eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
512 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
من یه دخترم..💙 یہ دخترےڪہ عاشقــ❣ چادرشہ..! یہ دخترےڪہ حاضره توےجمعا تنها یہ گوشہ بشینہ ولےنره قاطےشوخےهاے دختر پسرا!!☺️👌🏻 یہ دخترےڪہ توےگرماے تابستونـ🌞 زیر چادر گرما رو بہ جون میخره تا دل امام زمانش رو شاد ڪنہ..!❤️🍃 یہ دخترےڪہ حد و حدودایے🚫 براے خودش مشخص ڪرده و نمیزاره نامحرم از حد و حدودش جلوتر بیاد!!🙃💪🏻 یہ دخترےڪہ شاید بارها بہ خاطر حجابشـ💝 تمسخر شده ولے پا پس نڪشیده...!🙆🏻✌️🏿 یہ دخترےڪہ لاڪ زدن روهم بلده ولےنہ هر جایے و براے هرڪسے!!💅🏻🌸 یہ دخترےڪہ عاشـــ💚ـــق چادرشہ...! بعلہ، زندگے ما چادریا اینجوریاستــ😏!! بهشــ میبالیم،با افتخـــار سرمونو میگیریم بالا و بہ تموم عالمـ🌏 میفهمونیمـ ما عاشـــ‌ق چادریم...!!🥀🍃 عاشق آن سیاهـ🖤 آرامش بخش...!! عاشق آن چیزےڪہ بہ نظر بعضیا تڪہ پارچہ اے بیش نیست.. ولے از نظر ما ♥ ♥ !
{بسم الله الرحمن الرحیم } یڪ روز بہ آخر جهان مانده بیا دل یخ زده روے دستمان مانده بیا دنیا همہ گور عاشقان اسٺ بیا یڪ قبر هنوز بے نشان مانده بیا اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجـــ
اینجادلش تنگ💔 است باور می کنی؟ یک گذر بر او یکبار دیگر می کنی یک نفردارد هوای دردلت یک سفر، شهبازمن بااین کبوتر می کنی؟ 💞 💐 🥀
پارت های آخر هفته رمان(قلب های نارنجی)👇👇
ساده گفت:« اصلا چرا اونو با خودت آوردی مدرسه؟» _دلم میخواد. به کسی ربطی نداره. _ولی تو داری به همه تهمت میزنی پس به همه مربوطه. آلما دوباره به در چسبید:« نمیخواستم، مجبورم کردین. حالا هم اگه پیدا شد، شد وگرنه...» همهمه ی کلاس بیشتر شد. بچه های به آرزو رسیده کتاب را رها کرده بودند و جذب موضوع تازه، درباره اش حرف میزدند. خانم کوهی آهسته از ساده پرسید:« از بچه ها کسی هست که با آلما مشکلی داشته باشه؟» ساده سریع سر تکان داد که نه. خانم کوهی تأکید کرد:« کدورتی، کینه ای؟» ساده جا خورد. نگاهش رفت سمت پری که خم شده بود تا از زیر نیمکت خودکارش را بردارد. بالا که آمد متوجه نگاه ساده شد اما بی اعتنا ماند. همین موقع کسی سعی کرد در را باز کند. آلما کنار رفت، خانم زارع ناظم مدرسه آمد تو. از دیدن خانم کوهی حیرت کرد:« چه سر و صدایی! فکر کردم شما سر کلاس نیستین. چه خبر شده؟» نگار بلند گفت:« خانم گروگان گیری شده.» خانم زارع یکه خورد:« کجا؟» شیما گفت:« همینجا، همه ی ما گروگانیم.» تعجب خانم زارع بیشتر شد:« گروگان کی؟» همه یکصدا گفتند:« آلما!» خانم زارع رو برگرداند و به آلما نگاه کرد:« چرا گریه کردی؟» ........ @Sarall
خانم کوهی جلو رفت و آهسته موضوع را برای او تعریف کرد. خانم زارع بی معطلی رفت پی راه حل. دست آلما را گرفت و روبه روی بچه ها ایستاد:« بچه ها من نمیدونم شما چرا به جای حل مشکل با مشکل دست رشته بازی میکنین. مگه کار سختیه! همه نگاهی توی کیفتون بندازین و ببینین چیزی غیر از وسایل خودتون توی اون هست یا نه؟» آلما گفت:« نه خانم من باید خودم کیف ها رو نگاه کنم.» خانم زارع نفسی تازه کرد:« بچه ها اجازه میدین آلما این کارو بکنه؟» ساده و چند نفری از بچه ها کیفشان را روی میز گذاشتند اما پری بلند شد:« اگه چیزی رو که خواست پیدا نکرد چی؟ با این تهمتی که به همه زده چی کار میخواد بکنه؟» آلما گفت:« من مطمئنم که پیداش میکنم. توی همین کلاسه. توی یکی از همین کیف ها.» پری گفت:« پس گشتن کیف همه شرط داره.» خانم زارع پرسید:«چه شرطی؟» _اگه پیدا شد که هیچی ولی اگه نشد روزبهانی باید از این کلاس بره.» دوباره همهمه راه افتاد. آلما گفت:« باشه قبول میرم.» خانم زارع اما آسان زیر بار نرفت:« بچه ها شما با این شرط موافقین؟» بله و نه ها چنان در هم شد که هیچ کس نتوانست بفهمد کدام کفه سنگین تر است. ساده دست بلند کرد:« به نظر من...» ........ @Sarall
صدایش در همهمه ی بچه ها گم شد. بلند تر گفت:« به نظر من هر کس دوست داره میتونه بدون هیچ شرطی بذاره آلما کیفش رو بگرده. فکر نکنم کسی این اجازه رو به آلما نده.» پری بلند گفت:« ولی من اجازه نمیدم.» خانم زارع گفت:« کسانی که حاضرن آلما کیفشون رو بگرده دستشون رو بلند کنند.» تعداد زیادی دست هایشان را بلند کردند. کم کم تعداد دیگری اضافه شد و در نهایت تنها دستی که پایین ماند دست پری بود. آلما خصمانه به پری چشم دوخت:« با این حساب فقط باید کیف تو رو بگردم.» پری عصبی بلند شد. رفت نزدیک آلما. کوله اش را باز کرد و آن را سر و ته کرد. هر چی که توی آن بود ریخت زمین. آلما با یک نگاه فهمید گمشده اش میان وسایل پری نیست. رنگش پرید، پاهایش سست شد، نشست روی زمین و بی احساس حضور دیگران بلند زد زیر گریه. ........ @Sarall
ساده نتوانست ناهار بخورد. حتی به سیب زمینی هایی که شیدا سرخ کرده بود لب نزد. مادر پرسید:« ناخوشی مامان؟» ساده گفت:« اشتها ندارم. اعصابم خرده.» شیدا پرسید:« چرا؟ نکنه باز خواستی با پری آشتی کنی؟» ساده همه ی ماجرا را تعریف کرد چون احساس میکرد اگر درباره اش حرف نزند دق میکند. امیدوار بودم مادر و شیدا چیزی بگویند که از کوری این گره کم کند اما آنها هم حیران ماندند. مادر گفت:« من که میگم این دختره یه چیزیش میشه.» شیدا گفت:« به تو هم نگفت چی گم کرده؟» _نه. _خودت هم چیزی حدس نمیزنی؟ ساده با افسوس گفت:« نه هیچی.» شیدا گفت:« به نظر من این آلمای شما مشکل روحی داره.» ساده از این قضاوت دلخور شد:« اما من فکر میکنم موضوع خیلی مهمه. مطمئنم آلما به کمک احتیاج داره اما میترسم دیگه نیاد مدرسه.» مادر گفت:« درد این جور بچه ها اینه که لوس بار اومدن. به قول بابای خدا بیامرزم اگه میخوای بچه ات رو بدبخت کنی لوسش کن.» شیدا گفت:« کاملا موافقم. اگه من جای آلما بودم به جای این لوس بازیا چه کارها که نمیکردم.» ساده آهی کشید. به نظرش شیدا بدک نمیگفت اما از طرف دیگه میدانست روزگار میتواند سر راه آدمی که امکانات زیادی دارد مشکلات عجیبی بگذارد. مشکلاتی که پولدارترین آدم جهان هم نمیتواند آن را از سر راهش بردارد. ترس ساده بیهوده بود. فردا آلما به مدرسه آمد با چشم هایی قرمز و پف کرده. ساده جلو رفت و او را بوسید!« چه خوب کردی اومدی!» _مگه قرار بود نیام. _نه همین جوری فکر کردم شاید به خاطر دیروز.... آلما حرف ساده را قطع کرد:« فراموش کن. بیخود بزرگش کرده بودم. چیز مهمی نبود.» ساده لبخند زد:«پیداش کردی؟» آلما رو برگرداند:«نه.» ........ @Sarall
اما دوباره به ساده نگاه کرد:« یعنی آره. توی اتاقم بود. افتاده بود زیر تخت.» و همراه صف روانه ی کلاس شد. اما حیرتی که این روزها مدام سراغ ساده می آمد سرجایش ماند. نمیفهمید آلما یک دروغگوی تازه کار است یا اینکه خودش در تشخیص دروغ های او حرفه ای شده است. صدای خانم زارع از بلندگو ساده را به خود آورد:« ساده ی کمالی! نمیخوای بری سر کلاس؟» تمام زنگ زمین شناسی فکر ساده همه جا بود جز روی زمین. با خودش کلنجار میرفت که اینبار هم در برابر دروغ آلما سکوت کند یا نه؟ به نیم رخ غمگین آلما که کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: معلومه که نباید چیزی بگم، به من ربطی نداره. از طرف دیگه دلش شور میزد: ولی اگه جوابمو نده چطوری کمکش کنم؟ بین سکوت و گفتن در رفت و آمد بود که کسی از پشت به شانه اش زد. یکه خورد و رو برگرداند. خانم آقاخانی بود. رنگش پرید و هول شد:« بله خانم!» خانم آقاخانی کف دستش را به سمت او گرفت و با صدایی که غیر عادی بلند بود گفت:« گوشیتو بده به من!» ساده گیج بود گیج تر شد:« چی؟» خانم آقاخانی صدایش را بلند کرد:« اون مسخره رو از گوشت دربیار تا بشنوی.» ........ @Sarall
شست ساده از موضوع باخبر شد. خانم آقاخانی فکر میکرد او موزیک گوش میکند که اینقدر بلند حرف میزد. ساده لبخند زد:« من اصلا گوشی ندارم.» خانم آقاخانی باور نکرد. مقنعه ی او را بالا زد و به گوش هایش نگاه کرد. صدایش آهسته شد:« پس چرا صدات میکردم جواب نمیدادی؟» ساده تعجب کرد:« شما کی منو صدا کردین؟» بچه ها زدند زیر خنده. خانم آقاخانی اخم کرد:« بهتره گوشاتو به یه متخصص نشون بدی.» صدای خنده ها بلندتر شد. ساده با دلخوری رو کرد به آلما:«چرا نگفتی خانم صدام میکنه؟» آلما سرگشته نگاهش کرد:« به خدا منم نفهمیدم.» همان آن نگاه سر در گم آلما و چشم های سبزی که از بیخوابی ملتهب بودند به ساده گفتند نباید سکوت کند. زنگ تفریح اول ساده نخستین قدم هایش را برداشت. _چی شده آلما؟ _هیچی. _من مطمئنم یه اتفاقی افتاده که نمیخوای بگی. _تو که انقدر باهوشی چرا سوال میکنی؟ _من دوستتم آلما! نیستم؟ _به قول مامانم هر کس رازهای خودشو داره. ........ @Sarall