴 گلی برای دست‌های سوخته 🔹پرستار آخرین چسب را روی دست‌های سوخته رحیم زد و با لحن دل‌سوز اما جدی گفت: خدا خیلی بهت رحم کرده! با چه جرأتی پیک‌نیک رو وسط آتیش بلند کردی؟ حتی فکر کردن بهش هم جرأت می‌خواد. وسایل پانسمان را روی میز گذاشت و بی‌آنکه منتظر حرفی از رحیم بماند ادامه داد: راستش رو بگو، اصلاً فکر کردی به عاقبتش؟ دوباره با زیرکی نگاهش کرد و گفت: البته که خوب توی فضای مجازی اسم در کردی! همه درباره‌ات حرف می‌زنن. ولی به این فکر نکردی که با این قهرمان‌بازی ممکن بود جونت رو از دست بدی… پرستار تند و پشت سر هم حرف می‌زد. رحیم که از شدت سوزش دست‌هایش پلک‌هایش را روی هم گذاشته بود، با شنیدن حرف‌های پرستار لبخند تلخی زد و با لهجه شیرین افغانستانی گفت: خواهر داری؟ پرستار سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخند گفت: ـ دو تا… رحیم نفس عمیقی کشید: ـ اون لحظه که شنیدم یه دختر بچه ۹ ساله از ترس توی کوچه جیغ می‌زنه و فریاد می‌کشه «آتیش آتیش، خونه‌مون آتیش گرفته!»، فقط صدای خواهر خودم تو گوشم پیچید. همون موقع که طالبان ریخته بودن تو خونه‌مون و خواهرم رو با موهاش تو کوچه می‌کشیدن. از اون روز هر شب با صدای جیغش از خواب می‌پرم. اون موقع کوچیک بودم، هیچ کاری نتونستم بکنم… وقتی صدای زهرا رو شنیدم، یاد نازگل افتادم، انگار خونواده خودم وسط آتیش بود. رحیم دوباره نفسی عمیق کشید و ادامه داد: ـ آره خانم پرستار، من اصلاً فکر نکردم… چون وقتی آدم می‌بینه خونواده‌ش تو آتیشه، نمی‌تونه فکر کنه. ما با هم غریبه نبودیم. وقتی پدر زهرا توی اون گرما هر روز با دو تا قالب یخ می‌اومد و می‌گفت «پسرم، این یخ‌ها برای شما»، چطور می‌تونستم صدای جیغ دخترش رو بشنوم و کاری نکنم؟ پرستار که از موج احساس حرف‌های رحیم، متاثر شده بود، با شرمندگی گفت: ـ تو هم مثل داداش خودمی، اگر حرفی زدم فقط از سر دلسوزی بود، به دل نگیر. رحیم که از سوزش دست‌هایش بی‌تاب شده بود، لبخندی زد و چشم‌هایش را بست. وقتی دوباره چشم گشود، هوا تاریک شده بود. به اطراف نگاهی انداخت؛ دسته‌گلی زیبا و یادداشتی روی میز بود: «داداش رحیم، ممنونم. ـ از طرف زهرا.» کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg
🔴‌ ماندن تا پای جان 🔹 جمعه، ۱۲ مرداد ۱۳۹۷ مردم برای اقامه نماز جمعه در مسجد گرد هم می‌آمدند. دکتر محمدعلی شاه موسوی گردیزی، معروف به چمران افغانستان، مثل هر جمعه دیگر، کلینیک را زودتر تعطیل کرد تا به نماز برسد. دستانش را شست و روپوش سفیدش را روی چوب‌لباسی آویخت. این روپوش، برای او تنها یک لباس کار نبود؛ ردای تعهدی بود که بر دوش احساس می‌کرد. همان تعهدی که سال‌ها پیش، او را از آن سوی دنیا، از فرصت‌های طلایی و زندگی مرفه، به قلب این سرزمین جنگ‌زده و محروم کشانده بود. ذهنش پرکشید به سالها پیش، به بحث های داغ شبانه در خوابگاه دانشجویی خارج از کشور. احمد از بورسیه تحصیلی در آلمان می‌گفت، نوید از قرارداد کاری پر زرق و برق در کانادا، و سهراب از امنیت و آرامش سوئیس. همه نقشه فرار از جنگ، ناامنی، و فقر افغانستان را در سر می‌پروراندند. همکلاسی‌هایش با حرارت از آینده‌ای روشن در اروپا و آمریکا سخن می‌گفتند، از بیمارستان‌های مجهز، از درآمدهای هنگفت، از زندگی بی‌دغدغه. اما او در سکوت، به عکس کوچک و رنگ‌پریده مادرش خیره می‌شد که از پشت کوه‌های سر به فلک کشیده هندوکش، با نگاهی پر از امید و انتظار، چشم به راهش بود. به یاد چهره آفتاب‌سوخته پدرش می‌افتاد که با دست‌های پینه‌بسته‌اش، خرج تحصیل او را فراهم کرده بود. به یاد کودکان، زنان رنج‌کشیده کشورش، به یاد پیرمردانی که جز خدا و دستانی شفابخش چون او، پناهی نداشتند. می‌توانست برود و در بهترین بیمارستان‌های اروپا طبابت کند، مقاله بنویسد، شهرت جهانی کسب کند، زندگی آرام و مرفهی برای خود و خانواده‌اش بسازد. بسیاری از هم‌دوره‌ای‌هایش همین راه را انتخاب کرده بودند. اما وجدانش، آن صدای درونی که از اعماق وجودش برمی‌خاست، فریاد می‌زد: «محمدعلی! اگر تو هم بروی، اگر امثال تو هم این خاک را رها کنند، چه کسی زخم‌های این مردم مظلوم را مرهم خواهد نهاد؟ چه کسی امید را در دل‌هایشان زنده نگاه خواهد داشت؟» این فریاد، این ندای درونی، او را بازگردانده بود. به قلب خطر، به کمبود امکانات، اما به آغوش گرم مردمش. انتخابی که شاید برای بسیاری قابل درک نبود، اما برای او، تنها راه درست بود. از کلینیک بیرون زد به سمت مسجد جامع حرکت کرد. در طول مسیر، هر چند قدم، کسی با احترام سلامش می‌کرد، برایش دعای خیر می‌نمود. مسجد، مملو از جمعیت بود. گوشه‌ای آرام نشست. بیمارانی را می‌دید که زمانی در کلینیک، با کمترین امکانات، درمانشان کرده بود. پدری که دست پسر کوچکش را محکم گرفته بود – همان پسری که دو ماه پیش، دکتر موسوی تب شدیدش را با داروهای کمیاب درمان کرده بود. لبخند سپاسگزار پدر، خستگی را از تنش می‌زدود. همین چهره‌ها، همین لبخندهای قدرشناس، همین نگاه‌های پر از امید، دلیل بازگشتش بودند. سوختی برای ادامه راه دشوارش. او عشق به وطن را نه با شعار، که با عملش، با هر ویزیت، با هر جراحی، با هر لبخند به یک بیمار، معنا بخشیده بود. در میان همهمه جمعیت، مردی با کوله‌پشتی کهنه، بی‌صدا و با حرکاتی مشکوک، خود را به صفوف نمازگزاران رساند. خطبه‌ها تمام شد و قامت نماز بسته شد. دکتر موسوی در صف اول، غرق در نماز بود. پیشانی بر مهر خاک گذاشته و برای مردمش، دعا می‌کرد. ناگهان، صدای فریاد «الله اکبر» مرد مهاجم، با صدای تکبیر نمازگزاران در هم آمیخت. انفجاری مهیب؛ سقف مسجد را لرزاند و فریادهای وحشت‌زده در فضا پیچید. چشمانش را به سختی گشود. موجی از درد، بر تنش پیچید. به اطرافش نگاهی انداخت، پیکرهای خونین، ناله‌های محزون، خواست برخیزد تا مرهمی باشد، اما جسم بی‌جانش جز لرزشی خفیف، یارای هیچ حرکتی نداشت. ذهنش، آکنده از چهره بیمارانی که چشم به راهش بودند و وطنی که زخم‌هایش هنوز تازه بود، در غمی جانکاه فرو رفت – غمی نه از مرگِ خویش، از رسالتی که نیمه‌تمام می‌ماند و این همه جانِ دردمند که دیگر دستی برای یاری‌شان نبود. با نگاهی سرشار از اندوه به آن صحنه‌های دلخراش، نفس آخر را کشید. سپس، پلک‌هایش برای همیشه فرو افتاد، و بار سنگین آرزوهای برآورده‌نشده، بر زمین ماند؛ باری که گرچه بر زمین ماند، اما خود بذری شد از مسئولیت و امید در دل فرزندان دور از وطن، تا برخیزند و راه ناتمام او را به سرانجام رسانند. کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg