eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
512 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️| فقط در خون غلطیدن نیست! شهادت هنگامی رخ می دهد که از زخمِ و تکه پراکنی دیگران بگیرد. و همان ســــت که از دلت جاری می شود... و آن هنگام که مردان به دنبال راهی برای هستند تو اینجا هر‌روز شهید می‌شوی ...!❤️| @sarall
💚روایت یک خاطره ✍در یکی از سفرها به تهران در هواپیما با "حاج قاسم"بودم. او کیف دستی اش را باز کرد و یک نان درآورد و آن را بین دوستان تقسیم کرد و لحظه ای بعد به پیرمردی که با دخترش در هواپیما بود،دستبندی هدیه داد. برام جالب بود که او همیشه در کیفش چیزی برای محبت کردن به مردم در اختیار دارد. حاج قاسم در فلسطین با ما برای نماز صبح بیدار می شد و پشت سر امام جماعت سنی بر روی مهر،نماز می خواند و برای همه ما این رفتار عادی بود و هر شخصی عقید ایمانی خودش را داشت و برای اسلام تلاش می کرد. حاج قاسم سلیمانی شخصا در جنگ های غزه حضور داشت و با رزمندگان مقاومت شب زنده دار بود و با شدت حملات، برای آنان نگران می شد.
🔍 حاج آقـا پناهـیان خـیلی خوشگـل میگـفت..، خـدا تو رو دوسـت دارهـ.. تُ سرت و انداخـتی پایین دنبال دلـت رفـتی..؛ 💡 🌱 @sarall
نعمت هاے خدا را بشمارید ، تا از خجالٺ آب بشوید بروید داخل ِ زمین ... ! :) 📚کتاب طوبای محبت|میرزا اسماعیل دولابی| ☺️🌹 @sarall
.💜. @sarall تو نمیتونی به عقب برگردی و شروع رو تغییر بدی ولی میتونی از جایی که هستی شروع کنی و پایان رو تغییر بدی 🌈🤾‍♀🥊 🌟 😁 💛 @sarall
🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲 ‍ : خواستگاری راحله آخرین استکان را توی سینی گذاشت، نگاهی به رنگ چایی ها انداخت و رو به معصومه گفت: -خوبه? معصومه سیبش را گاز زد و با شیطنت گفت: -آره، داغ داغه، بریزی روش حسابی میسوزه راحله خنده ریزی کرد و برخلاف همیشه که در این مواقع استرس و اضطراب داشت، کاملا آرام سینی را دست خواهرش داد و همانطور که داشت جادرش رامرتب میکرد تا بتواند سینی را بگیرد گفت: -تو که خیلی هیجان دوست داری چرا آقا حامد خودتون رو نمیسوزونی? معصومه که از این لفظ هم خجالت کشیده بود و هم به نظر می آمد بدش نیامده گفت: -اینجوری نگو، هنوز که چیزی معلوم نیست! چند وقتی بود که بو هایی می آمد... دختر عمه و پسر دایی دلباخته هم شده بودند و قرار بود اقا حامد همین روزها با اسب سفیدش پا پیش بگذارد و عروسش را خوشحال کند. معصومه و حامد یک سال اختلاف سن داشتند و از بچگی با هم بزرگ شده بودند... درست است که تقید به امور مذهبی رابطه آنها را از یک سنی کمرنگ تر از بچگی کرده بود اما دوست داشتنشان را تغییر نداده بود. و حالا، اقا حامد که از شر کنکور راحت شده بود قرار بود اسبش را زین کند و معصومه هم پای کتاب ها به جای تست زدن خیال میبافت... راحله میخواست جوابش را بدهد که صدای مادر که امر به آوردن جای میکرد مانع شد. سینی را از دست خواهرش گرفت، گونه سرخ اش را بوسید و آرام به طرف پذیرایی رفت. ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....